سیاهمشقهای روزگار جوانی عباس معروفی: میرزا یغمای جندقی
«می بایدش هزار قدح خون بسر کشد»
«تا در مذاق خلق گوارا شود کسی»
صائب تبریزی
شهر داشت پر میشد از میرزا، همه هم نتراشیده و نخراشیده. میرزا حسن، میرزاحسین، میرزا تقی، میرزا نقی… هر کس از راه میرسید میشد میرزا. حتی ان بیوههای بیق و بیعرضه ای که لیاقت خرمن کوبی را نداشتند، اسم خود را گذاشتنه بودند میرزا. ناف بچهشان را که میبریدند یک میرزا هم به اسم آنان میچسباندند. کم که نمیآمد، برای پست و مقام هر جا آش بود مقام هم بود. خنده دار است که چند اخته و خواجهی بی در و پیکر هم مثل میرزا قشمشمهای قجری، خود را قاطی اینها کرده بودند.
و این برای «یغمای جندقی» که واقعا میرزا بود و کلی دفتر و دستک و نوشته وشعر داشت گران تمام میشد. یغمایی که از پیر و جوان، میرزا و نامیرزا، گدا و غنی؛ زن و مرد؛ همه برایش احترام قائل بودند و یکی دو کلمه سیاه و سفید را از او آموخته بودند؛ همان یغما که معتبر شهر بود و حتی حکومت از او حساب میبرد. «یک شهر و هزار میرزا؟! آنهم این میرزاهای بیاسطقس و بی خط و ربط» او عقیده داشت میرزایی را باید با زحمت و مشقت و ریاضت بدست آورد، باید توانست خواند و نوشت، چیز فهمید، علم داشت، نه اینکه هر کسی که به الف می گوید چوب قپان سجل میرزایی بگیرد و راه بیفتد توی کوی و برزن و هی جارش رابزند. خلاصه این رسمش نمیشد، حالا خودش هیچ، جواب مردم را چه میداد؟ هی سیخونک میزدند که بابا، یغمائی گفته اند و این همه اسم و رسم و طرفدار، قال قضیه را بکن و داغ میرزائی را بر دل هوسبازشان بگذار. ما هم یک تکانی میخوریم. با فشار مردم و حساسیت شدید یغما به نامیرزاها، هر کس فکر میکرد که میرزائی عن قریب ور میافتد و این میرزاهای قلابی از رو میروند. اما انگار تازه قلمه میزدند و روز به روز بیشتر میشدند:
_بله، خدا بیامرزد مرحوم پدرم میرزا محسن نیشکری را، از همان وقتی که دنیا آمدم گفت «این تقی یک میرزا تقی میشود»
_ آقاجان، بنده هم همینطور. تازه ما از شماها قدیمیتریم. ما تخم مرغ یکی یک عباسی خوردهایم، آنهم تخم مرغهایی که زرده اش خون بود آقا، خون! روغن خوردهایم که اگر حالا بخورید تب میکنید.چند؟ یک من ده شاهی! مال ان زمانهایی هستیم که تازه داشتند تخم «میرزایی» را میکاشتند! کار نداریم، وقتی نافم را بریدند فیالمجلس اسمم را گذاشتند اقا میرزا محمود.
_ ما هم بد میرزائی نیستیم. شلوارم را بکشید پائین، یک جفت میرزائی دارم به این گندگی.
_ ای برادر، ای بیچاره، کجائی؟ خرابه های ری نزدیک تهران است. خیال میکنید نوشتههای کتاب هفتاد سال پیش یادم نیست؟ بنده شجره نامه ای دارم که از پدر جدم میرزا یحیی کمرهئی به من رسیده. طبق آن شجرهنامه بیست و سه پشتم میرزا بوده. همه هم پشت در پشت میرزا. نسبمان میرسد به خواجه میرزا طاووس هندی، ملقب به میرزا فتاح، دولت میرزای خاقان مغول…
_ خوشا به سعادت تان. خوشا به اقبال تان.
یغما این حرفها را مستقیم و غیر مستقیم شنیده بود و نمیتوانست چشم روی هم و دست روی دست بگذارد و هیچ نگوید تا میرزاها تاخت و تاز کنند. یغما میتوانست لب بجنباند تا مردم بیچاره ای که جانشان از دست میرزاهای جورواجور به لب رسیده بود بجنبد. یغما کسی بود که اعتبار و شان و شرافت داشت. بذله گوئی بود که عبید زاکانی را ببین و او را ببین.
