امروز فقط اتحاد!!

بخش‌هایی از نامه‌ی اسماعیل خویی به باقر پرهام، را با هم بخوانیم. این نامه هم‌چون بسیاری از نوشته‌های اسماعیل خویی طولانی است، اما اگر مجالی باشد، از خواندن‌ش بهره‌ها برده می‌شود. خویی در این نامه به دوستی دیرین خود با باقرپرهام اشاره می‌کند؛ اما می‌افزاید که: «پس‌ از بيش‌ از چهل سال آشنايى، كه از دوره ى دانشجويى مان در دانشسراى عالى ى تهران آغاز شد و در سال هاى همكار بودن مان در هيات دبيران كانون نويسندگان ايران (در ايران) به اوج دوستى، همسخنى و همدلى، رسيد. اكنون براى من به راستى درد آور و دريغ انگيز است كه مى بينم روزگار دارد مرا به رويارويى ى انديشگى با تو مى كشاند. اما، خوب، روزگار است ديگر. و چاره نيست. من تورا همچنان دوست مى دارم، اما حقيقت را و مردم را و مردم سالارى را از تو بسى بيشتر. و، پس‌، به ناگزير مى روم سر سطر.»  و از سر سطر چنین می‌نویسد :

من اين را نمى گويم.

من مى گويم، اما، چيزكى بايد باشد تا مردم

بر بنياد آن يا به بهانه آن، چيزها بگويند.

و چيست آن “چيزك”؟

آهنگ گفتار تو :

كه، در سخن گفتن با جمهورى خواهان، تند و سرزنشگر و پرخاشجو مى شود و، در سخن گفتن از سلطنت طلبان، نرم و نوازشگر و همدلانه.

انگار از جمهورى خواهان چيزى طلبكار باشى و به سلطنت طلبان چيزها بدهكار!

انگار مدعى العموم جمهورى خواهان باشى و وكيل مدافع سلطنت طلبان!» و بعد از آن  تا نفس دارد می‌گوید. آن‌قدر که گویی سال‌هاست فرصتی برای خالی کردن خود نیافته است. او در اشاره به داستان سلطنت و سلطنت‌طلبی، در عین رعایت شرط انصاف، دست روی نقاط حساسی می‌گذارد که از سوزش دردناک آن گریزی نیست. بخوانیم: « من مى بينم ۲۴ سال است كه مردم ما اسيرِ ضد ملى ترين، ضدايرانى ترين، و ضدمردمى ترين فرمانفرمايى در سراسر تاريخ خويش‌ اند؛ و، با اين همه، “وحدت ملى و هويت فرهنگى” ى ما كوچكترى آسيبى نديده است، آن هم به رغم جنگى كه ـ  دست كم ـ  “تماميتِ ارضى” ى كشور ما را هدف گرفته بود. در ۲۴ سال گذشته، شاهى در كار نبوده است؛ اما ايران همچنان ايران است و ايرانى همچنان ايرانى. و من بر بنياد همين واقعيت است كه نقشِ شاه در پادشاهى مشروطه را نقشى پوشالى، انگلى و بيهوده مى دانم: مقامى پرهزينه براى مردمانى نادار، كه هيچ كارى هم نمى كند و هيچ كاره اى هم نيست. كار او بايسته و سودمند نيز نمى شود، و نخواهد شد، حتى اگر “مكانيسم موروثى بودنِ” پادشاهى “به صورتى نهادينه شود كه نماد پادشاهى ى مشروطه هيچ گاه خود را از تجديد حمايت مردمى بى نياز نبيند.» .. «      و بى درنگ بگويم كه درست به دليلِ همين “شرايط” است كه من يكى بازگشت سلطنت ـ  تو بگو پادشاهى ـ  به ايران را سرنوشتى شوم مى شناسم براى ميهن و مردمان خويش.‌ ميزان بى سوادى در جامعه ى ايرانى بدبختانه، هنوز بسيار بالا است. درصد بالايى از هم ميهنان ما زير خط فقر زندگانى مى كنند. تن دادن به زور و خودكامگى ، در درازاى تاريخ، درونى ى بسيارانى از ما شده است. و، از همه با اهميت تر، مردمان ما هنوز هيچگاه فرصتى را كه به راستى فرصتى باشد براى تجربه كردن دموكراسى به دست نياورده اند. گناه اين همه، البته تاكنون، بيش‌ و پيش‌ از همه، به گردن شاه و شيخ بوده است.» ..

