گلشیفته را رها کنید! پرستو و مرضیه زیر ضرب عقده‌های جنسی بازجوهای اوین مانده‌اند!

آرام باش، پنجره‌ی جدیدی را که از صبح تا به حال چندبار بالا و پایین کرده‌ای برای لحظاتی ببند. آن‌جا، دکمه‌ی ضربدرِ قرمز، نشانه‌ی هشدار!
خبری نیست. دستِ کم در اندازه‌ی این‌همه هیاهوکه به راه افتاده و تو را درگیر کرده نیست. آن‌چه پیشِ روی توست، تصویری‌ست از یک اراده‌ی شخصی در چهارچوب الزامات حرفه‌ای یک بازی‌گر که اگر در مجلاتِ ایرانی (به فرض امکان)، مجالِ انتشار می‌یافت، جایگاه‌ش روی جلد مجلاتِ زردی بود که صفحات خود را به ضرب و زور دستور  آشپزی و اخبارِ زردِ داخلِ خانه‌ی سوپراستارهای ریز و درشت پر می‌کنند. چیزی شبیه به خانواده‌ی سبز امروز و ستاره‌ی سینمای دی‌روز!

تصویرِ منتشره از گلشیفته فراهانی، نه به نیت تابوشکنی و مبارزه با هسته‌ی سخت سنت‌هایی‌ست که رژیم به آن تکیه کرده و نه به قصد تضعیف جنبش‌هایی که خود او نیز در این مدت یکی از همراهان‌ش بوده. هم‌اکنون او یا عضو کوچکی است از دنیای هالیوود، یا می‌خواهد با قبول الزامات آن راه خود را برای رسیدن به آن هموار کند. دنیای تبلیغات و غوغا، دنیای مدل و عکس و فیلم، شهرت و ثروت. او برای رسیدن به جایگاهی که چندسالی‌ست به آن چشم دوخته است، ناگزیر باید از ابزارهای گوناگون بهره بگیرد. یک اقدام حرفه‌ای‌ست و بس، نه کم و نه زیاد. هرچه هست مربوط به خود اوست و یک امر شخصی. نه دودی دارد که به چشم‌‌مان برود و نه سودی که به حساب‌مان. آدمی‌ست و اختیار تام، بر هر آن‌چه دارد. نه آبروی کسی را برده و نه به آبروی دیگری افزوده. نه نماد ایران است و نه نماینده‌ی یک جنس و نژاد. همان‌طور که زتاجونز و آلبا نماینده‌ و نمادِ بریتانیا و آمریکا نیستند.

اما وجهِ ناراحت‌کننده‌ی ماجرا، برخوردِ ماست با روی‌داد یا کنشی که در یک بستر طبیعی و محیط متناسب با خود رخ داده است. جایی که برای دیده شدن چنین «تصویر هنرمندانه و شجاعانه و ساختارشکنانه‌»ای، در میان مردم آسوده و بی‌دغدغه‌اش زحمت‌ها باید کشید. اما ما به آسانی مقهور و منفعل چنان به آن می‌پردازیم و شاخ و برگ به آن می‌دهیم، که گویی پرچمی‌ست از آسمان افتاده برای رهایی خلق تحت ستم‌مان!

موج بازداشت‌ها از شب پیش آغاز شده. فعالینِ بی‌سابقه و پرسابقه در پایتخت و دیگر شهرها از  ترسِ شرکت در سازماندهی تحریمِ انتخابات، دستگیر شده‌اند. وضعیتِ اسف‌باری حاکم است. در برابر سرمایه‌ی عظیمِ اقتصادی و امنیتی نظام، سرمایه‌ی اجتماعیِ ما، به عوضِ تقابل با رژیم و دستِ کم همراهی و تلاش بر پیش‌بردِ سازماندهی تحریم، به هیاهویی نشسته‌اند که اگر رژیم می‌خواست، با هیچ ترفندی قادر به شکل‌دهی‌ش نمی‌شد.

حوزه‌ی عمومی، گوش تا گوش، بر تحریم انتخابات اجماع کرده است. اما هنوز هیچ تلاشی برای گسترش نفوذ آن صورت نگرفته. از برخی مسائل باید گذشت و به «جایگاه فردی» نظر داشت. اما دلیل بازداشت‌های اخیر (محمد سلیمانی‌نیا، پرستو دوکوهکی، مرضیه رسولی)، فراتر از یک پی‌گیری یک اتهام خصوصی  است. آن‌ها متهمان اجتماعی هستند. متهمانی که نیاز به پشتیبانی جدی ما دارند. آن‌ها اینک زیر چشمان دریده‌ی بازجویان اوین برهنه شده‌اند. این برهنگی به اراده نیست، به اجبار است. گلشیفته‌ی فراهانی را به حال خود رها کنیم تا در دنیای خودش، به اختیار زندگی کند و راه رسیدن به موقعیت‌های دل‌خواه‌ش را هموار کند. به داد پرستو و مرضیه برسیم.

 

نوریزاد، خاموش! گوشی برای شنیدن نیست!

مجال بر مقدمه‌ نیست، التزامی هم بر این امر نیست. حقیقت روشن است، پانزده نامه نوشته شده، تا واژه به واژه‌ی آن پرده از چهره‌ی پلیدترین حاکمیت حاضر جهان بردارد، و آن‌را وادار کند تا گام به گام پلیدی وپلشتی خود را بیش‌تر و آشکار‌تر به نمایش بگذارد. مصائب‌ی که بر سر نوریزاد و خانواده‌اش آوار شده و می‌شود، تصویرگر حقیقت کریه و تلخی‌ست که سرچشمه از بدسرشتی حاکمی می‌گیرد که در راس یک نظام توتالیتر قرار گرفته و هر چه هست و نیست را به انحصار خود درآورده است. قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی، رسانه‌ای و پایگاه‌های روحانیت و مرجعیت شیعه. از تریبون نماز جمعه تا حوزه‌های علمیه در چنگ ضحاک زمان چون موم است و هر دم آن‌‌را به هرشکلی بخواهد درمی‌آورد.