    «و، تازه، مگر قرار نيست شاه در نظامِ مشروطيت تنها “نقشى نمادين” داشته باشد؟

     شاهزاده ى ما، اما، از هم اكنون درباره ى همه چيز رهبرانه  نظر مى دهد. مى شود آيا، و اصلا” درست است آيا، كه يك رهبر، با رسيدن به قدرت، از همه ى نظريه هاى سياسى ى خويش‌ دست بردارد و، “زبان بريده، به كنجى” بنشيند و تنها “سلطنت” اش‌ را بكند و به كارِ “حكومت” كارى نداشته باشد؟

گمان نمى كنم:

     به ويژه كه آهنگِ گفتارِ شاهزاده، در”ميثاق” خويش‌ با مردم، از آهنگِ گفتارِ يك شهروندِ عادى و ناسياسى ى ايرانى به دور است كه هيچ، از هم اكنون اِى همچين بفهمى نفهمى آريامهرانه نيز هست:

“من به آن عهدى كه در آن روزهاى تاريك با خود بسته بودم، در تمامى اين سالهاى پُرمشقت و رنج براى مردم كشورم، تا به امروز وفادار مانده ام: كوشش‌ براى تماس‌ با نخبگان فكرى و سياسى ايران، از داخل و خارج كشور، به ويژه كوشش‌ براى تماس‌ و گفت و گو با جوانان … “.

     و خودكامگى را شاهزاده تنها در گذشته هاى دور مى بيند، نه در همين ديروز آريامهرى:

“مبارزه امروزى مردم ايران با استبداد مذهبى حاكم براى اين نيست كه اين استبداد سرنگون شود ولى جاى خود را به نظامى بسپرد كه دوباره به گونه اى ديگر باز توليد كننده ى سنتهاى استبدادى در گذشته هاى دور باشد.”

     و پدر تاجدار خود را مظلومى سياسى مى داند كه، اگر آخوندها مى گذاشتند، مى رفت تا به زودى همه ى حقوق و آزادى هاى شهروندى را به مردمان ما اعطا فرمايد.» ..

     «گمان مى كنم بر همگان آشكار باشد كه شاهزاده رضا پهلوى يك سلطنت طلب است، آن هم به پُررنگ ترين معنا، يعنى بدين معنا كه، اگر سلطنت طلبان، يا پادشاهى خواهان، سلطنت يا پادشاهى را براى ايران مى خواهند، او آنرا براى خود مى خواهد: و، همراه با هواداران خويش‌، فراموش‌ مى كند كه بازگشت سلطنت به ايران لزومأ بازگشت خانواده ى او به پادشاهى نخواهد بود: دليلش‌ اين كه، پس‌ از انقلابِ مشروطيت، سلطنت بازگشت، اما خاندان قاجار نه. اين همه بر همگان آشكار است. آنچه بر همگان آشكار نيست و تو نيز ـ  دوست من! ـ  انگار آشكار شدن آن را خوش‌ نمى دارى اين است كه شاهزاده چرا نظام حكومتى ى دلخواه خود را به بانگ بلند اعلام نمى دارد؟!

     بگذار بى پرده بگويم كه دليل اين چگونگى، به گمان من، اين است كه شاهزاده مى خواهد نه تنها رهبر سلطنت طلبان، بل، كه رهبر همگان باشد.

“امروز فقط اتحاد!”

     معناى اين شعار، براى من، زنگ و آهنگ آشنايى دارد. بيست  بيست و پنچ شش‌ سال پيش‌ هم آن را مى شنيدم. البته با واژه هايى ديگر.

     خمينى هم مى گفت: امروز “همه با هم!”

     او نيز مى خواست نه تنها پيشواى بنيادگرايان اسلامى، بل، كه “امام” همگان باشد.

     اَزَش‌ مى پرسيدند: “حكومت اسلامى چگونه حكومتى است؟”

     مى گفت: “امروز وقت اين حرفها نيست. بگذاريد شاه برود، بعد …. “

     و دنباله ى سخن خود را در دل مى گفت: “بعد خواهيد ديد كه خواب چگونه حكومتى را مى بينم!”

     امروز نيز، من گمان مى كنم، شاهزاده بسيارى از سخنان خود را تنها با دل خويش‌ مى گويد و با همكاران و ياران نزديك خود.

     و تجربه ى خمينيسم بايد بر مردمان ما روشن كرده باشد كه آن كه با ما مى گويد: “امروز وقت اين حرفها نيست”، در دل خويش‌، و در حقيقت، مى گويد: “هيچ گاه وقت اين حرفها نخواهد بود.»

منبع:http://www.esmailkhoi.com/EK-Article-LetterToParham.htm

بیان دیدگاه