نامه‌ی پانزدهم محمد نوریزاد و فریاد «آی آدم‌ها»ی آن خبر از درماندگی و به تنگنا افتادنی می‌دهد، که بسی دردناک است. حکایت، حکایت جدالی است نابرابر. جدال مردی رنجور که با قلم‌ی راست‌گو و کلامی نرم‌خو به جنگ درشت‌گویان و بدکردارانی رفته است، که تاریخ این سرزمین کم‌تر به خود دیده است. او در برابر مجموعه‌ای از سازمان‌های پیچ‌درپیچ، که پروایی ازهیچ دسیسه‌ای ندارند و در قاموس‌‌شان فتوت، اخلاق و حقوق معنایی ندارد، و جز رسم و راه تقابل سخت و ناجوان‌مردانه نمی‌شناسد وغایت امر را بر تباهی و نیستی رقیب قرار می‌دهد، ایستاده است. آن‌چه مشروح است و پیشِ رو، تراژدی محض است. اکنون چنان‌چه موقعیت پدید آمده با بی‌تفاوتی مخاطبان روبه رو شود، و کاوه به جزای کرده‌های پیشین، به قربان‌گاه تنفرو انتقام برده شود و حکم به «نادیده‌گرفتن‌»ش صادر شود، او را پیش‌ پای ضحاک انداخته‌ایم تا شکسته و خُرد شود. یونانیان در مورد تراژدی تعبیری دارند که به مذاق زخم‌خوردگان و مبارزان شیرین می‌آید. آنان معتقدند تراژدی مسبب وارستگی درونی و ضمیر آدمی‌ست، و عامل برانگیختن نیروی حیات و سرزندگی در انسان. حال ما که داعیه‌ی تمدن و پیشینه‌‌‌ افتخارآمیزمان سقف فلک را می‌شکافد چه می‌گوییم ودر برابر این صحنه‌ی تراژیک چه خواهیم کرد؟ مچاله خواهیم شد و سر به دیوار خواهیم کوفت، و آه از نهاد برمی‌آوریم، که « کاری از دست‌مان ساخته نیست!» و امیدوار به آن‌که «دستی از غیب برون آید و کاری بکند!؟»

درنگ جایز نیست. خامنه‌ای اکنون به جامعه‌‌ی مخالفینش می‌نگرد که با یار پیشین او در یک جبهه می‌جنگند، اتحاد در چشم او، ابزار فروپاشی است. سنگر مدافعان خامنه‌ای یک به یک فرو می‌ریزد. همراهان به منتقدان و منتقدان به مخالفان تبدیل می‌شوند. سپهر عمومی بر حول یک محور متحد شده. فرضیه اصلاحات رنگ باخته و هردم از سپهرسیاسی ایران دور‌تر می‌شود. هدف تغیرات اساسی‌ست و در این راه، مانع اصلی شخصِ مقام عظمای ولایت است. و هرکه دراین جهت گام بردارد، باید که یاری شود.

تقدس مقام ولایت مخدوش شده و آبرویش به باد رفته. بی‌شک خامنه‌ای با فرورفتن در چنین مردابی، دست به هر کاری می‌زند. ضحاک پا را فراتر از آنچه تصور کاوه بود گذارده، خط قرمزی که آبروی خانوادگی‌ست. او ابتدا گسست خانوادگی نوریزاد را نشانه رفته است، تا در نهایت منجر به گسست در جبهه‌ی مخالفانش شود. برای نوبتی دیگر، باز صفتی دیگر برای نظامِ حاکم، «جمهوری اسلامی پرونده‌ساز و آبرو رُبا»، که هم‌زاد نظام اسلامی‌ست. منتظر بمانید، دل‌خوش نباشید که همین بود و بس، نظام چنان پرده‌در و بی‌حیاست که به همسر صیغه‌ای و برچسب‌هایی چنین کفایت نخواهد کرد. فتح‌الله امید نجف‌آبادی را که در خاطرتان هست؟ نماینده مجلس و از کارگزاران نظام اسلامی، اعدام به اتهام لواط به گناه دخالت در افشای مک‌فارلین! و اکنون، محمد نوریزاد، مشروب‌خوار و الکلی، دارای چندین همسر صیغه‌ای، پرونده‌های اخلاقی و اقتصادی در جستجوی شهرت و…

نوریزاد حلقه‌های درونی نظام را نشانه گرفته. فروپاشی از داخل در جریان است و ظاهر نظام آراسته و مقاوم. تاکتیک همان تاکتیکی است که میرحسین موسوی و مهدی کروبی برگزیده بودند، افشای تبهکاری‌های نظام اسلامی و بالاخص تاکید بر دستان آلوده‌ی مردان سپاه پاسداران. افشای رسوایی کهریزک، که میزان اثربخشی و کارایی آن را باید با فشاری که بر کروبی وارد آمد سنجید. نشانه رفتن مستقیم شخصِ رهبری از سوی افراد شناخته شده‌ی به‌ظاهر منتقد (و در باطن مخالف) داخلِ نظام، راهی‌ست که به پراکندگی حامیان نظام خواهد انجامید. هزاران صدای مخالف در این‌سوی و آن‌سوی جبهه‌ی آزادی‌خواهی علیه ضحاک، به قدر یک شکواییه‌ی رسواگر و در عین حال مشفقانه‌ی کسی مانند نوریزاد اثر ندارد.

نوریزاد نمادی از مخالفان پیشین ماست. نخستین‌شان نیست که به سوی مردم بازگشته‌اند و آخرین‌شان نیز نخواهد بود. او همراهان سابق خویش را بهتر از ما می‌شناسد. با ایجاد گسست در میان آنان مترصد یارگیری از جناح مقابل است. تاکتیکی که نظام را از درون فروخواهد پاشید. اتمام حجت او در نامه‌ی پایانی، به معنای آن‌ست که او دیده و یا شنیده که ظرف راس نظام پر شده و در آستانه‌ی لب‌ریز‌شدن است. وضعیت او اضطراری‌ست باید به یاری‌ او شتافت، تا آوازه‌ی او و نامه‌هایش، هم‌چنان در میان وابستگان درجه‌ی دوم نظام دست به دست شود. به هوش باشیم، مبادا نوریزاد مایوس از بی‌تفاوتی ما به خود بخواند: «نوریزاد خاموش، گوشی برای شنیدن نمانده است!»

در سوگ آن زمستان زودرس! (به یاد محمد مختاری)


افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود

پاییز هم سرزده نیامده بود
یک صندلی
با خودش آورده بود
که صدای خش خش برگ‌ها
رویش خم شده بود*

اما افتادن برگ‌ها پیش‌تر آغاز شده بود، آن‌چه در حال گذر بود زمستان بود. برگ‌ها یک به یک ریخته‌ بودند  موسم روفتن و چال‌کردن‌شان رسیده بود. زمستان هفتادوهفت پیش از وعده‌ی همیشه‌گی سررسید، گوش‌ها را سرما برد، ناگاه سرد شد و شب آمد. یلدا شد. به خیر مقدم غروب انسانیت و طلوع جهالت خون‌ها ریختند و به پایکوبی برخواستند. کس ندانست آن غروب نخست کجا بود و کدام وقت؟ به وقت چینش پازلی از تکه‌تکه‌ی پیکرهای داریوش و پروانه؟ یا به هنگام بستن راه بر بازگشت مجید شریف و پیروز دوانی؟ بی‌شک ردپا از مرگ سعیدی سیرجانی نیز می‌گذرد. راستی، سعید سلطان‌پور، تازه‌داماد کانون نویسندگان…

روایت نخست:
محمد مختاری، زاده مشهد، وامدار فردوسی و زبان پارسی، پرتلاش بر «اسطوره زال» و «حماسه در رمز و راز ملی»، خالق « فرهنگ شبان-رمگی »، «تمرین مدارا» و چندین دفتر شعر منتشرشده و ناشده، به دست ماموران وزارت اطلاعات و به دستور مستقیم بالاترین مقام وزارت و اشاره‌ی تلویحی راس قله‌ی ولایت به قتل رسید. گامی دیگر در حذف و به انزوا کشاندن هرچه بیشتر کانون نویسندگان برداشته شد. کانونی که از بدو تولد مدام در حال پرداختن هزینه‌های سنگینی بوده است. از دیکتاتوری چکمه تا دیکتاتوری نعلین، همواره در به یک پاشنه چرخیده.

روایت دوم:
به صبح‌گاه دوازدهم آذر، «حرمت انسان» برای نوبتی دیگر از بی‌شماردفعات، لگدمال شد. جمهوری انسان‌خوار اسلامی باز دست به تبه‌کاری دیگری زد. دزدیدند، خفه کردند و پرتابش کردند به گوشه‌ای از شهر. خیال کردند آن چه از او به جای مانَد همان دو برگ کوپن است که در جیبش باقی مانده. آن‌چه حد و مرز ندارد حماقت است، تنگ‌نظری است. هوالباقی! او جاودانه است. خالق «تمرین مدارا» به جرم ناسازگاری با «فرهنگ شبان-رمگی» محکوم به مرگ شد. ترور نافرجام ماند، مختاری زنده‎تر شد! رختِ سیاه بر تن ما شد و روسیاهی برچهره‌ی آنان.

آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند / گودال دسته‌جمعی ما را ستاره‌ها نشان کردند

پاییز و زمستان آن سال سرزده نیامد. پیش‌تر هش‌دار داده بودند که «خفه می‌کنیم» اما چه می‌توان کرد «مگر قرار نیست برای جامعه‌ی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم؟ حاضریم!» و پیام برای چندمین نوبت «دقیق» رسید. هدف نیز مشخص شده بود، «قلم». در محضر انسان‌خواران، قلمی که قادر بر چشم پوشی از حقیقت و اهل مسامحه و معامله  نباشد، همان بِه که شکسته شود. اما مختاری این‌گونه نبود، در مرام‌شان نبود، در قاموس کانون نمی‌گنجید که چنین باشند: «مصلحت‌گرايى اگر چشم پوشى بر كل حقيقت نباشد، چشم پوشى بر بخشى از حقيقت هست. آنكه بخشى از حقيقت را ناديده مى گيرد يا انكار مى كند، خود را در معرض آلوده شدن به جنايت قرار داده است.»

قرار بر این بود که کانون نویسندگان قربانیان بیش‌تری داشته باشد. اگر نویسندگان محکوم ایرانی، مسافران اتوبوس مرگ را، تخته‌سنگی در کناره‌های گردنه‌ی حیران از چنگال خونین حاکمیت نجات نمی‌داد، مختاری و پوینده تنها نبودند، کانون نویسندگان یک‌جا در در دفتر ثبت اموات گورستان امام‌زاده طاهر به ثبت می‌رسید و مختاری تنها رفت تا هم‌خانه‌ی صفرخان قهرمانیان و شاملو شود و به انتظار نشست تا پوینده، گلشیری و احمد محمود نیز به او بپیوندند. به راستی چه گلچینی در امام‌زاده طاهر کرج گرد آمده.

— — — — — — — — — — — — — — — — — — — —
شعر از مریم حسین‌زاده، همسر زنده‌یاد محمد مختاری

سه خبر خونین، و یک رشته‌ی ناپیدا!‬

احمد رضایی به همراه پدرش محسن رضایی

احمد رضایی به همراه پدرش محسن رضایی

در بیست‌وچهار ساعت گذشته، مردم ایران و رسانه‌های متوجه به مسائل ایران با سه خبر تکان‌دهنده روبه‌رو شدند، این سه روی‌داد به رغم آن‌که هرکدام جنس خاص خود را داشت و تحلیل خاص خود را می‌طلبد، اما یک رشته‌ی پنهان آن را به هم مربوط می‌کند: یک پاشیدگی درونی ترمیم‌ناپذیر آغاز شده است.

 خبر نخست:
انفجار مهیبی بود که در پادگانی در نزدیکی ملاردِ کرج رخ‌داد. طبق اطلاعیه‌‌های عجیب سپاه پاسداران، تعداد کشته‌ها ابتدا 27 و سپس 17 نفر اعلام شد. در این حادثه، حسن تهرانی مقدم، بنيان‌گذار «توپخانه و موشکی سپاه» نیز کشته شده است، اما نکته‌‌های قابل درنگ در این ماجرا فراوان است: ده‌ها پرسش بدون پاسخ در این‌جا مطرح است. راستی چگونه است که انفجاری در غربی‌ترین نقطه‌ی تهران رخ می‌دهد، اما نقاط شرقی و شمال شرقی تهران کاملن به لرزه در می‌آید تا جایی که منجر به شکسته‌شدن شیشه منازل می‌گردد، بدون آن که در مرکز تهران اثری از خود نشان داده باشد.

خبر دوم:
تهران آبستن خبر دیگری است: سوءقصد به جان یداله صادقی رييس سازمان صنعت، معدن و تجارت استان تهران. ضارب معاون سازمان است ولابد هردو دارای سلاح سازمانی. ماجرا از تصمیم صادقی مبنی بر برکناری معاونش آغاز می‌شود، و با شلیک سه گلوله توسط جناب معاون به گونه‌ی رئیس محترم، پایان می‌یابد. آیا ماجرای امروز صبح، کلید سلسله روی‌دادهای مشابه را زده است، آیا تقابل جبهه پایداری با حامیان رهبری، تصادماتی بیش از این به همراه خواهد داشت؟

  آخرین رخ‌داد خونین24ساعت گذشته:
مرگ احمد رضایی، فرزند محسن رضایی در هتل گلوریای دبی است که در تمامی گزارش‌های رسانه‌های، یک «مرگ مشکوک» قلمداد شده است. محسن رضایی که در انتخابات 88 به عنوان کاندیدای جناح محافظه‌کار به صحنه آمد، تخم نفرت پردوامی را در دل همراهان جنبش سبز کاشت. او که در آغاز مدعی بود از آراء خود و مردم، همچون «ناموس» خود محافظت خواهد کرد، به یکباره کوتاه آمد و نتایج آن انتخابات پرحادثه را پذیرفت و حتا مشاور او، سردار دکترروح‌الامینی، از قتل پسرش محسن، یکی از معتزضان به نتایج انتخابات، در بازداشتگاه کهریزک به آسانی گذشت. این‌ها همه دست به دست هم داد تا از محسن رضایی، چهره‌ی منفوری در اندازه‌ی محمود احمدی‌نژاد ساخته شود. حالا بایستی اذعان داشت جمع کثیری از حامیان جنبش سبز از مرگ پسر او، نه به عنوان یک انسان، بلکه به نام یکی از اعضای حلقه‌های ناپاک اقتصادی، دلشادند. شهرت انحصار قاچاق سیگار از مبادی غیرقانونی و هم‌کاری خانواده‌ی رضایی با حزب‌اله لبنان، گوش به گوش ودهان به دهان پیچیده است: آیا رقبا بعد از ترک برداشتن اقتدار نظام، به جان هم افتاده‌اند؟

 

جمهوری اسلامی، 13 آبان و آغاز پروژه‌ی جاسوس‌سازی!

صبح روز ۱۳ آبان ۱۳۵۸، نه از بیت آیت‌اله خمینی و نه از حلقه‌ی حامیان دولت موقت، هیچ‌کس خبر نداشت که قرار است جماعتی دانشجو به رهبری موسوی خوئینی‌ها، به حریم دیپلماتیک آمریکا در ایران حمله کنند، و با فریادهای مرگ بر امپریالیسم و الله‌اکبر، چفت‌و‌بستِ سفارت‌خانه را به زور کلنگ و تیشه از هم باز کنند. و به اصطلاح سفارت را «تسخیر» کنند. البته پیش از این نیز یک‌بار در همان روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب ۵۷، به سفارت آمریکا حمله شده بود؛ آن هم توسط «سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران»، که به دلایلی با وساطت ابراهیم یزدی ختم‌ به خیر شد. اما این‌بار ماجرا شکل دیگری به خود گرفت. پس از حرکت انقلابی-آنارشیستی گروهی موسوم به «دانشجویان پیرو خط امام»، خمینی به فاصله‌ی کمتر از ۲۴ ساعت دو روی‌کرد متفاوت از خود نشان داد. در ابتدا خطاب به ابراهیم یزدی گفت: « اینها که هستند؟ زود بریزیدشان بیرون» … اما فردای آن روز، خمینی از آن رویداد به عنوان «انقلابی جدید» یا «انقلاب دوم» نام برد.

پروژه‌ی بزرگ و از آسمان رسیده‌ی سران نظام اسلامی آغاز شد. پروژه‌ای به ظاهر ۴۴۴ روزه، و در باطن به درازای عمر نظام اسلامی. پروژه‌ای نه به نام «بحران گروگان‌گیری» یا «تسخیر لانه‌ی جاسوسی» بلکه به نام پروژه‌ی «جاسوس‌سازی». در آغاز ۶۶ نفر به گروگان گرفته شدند و از آنان به عنوان جاسوس نام بردند، طولی نکشید که چندتن از خودی‌های جمهوری اسلامی و از همان دست‌اندرکاران نظام نیز به حلقه‌ی جاسوسان اضافه شدند. عباس امیرانتظام از این دست، و برجسته‌ترین‌شان بود. او که چندباری به دستور دولت موقت و در اجرای وظایف سازمانی خود، در محل سفارت ایران در سوئد با مقامات آمریکایی مذاکره کرده بود به عنوان جاسوس شناخته شد و به دست آنان دست‌گیر و محبوس شد.

اکنون پس از گذشت ۳۲ سال از آن روزها، هم‌چنان تداوم پروژه‌ی جاسوس‌سازی و جاسوس‌نمایی برقرار است. پروژه‌ای که با بی‌تجربه‌گی خطِ ‌امامی‌ها کلید خورد و اینک دامن خودشان را گرفته است: عباس عبدی از پایه‌‌های اصلی اشغال سفارت در ۱۳ آبان ۵۸، در سال ۸۱ ، به اتهام «جاسوسی» به همراه دو تن از همکاران‌ش در موسسه پژوهشی آینده دستگیر و چند سالی به زندان افتادند. چندتن دیگر از پیشروان حمله به سفارت آمریکا از جمله محسن میردامادی، سعید حجاریان و بهزاد نبوی نیز امروز به جرم «اقدام علیه امنیت ملی» و «ارتباط با بیگانگان»، در زندان‌های جمهوری اسلامی‌اند. سعید حجاریان اعترافات خود را در دادگاه انقلاب به دست سعید شریعتی می‌سپارد، و شریعتی موبه‌مو و نکته‌به‌نکته روابط حجاریان با بنیادهای حامی صهیونیسم را ذکر می‌کند!

امروز نیز داستان هم‌چنان ادامه دارد.  سعید جلیلی، در جمع مردمی که به تجلیل از بالا رفتن از دیوار و شکستن قفل‌های سفارت نشسته بودند، با یک کیف سامسونت و دو زونکن در صحنه ظاهر می‌شود و از«صد سند» جاسوسی رونمایی می‌کند… و این داستان هرچند به روزهای پایانی خودش نزدیک می‌شود، اما هم‌چنان ادامه دارد.

گزارش یک آدم‌ربایی، بیانیه‌ای در تبعید (بخش اول)

از آخرین بیانیه مشترک میرحسین موسوی و کروبی که به صورت دعوت به راهپیمایی حمایتی از مردم مصر و تونس صادر شد، حدودن هشت ماه می‌گذرد. این اطلاعیه، بیانیه، یادداشت یا هر نام دیگری که بر آن بگذاریم، اگر برای مردم مصر و تونس به آب نرسید، برای ما تا دلتان بخواهد نان داشت. بی‌شک اتفاقات روز 25 بهمن، پیام‌ روشن وآشکاری به سران حکومت رساند که ناچار و سراسیمه دست به‌کار حصر خانگی صادرکنندگان بیانیه شدند. اما پس از گذشت هفت‌ماه و تحمیل مصائب سنگین بر میرحسین موسوی و مهدی کروبی، و سکوت معطوف به رضایت پنهان پیشانی سفیدان اصلاح‌طلب، میرحسین موسوی در آخرین ملاقات محدود خود با فرزندان‌ش همه‌ی تلاش‌های طرفین درگیر را برای ساده‌سازی موضوع حصر خود به آب سپرد. او در یک اشاره‌ی کوتاه و سمبلیک پیام داد که: « اگر می‌خواهید از شرایط من در این ایام جویا شوید، کتاب ” گزارش یک آدم ربایی” اثر گابریل گارسیا مارکز را مطالعه کنید.»

اکنون ما مانده‌ایم و یک کتاب 365 صفحه‌ای که می‌توان آن‌را«بیانیه‌ای در تبعید» نامید. این کتاب روایت‌گر شرایط مبارزه با قاچاق‌چیان مواد مخدر و چهره‌ی شاخص آنان، «پابلو اسکوبار» است. داستان چنان شکل می‌گیرد که ماروخا پاچون و بئاتریس وی‌یامیزار دو خبرنگار و فعال مبارزه با مواد مخدر توسط دارودسته اسکوبار به گروگان گرفته می‌شوند تا دولت و مخالفان پابلو اسکوبار در تنگنا و بن‌بست قرار گیرند. از دیگر شخصیت‌های درگیر در این داستان،  آلبرتو وی‌یامیزار، سیاست‌مدار و مخالف دوآتشه پابلو اسکوبار، همسر ماروخا و برادر بئاتریس است. به نظر می‌رسد تاکید موسوی بیش‌تر بر بخش ششم کتاب قرار داشته است، و این بخش با هدف او از انتشار این ابتکار پیام‌رسانی انطباق بیش‌تری داشته باشد.

از بخش اول کتاب (که بیشتر به نحوه ربودن ماروخا و بئاتریس و اتفاقات 24 ساعت اول می‌پردازد) که بگذریم به بخش دوم و تلاش‌های وی‌یامیزار(همسر ماروخا) برای آزادی گروگان‌ها خواهیم رسید که در این‌جا با بهره‌گیری از متن کتاب به آن اشاره خواهد شد:

«وی‌یامیزار» پس از تحمل نخستین ضربه روحی، کمی آرام شده بود. او به خوبی می‌دانست که «رییس‌جمهور» نمی‌تواند کاری برایش انجام دهد. هر دو مطمئن بودند که ربوده‌شدن «ماروخا» و «بئاتریس»، به دلایل سیاسی بوده است. برای پی‌بردن به این امرلازم نیست کسی از عالم غیب خبر داشته باشد، تا دریابد که عامل این‌کار «پابلو اسکوبار» است.
رییس‌جمهور-گاویریا گفت: مهم نیست که بدانیم «اسکوبار» عامل اصلی است یا نه. باید به مرحله‌ای برسیم که «اسکوبار» به این امر اعتراف کند. نخستین گام مهم برای تامین امنیت «ربوده‌شدگان»، همین است.

حال در شرایط فعلی، «ما اهالی جنبش سبز» پس از تحمل ضربات روحی، کمی آرام شده‌ایم و به خوبی می‌دانیم که «مجامع بین‌المللی و  برخی از ما به‌تران» نمی‌توانند کاری برای‌مان انجام دهند. ما مطمئنیم که ربوده‌شدن «موسوی» و «کروبی»، به دلایل سیاسی بوده است. برای پی‌بردن به این امر، لازم نیست کسی از عالم غیب خبر داشته باشد تا دریابد که عامل این‌کار «سیدعلی خامنه‌ای» است. اما اینک مهم نیست که بدانیم «خامنه‌ای» عامل اصلی است یا نه. باید به مرحله‌ای برسیم که «خامنه‌ای» به این امر اعتراف کند. نخستین گام مهم برای تامین امنیت «موسوی و کروبی»، همین است.

اکنون پرسش اساسی این‌ است که چگونه خامنه‌ای و دار دسته غارتگرش به ربودن رهبران جنبش سبز اعتراف خواهند کرد؟ آن هم در شرایطی که محمود احمدی‌نژاد، محسنی اژه‌ای و چند مقام مسئول دیگر، بارها جاعلانه خبر از زندگی عادی، و تکذیب حصر این دو داده‌اند. نقش مدعیان همراهی جنبش سبز در این راه چیست؟ خاتمی و اصلاح‌طلبان همراه‌ش، آیا توان و انگیزه‌ی کافی برای پیگیری حال موسوی و کروبی را از رهبر نظام اسلامی دارند؟

آوازه خوانی شبانه‌ی خامنه‌ای در کوچه‌باغ‌های ترس!

خامنه‌ای همراه با اسلحه در خطبه نماز عید فطر

خامنه‌ای همراه با اسلحه در خطبه نماز عید فطر!

امسال ما در آخر سال، انتخابات را داريم. انتخابات هميشه در كشور ما تا حدودى يك حادثه‌ى چالش‌برانگيز است. اگرچه در مقايسه‌ى با انتخاباتهائى كه در بعضى از كشورهاى دنيا – چه كشورهاى به اصطلاح پيشرفته، و چه بعضى از كشورهاى ديگر – برگزار ميشود، كه تويشان چه خباثتها، چه خيانتها، چه درگيرى‌ها، حتّى چه كشت و كشتارها اتفاق مى‌افتد، بحمدالله اين حوادث در كشور ما نيست.

این جملات تنها می‌تواند گفته‌های کسی باشد که هنوز ۲۴ ساعت از کودتای انتخاباتی نگذشته، و حتا پیش‌تر از مهر تایید شورای نگهبان، به محمود احمدی‌نژاد تبریک می‌گوید و از طرف خودش غائله را تمام شده می‌داند و ختم کلام!
خامنه‌ای خوب می‌داند که در خیابان‌ها و کوچه‌های شهر چه می‌گذرد. مشاورین او، لحظه به لحظه گزارش می‌دهند که موج اعتراض مردمی در همان ساعات پس از انتشار اولین نتایج بر گرداگرد ساختمان بلندبالای وزارت کشور حلقه زده‌اند، چماق‌داران آن‌ها را عقب نشانده‌اند.دسته‌های اولیه معترض در توانیر و عباس‌آباد تشکیل شده بود. شهر در همهمه و در آستانه‌ی بلواست. رژه‌ی نیروهای امنیتی آغاز می‌گردد، باطوم‌ها عیان می‌شوند و اولین ضربات فرود می‌آیند. سپیده سر نزده طبقات منفی وزارت کشور مملو از فعالین مدنی، روزنامه نگاران و سیاسیونی است که سربازان خامنه‌ای، نیمه شب آنان را از خانه بیرون کشیده‌اند و در آن‌جا حبس کرده‌اند. مردم عادی فعلن به نزدیک‌ترین بازداشت‌گاه‌ها، عشرت‌آباد و شاپور سپرده‌ می‌شوند. بند «دو-الف» آب و جارو می‌شود. شش‌لول‌بندها فراخوانده می‌شوند و رسمن شیپور جنگ به صدا در می‌آید.

خامنه‌ای بازهم عجولانه همانند همان تایید زودهنگام انتخابات، دست به کار تبلیغ انتخابات می‌شود و خدا را شکر می‌کند و تلویحن متضمن می‌شود که بحمدالله در این خاک، همچون کشورهای خبیث و خیانت‌کار، کشت و کاری اتفاق نمی‌افتد پس با خیال راحت در انتخابات شرکت کنید!
عجب پوست کلفتی است، اصلن به روی خودش نمی‌آورد که به گفته همان سردار قالیباف که پشت سرش به  نماز ایستاده، چند میلیون نفر از امام‌حسین تا آزادی حماسه آفریده‌اند. انگار در خاطرش نیست تصاویر مردان اسلحه به دست را بر فراز پایگاه بسیج و مسجد لولاگر. یادش رفته کهریزکی را که به دست مجتبا اداره می‌شد، ناچار پس ازافشاگری مهدی محمودیان دستور پلمب داد. انگار باید بنشیند و یک بار دیگر دست‌نویس خطبه‌های ۲۹ خردادش را مرور کند، آن‌جا که گفته بود: «زورآزمایی خیابانی کار درستی نیست،‌ از همه می‌خواهم که به این کار خاتمه دهند.» یا آن‌جا که: «کسانی که بخواهند برای اصلاح ابرو چشم را کور کنند «مسئول هر خونی که ریخته شود هستند.»
دلیل‌ این همه تناقض چیست و کجاست؟ پیری است و درد فراموشی، یا به کوچه‌ی علی‌چپ زدن که در مملکت اسلامی «همه چی آرومه»!

خلاصه پیری است و هزار درد، بیچاره از دو سال پیش، ترسوتر شده. حق هم دارد، آدمیزاد خودش را همواره در قالب همسانانش تصور می‌کند، اکنون خامنه‌ای نیز به همین درد دچاره شده. تصویر پاسخ گویی در محفظه‌ای مشبک و فولادین که حسنی مبارک را در آن خواباندند، یا قذافی دربه‌در را که به جستجوی سوراخ موش افتاده رهایش نمی‌کند. او از «زورآزمایی خیابانی» که هیچ، از هر حضور خیابانی دیگری نیز هراس دارد، جان برکفانش افتاده‌اند به دنبال چند جوان که در فیسبوک قرار می‌گذارند تا بر سر میدان، لنگ به دست به کودکان کار کمکی کنند. حالا حسابش را بکنید این پیر درمانده  و فرتوت چطور حضور خیابانی پس از انتخابات را تاب خواهد آورد؟ از قشون کشی خسته شده، می‌خواهد در آرامش سر به بالین گذارد و ولایت‌عهدی مجتبایش را جشن بگیرد. نمی‌خواهد پسرش عاقبتی چون پسر حافظ اسد داشته باشد.

به گِل نشستنِ کشتی شکسته‌ی نظام در دریاچه‌ی خشک ارومیه!

اگر قرار باشد بر مصائب دریاچه ارومیه نامی بگذاریم، بی‌شک «فاجعه» اولین انتخاب است و آخرین نخواهد بود. فاجعه‌ی دریاچه ارومیه نه یک مسئله قومی / نژادی است، نه یک مسئله سیاسی. این وضعیت اسف‌بار، تنها یک مشکل زیست محیطی است که به دلیل ناکارآمدی سیستم، به مساله‌ای سیاسی و حل‌ناشدنی تبدیل می‌شود. اصولن در نظام موجود، هر‌چیزی به راحتی هرچه تمام‌تر، قابلیت تبدیل شدن به امر سیاسی‌ را دارد. چنان‌چه این‌روزها  رفتارهای سیاسی ما با «آب» رابطه مستقیم پیدا کرده‌اند. از جشن آب‌بازی در تهران تا بحران بی‌آبی در ارومیه!

سخن کوتاه.  این‌جا دو پرسش مطرح است. ابتدا این‌که دریاچه‌ای که از سه استان کوهستانی و پرآب کشور تغذیه می‌شود (کردستان و آذربایجان غربی و شرقی)، چگونه می‌تواند به چنین بلایی دچار شود؟! و دیگر آن‌که یک مسئله «زیست محیطی»، چگونه به یک مسئله «سیاسی» تبدیل می‌شود. پاسخ به سوال اول، در بخشی از خود،  نیازمند اطلاعاتی در زمینه اکولوژی است که از حوصله‌ی این نوشته و دانش نگارنده خارج است اما بخش عمده‌ی مطلب به ناکارآمدی سیستم و بی‌تدبیری مسئولین جمهوری اسلامی بازمی‌گردد. بدون شک خشک شدن دریاچه ارومیه نه ارتباطی به رژیم غاصب صهیونیسم دارد، و نه از شمار توطئه‌های آمریکای‌ جهان‌خوار است.

بی‌تدبیری، شاید هم سوءنظر، از زمانی آغاز می‌شود که پروژه «احداث پل» بر روی دریاچه‌ی ارومیه تبدیل می‌شود به پروژه‌ی «احداث جاده» و در نتیجه، دوپاره شدن دریاچه.  در این جا گام اول برای تبدیل مسئله زیست محیطی به مسئله سیاسی برداشته می‌شود. آن‌جا که اجرای پروژه، انحصارن به «قرارگاه خاتم‌الانبیا» و مهندسان سپاه پاسداران واگذار می‌شود. همان‌هایی که مجری از میان بردن، و قطع درختان جنگل‌های غرب و جنگل ابر هستند. همان‌هایی که یک سر ازمعاملاتشان همواره به جیب گشادی بسته است، که دست ملت از آن کوتاه است. اما تا این‌جا باز واکنش معترضان به خشک شدن دریاچه، واکنشی غیرسیاسی است، یا دست کم نیمه سیاسی است. اما زمانی که معترضان و کنش‌گران تصمیم به تجمعی اعتراض‌آمیز می‌گیرند، جمهوری اسلامی که قافیه‌اش از هر لحاظ تنگ است، با برخوردهای‌ «بدتدبیرانه‌»‌تر و از سر ترس خود، کار را به تنگ‌نایی می‌کشاند که برای معترضان نیز چاره‌ای نمی‌ماند تا دست به اعتراضات سیاسی بزنند.

معترضانی که از غم «کفن پوش‌شدن دریاچه‌ی ارومیه از نمک» به خیابان آمده‌اند و خواستار اتخاذ راه کارهای مسئولانه در قبال مشکلات زیست محیطی هستند ،با پاسخی «انقلابی» روبه‌رو می‌شوند. واکنشی که این روزها جمهوری اسلامی با معترضان آذربایجانی داشته هیچ تفاوتی با برخورد‌های قهرآمیز پس از انتخابات ۸۸ ندارد.  صحنه‌های دست‌گیری و ضرب و شتم امروز در ارومیه ،  یادآورنده همان روزهاست. آری … از همین روست که یک بحران زیست محیطی تبدیل می‌شود به یک بحران سیاسی. اگر خودسوزی یک دست‌فروش تونسی می‌تواند منجر ‌شود به جرقه‌ی بزرگ‌ترین تحولات منطقه‌ای، دور نخواهد بود که فاجعه دریاچه ارومیه نیز، منجر به غرق شدن کشتی به گل نشسته‌ی جمهوری اسلامی شود. کشتی شکسته‌ای که از ترس فرورفتن، هر روز از تعداد همراهان پیشین خود می‌کاهد و دایره‌ی مسافران وحشت‌زده‌اش را تنگ‌تر می‌کند. اکنون آذربایجان مستعد قهری عظیم در پاسخ به بدتدبیری نظام اسلامی است و در این راه نیازمند همراهی ما. چرا ما؟ چون فاجعه‌ی ارومیه  دیگر نه قومی/نژادی است نه زیست محیطی، یک مسئله سیاسی است. تقابل معترضان با نظام اسلامی در میدانی جدید. پا به شوره‌زار آذربایجان بگذاریم. صدای خشک نمک‌ را در زیر قدم‌هامان  احساس کنیم. روزگار خوش این‌جا را دیده بودید هرگز؟

طرح نوژه و سیاست‌های ایران / مارک گاسیوروسکی

مترجم: بوته بوداهد. ویراستار: ارژنگ هدایت*

مقاله‌ی حاضر ترجمه‌ای است از نوشته‌ی مارک. جی. گاسیوروسکی، استاد دپارتمان علوم سیاسی دانشگاه ایالتی لوییزیانا، که نخستین بار در مجله‌ی مطالعات خاورمیانه، در سال ۲۰۰۲ به چاپ رسیده است.نویسنده در این مقاله تلاش کرده است تا از زوایای گوناگون به بررسی طرح «کودتای نوژه»، در نخستین سال پس از انقلاب ۱۳۵۷در ایران بپردازد. بدیهی است که انتشار این مطلب در وبلاگ «سه‌راه جمهوری»، دلالتی بر تایید تمام یا بخشی از مطالب این مقاله ندارد، و مسوولیت صحت مندرجات مقاله، هم‌چنان به‌عهده‌ی نویسنده‌ی مقاله است. نویسندگان «سه راه جمهوری» لازم می‌دانند از خانم «بوته‌ بوداهد»، که ترجمه‌ی کامل خودشان را از این مقاله‌ی تحقیقی‌تاریخی، برای انتشار در اختیار وبلاگ قرار دادند، سپاس‌گزاری کنند.

شام‌گاه ۹  جولای سال ۱۹۸۰ ، چندصد تن از چتربازان  شاغل و بازنشسته‌ی ایرانی‌ یگان ویژه‌ی نیروی هوابرد، ‌به بسوی پای‌گاه نیروی هوائی نوژه که در نزدیکی شهر همدان قرار دارد بحرکت در آمدند تا کودتایی را برضد رژیم نوپای اسلامی به انجام برسانند. دولت ایران با آگاهی از این طرح، بسیاری از سربازان چترباز را هنگام ورود به پای‌گاه دستگیر کرد. صدها تن دیگر نیز که متهم به شرکت در این طرح بودند طی‌ روزهای آینده بازداشت شدند، که به سرعت محاکمه و بسیاری از آنها اعدام شدند. طی‌ ماه‌های بعد، حکومت ایران از بیم ارتباط دیگر یگان‌ها با این برنامه، دست به پاکسازی گسترده‌ای در نیروهای مسلح زد. قابل ذکر است که شماری از شرکت کنندگان در طرح کودتای نوژه هرگز توقیف نشدند، و بسیاری هم‌چنان به فعالیت برضد رژیم اسلامی ادامه دادند، هر چند که دیگر هرگز تهدیدی جدی برای آن محسوب نشدند.

طرح کودتای نوژه از چند جهت حائز اهمیت است. نخست این‌که رهبران و اکثر شرکت‌کنندگان رده دوم آن بر آمده از دو بخشِ جامعه ایرانی‌ بودند که در مبارزات سیاسی دهه های پیشین دو قطب مخالف با یکدیگر را تشکیل می‌دادند. این دو گروه عبارت بودند از نیروهای مسلح (ارتشیان) و ‌ملی‌گرایان دمکرات سکولار. ارتش، ستون پادشاهی سرنگون شده در انقلاب اسلامی ۱۹۷۸-۷۹ بود، در حالی‌که ملی‌‌گرایان دمکرات سکولار، مخالفان سرسخت آن رژیم بودند. همبستگی‌ و همیاری این دو گروه از جامعه گویای این واقعیت بود که آن‌ها موفق شده بودند در تاریخ جولای ۱۹۸۰ ، بر بی‌ اعتمادی عمیقی که در گذشته آنها را از هم جدا کرده بود، غلبه کنند.

طرح کودتای نوژه سیاست‌های ایران و امور منطقه را نیز به طرز قابل توجهی‌ تحت تاثیر قرار داد. این روی‌داد و دیگر وقایع تهدید آمیز، به انضمام توهمات توطئه‌انگار، رهبران تند روی اسلام‌گرا را متقاعد کرد که نیروهای قدرت‌مندی همواره در تلاش برای نابودی نظام و اسلامی هستند. چنین باوری رهبران تندرو را به برداشتن گام‌های خشونت‌بار فزاینده، در جهت تضعیف و سرکوب مخالفان و تحکیم رژیم ترغیب نمود. بنابرین می‌توان گفت که طرح کودتای نوژه به موج افراط گرایی که در حال بلعیدن ایران بود دامن زد.  علاوه بر این، مشارکت حکومت عراق در طرح نوژه که دستگیری کادرهای نظامی و پاکسازی ارتش را به دنبال داشت، موجب تضعیف قابل توجه ارتش ایران گردید و این دقیقا هنگامی به وقوع پیوست که عراق آماده حمله سپتامبر ۱۹۸۰ خود به ایران می‌شد. بنابر این طرح کودتای نوژه نقش بسزایی در وقایعی داشت که منجر به جنگ ایران و عراق شد؛ جنگ ویرانگری که بمدت هشت سال منطقه را تکان داد و سیاست‌های ایران را عمیقا تحت تأثیر خود قرار داد.

این مقاله به ارائه جزئیات طرح نوژه و بررسی پیامد‌های آن در تعیین سیاست‌های ایران و امور منطقه می‌پردازد. چه در ایران و چه در کشورهای غربی، اطلاعات بسیار اندکی‌ در مورد طرح نوژه فراهم  شده، و بسیاری از نوشته های مربوط به این روی‌داد نادرست هستند (۱). بنابراین این مقاله به‌طور عمدهً بر اساس مصاحبه‌هایی‌ نوشته شده که نویسنده با پنج نفر از رهبران کلیدی طرح نوژه و شش نفر از دیگر شخصیت های مطلع انجام داده‌ است (۲). مصاحبۀ نویسنده با این افراد متمرکز و فشرده بوده و با بعضی‌ از سران طرح بین ۱۰ تا ۲۰ ساعت وقت صرف کرده و با دقت، اطلاعات داده شده را با یکدیگر تطبیق داده است. اگرچه ابتدا در این مصاحبه‌ها تناقضاتی دیده ‌می‌شد، اما با انجام مصاحبه‌های مجدد، مشخص شد که این تناقضات یا به دلیل سوءتفاهم در مصاحبه‌های مقدماتی صورت گرفته است؛ یا به دلیل شکاف اطلاعاتی‌ مصاحبه شوندگان. همه تناقضات مهم با دومین مصاحبه حل و فصل شد. مصاحبه شوندگان صادق بودند و گاهی مطالبی‌ در باره‌ی خود می‌گفتند که برایشان تحقیر کننده یا حتا متضمن توجه اتهام بود. در نتیجه نویسنده از صحت  اطلاعات گرد آوری شده اطمینان کامل دارد (۳).

هم‌چنین، با شش نفر دیگر، که تصور می‌شد از برخی جزییات آگاهی دارند مصاحبه شده است، از جمله یک افسر بلند پایه‌ی اطلاعاتی‌ سابق ایران که در بازجویی از کسانی‌ که در رابطه با طرح نوژه دست‌گیر شده بودند نقش داشت؛ ابوالحسن بنی‌ صدر رئیس جمهور وقت ایران؛ یک مورخ در دفتر پژوهش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، که در مورد مسایل امنیتی در آن دوره اطلاعات وسیعی داشت؛ و سه‌ تن‌ از مقامات کلیدی آمریکایی که در زمان مورد بحث روی پرونده‌ی ایران کار میکردند (۴). شگفت‌آور این‌که همه‌ی آنها درک محدودی از این طرح داشتند (۵). جزئیات مهم‌ طرح نوژه، اطلاعات محرمانۀ به شدت محافظت شده‌ای بود که تنها برای تعداد اندکی‌ از رهبران کلیدی آشکار بود و با احتیاط زیاد و بر اساس نیاز، ممکن بود به دیگر شرکت کنندگان انتقال داده شود. نویسنده با همه عناصر اصلی طرح که در قید حیات‌ بودند و احتمال می‌رفت از جزئیات مهمی‌ آگاه باشند مصاحبه کرده است. اگرچه امکان مصاحبه با شرکت کنندگان بیشتری بود، به نظر نویسنده نتیجه‌ی قابل توجهی‌ از آن به دست نمی‌آمد (۶). به‌رغم همه تلاش‌ها، یک پرسش مهم در باره نوژه بی‌ جواب می‌ماند: حکومت ایران چگونه از جزئیات مهم نوژه با خبر شد؟  در طول دوره تحقیق برای نویسنده واضح بود که با توجه به منابع در دسترس، قادر به یافتن پاسخی قاطع‌ برای این پرسش نمی‌باشد. با این حال، اطلاعات گرد آوری‌شده برای در کنار هم چیدن جزئیات اصلی‌ این طرح و نتیجه گیری‌های مفید در مورد عواقب آن کفایت می‌کرد.

ادامهٔ این نوشته را بخوانید

دردنامه‌ی فرزند‌خوانده‌ی شعبان جعفری!

سلام پدر!
زیاده عرضی نیست، روزهایی که دلشادم حرفی برای گفتن نیست. 22 بهمن به سراغت خواهم آمد تا ببینی چقدر حرف گفته و نگفته دارم برایت. به بهانه سالمرگت دست به قلم شدم تا مبادا از یادها فراموش شوی. آخر می‌دانی که، رسم مردمان این سرزمین است که ناجیان خود را از یاد می‌برند. گرچه وداع با تو در این روز، کام‌مان را تلخ کرده اما هر چه هست امروز، 28 مرداد،این روز فرخنده- روز قیام ملی ایران بر علیه مصدق‌السلطنه و قیام مردمی به حمایت از شاهنشاه آریامهر روز بزرگی است! راستی ظهر همین امروز بود که سرلشگر زاهدی آمد به دیدارت و شخصن دستور داد تا تو را آزاد کنند. یادت هست پدر!؟

بی‌جهت اینقدر با عجله از تاریخ عبور کردم. برویم سراغ همان محله سنگلج، هنوز هم یاد تو آن‌جاست. هنوز هم تا «گرت و خاکی» می‌شود همه یاد شعبون می‌کنند. نه تنها سنگلج، گوشه گوشه بوذرجمهری هم شعبون شعبون به عرش می‌خوره پدرجان! هنوز هم تا چماقی بلند می‌شود همه چشم‌ها به دستان چماق به‌دست است تا ببیند همان دستان پشمالوی شعبان است یا نه! هنوز هم تا عقب‌افتاده‌ای به اسبِ شاه می‌گوید یابو همه شعبون را جستجو می‌کنند که «بیخ خِرِشو» بچسبد یا دست‌کم «یه پیغوم میغومی برای برو بچه‌ها بده یا من برم باهاشون صحبت کنم و اینا» تا بریزن «خار و مادر یارو رو یکی کنن». پدر! «به مولا علی» این‌‎ها بعد از این همه سال هنوز نفهمیده‌اند که «ایهاالناس، زنبور شاه داره، ما چی!» اصلن انگار «هیچی حالی‌شون نیست» باید همیشه شعبونی باشه تا گره از مشکلات‌شون «واز» کنه!

آه پدر! کس چه می‌داند تو بهر این مرز و بوم چه رنج‌ها کشیدی و چراغ کاخ سلطنتی را با خون دل روشن نگاه داشتی؟ کس چه می‌داند تمدید 25 ساله تاج و تخت از صدقه‌سرِ شب‌گردی‌های شبانه و برافراشتن «عکس شاه» بود؟ «دارودسته» جمع می‌کردی و گشت‌های شبانه با «اصغر خالدار،اسدلله کچل، رمضون یخی، احمد عشقی، امیر موبور و باقی رفقا»  و فریادهای «ایهاالناس، مملکت آروم شد برین خونه‌هاتون، برین سرِ زندگیتون». این همه آن هم فقط برای آن که همه جا تاج‌آباد شود. نه برای منسبی و نه برای ده‌شاهی پول. اصلن «بچه‌های جنوب شهر، یه آدمایی بودن که اگه روزی صنار کار می‌کردن غروب سه شاهی نداشتن، همه رو می‌خوردن. اصلن دنبال این حرفا که پول از کسی بگیرن و کاری بکنن نبودن. به جون شما اینو راست می‌گم…» آری پدر، شرافت در ذره ذره وجود تو، از آن کله کچل تا آن سینه‌ی پشمالو و یقه‌ی جرخورده و چرکین تو موج می‌زد. داغش به دل مادرش بماند هر کس بگوید شعبان از کرمیت پول می‌گرفت یا زورخانه‌اش با کرامات اشرف الملوک می‌چرخید. به مولا «بچه‌های جنوب شهر دنبال پول و این بساطا نبودن، اینارو بی‌خود میگن. ممکنه برن سرِ کوره پزخونه، مثلن اون عمله‌هایی که از نطنز و عرض کنم نمی‌دونم خمین و اونجاها اومدن، اون لاشی‌ها رو یه پولی بذارن کف دستشون و بگن بیا آقا شلوغ کن!… بچه‌های جنوب‌شهر و این ورزشکارا همه‌شون خاطرخواه شاه بودن» البته به جز حسن نصیری سنگ‌تراش!

خلاصه پدر! تو همواره شعبان بی‌مخ خواهی ماند، چه از تو یاد شود و چه گرد فراموشی بر تو ریخته شود. تو «دنبال مادیات» نبودی، شعبان همیشه شعبان بود، از «گرت و خاکی» که در سینمای لاله‌زا کردی تا «دسته گلی که در مهرآباد» به دستان شاهنشاه گذاشتی. از آن روزی که «زدم و شکستم و خلاصه بازار رو بستن» تا وقتی که «متكا و فلان و اينارو گذاشتيم رو يه تخته و دو سه تا از اون مرغاى رسمى گرفتم از اون يارو توى كوچه دولت. خوناشو ريختيم اون رو» تو حتا در آن هیری ویری شعبان بی‌مخ نبودی، به فکر مادر و ما و خانه بودی و «مرغاشم داديم برد خونه واسه زنمون». از سنگلج تا بورلی‌هیلز!

آی مردم!
او که همگام با قداره‌کش و عربده‌کش، با شاه وطن نیز گام برمی‌داشت زنده است. پدرم زنده‌است و میراثش ماندگار، تا میهن و میهن‌دوست و چماق و چماق‌ به‌دست هست، شعبان زنده است. ایهاالناس! «این آقا با منبرش تو ک… خوار مادر هر کی» دروغ بگه!

———————————–
پ‌ن: نقل مستقیم مطالب از کتاب خاطرات شعبان جعفری به کوشش هما سرشار