روزی به فکر افتاد که نم نمک متلک بارشان کند و گاهگاه چیزکی بپراند، بلکه هوس میرزائی از سران بیافتد. اما زود پشیمان شد. چون ککشان هم نمیگزید و حتما با پرروئی سند رو میکردند که پشت در پشت میرزا زاده اند.
یک بار خواست اعلام کند که میرزائی ور افتاده، که اگر میشنیدند میگفتند یغما از روی حسادت و بخل دست به چنین کاری زده است و میریختند و شاخ و شانه می کشیدند و جلوش میایستادند. اقا جان تو چه کارهای؟ یغما هستی، باش، میرزا هستی قبول. می خواهی خودت را میرزا ندانی ندان. اما چهکار به منزلت و اعتبار و میرز ائی ما داری؟
برای همین باز سکوت کرد. بعد به فکر افتاد که از در دوستی درآید و بهشان بگوید، بنشینند میرزا و نامیرزا را خودشان جدا کنند. بز و میش داخل هم نشوند. بخاطر اعتبار میرزای واقعی هر چه نامیرزا ونابدتر از نامیرزا هست بزنند کنار. اما هر چه جستجو کرد یکی را نیافت که واقعا میرزا باشد و مات و انگشت به دهان، سرگشته و حیران، به چه کنم چه کنم افتاد. صبح تا شب این میرزا می رفت و آن میرزا میآمد بجایش. میگشت به چپ، یک میرزا، میگشت به راست، یک میرزا، مثل باد سر میرسیدند. و داشتند شهر را قرق میکردند، با یک عالم فیس و افاده. توپ هم جلودارشان نبود.
یکشب این که میگویند در تنگی گشایشی هست و در هر مشکل فرجی، فکریبه سر یغما زد که از بس عالی بود، بیتاب شد. سری برای خود تکان داد و کیف کرد، خندید. نبوغش، ای احسن بر آن.
صبح سر حال و چاق سلامت به حجرهاش رفت. پشت میز نشست و چند نسخه اعلامیه نوشت و داد پخش کردند توی شهر که در آن از تمام میرزاوندهای شهر رسما دعوت شده بود که شب عید، شام را در منزل یغما بخورند. این مهمانی را برای تجلیل از مقام میرزائی ترتیب داده بود.
چنان با احترام و اکرام نوشته بود که وقتی میرزاها آنرا می خواندند قبراق شده و می خواستند پوست بترکانند و پر بزنند. بادی به غبغب می انداختند، سینه ای سپر میکردند، دستی به ریش می کشیدند و تا وقت موعود هیچ خدائی را بنده نبودند.
یک واقعهی عجیب بود یک فرصت بیقیمت، شوخی نیست. یغمای جندقی که چشم دیدن هیچ میرزائی را ندارد، حالا دعوت کرده که در خانه اش جمع شوند و سورش را بخورند. شاید دیگر می خواهد در کله ی پرشده از باد خود، فرو کند که بابا، حق شان است تو چرا، جوش می زنی و بی خود و نفهمیده، میرزائی شان را نادیده میگیری. حتم داشتند که غیر از این نخواهد بود.
آخ که اگر سور آن والاجاه را تناول کنند چه قدر و منزلتی بهم می زنند. بخصوص در خارج مرزها یک لا می شود صد لا. اعتبار میرزائی در بین مردم می شود سکه طلا. تضمین شده و بی قیمت. آن وقت است که مردم یک میرزا بگویند و هزار میرزا از دهانشان بریزد. دست روی سینه بگذارند و بگویند:
_ چاکریم آقا میرزا اکبر دلاور.
_ شما چشم بخواهید از حدقه در می اورم، آمیرزا جواد ترقی.
_ جناب میرزا بهرام، بفرمائید ناموس…
اما قربان همه شان، ما توقع زیادی ازشان نداریم. فقط قبول کنند که میرزائی ما قانونیست و حرف ما را گوش کنند، زیاده عرضی نیست.
با یک چنین حالی شب عید راه افتادند طرف خانه ی یغما. بی اعتنا به اهل محل، جلوی درخانه ی یغما می ایستادند و دستی به عبا و لباده خود می کشیدند و دقالباب می کردند. یک شاگرد یغما پشت در، توی هشتی ایستاده بود که وقتی در زدند بپرسد»کیست» تا اگر شخصی اسم خود را بی میرزا برد راهش ندهد. اما همه میرزا بودند و داخل می شدند. و همین که از هشتی می گذشتند و چشمشان میزد و از در سرسرا که می خواستند داخل شوند، قرنیز لب درگاه را نمی دیدند، یک سکندری می خوردند و با خجالت و رنگی سرخ، می رفتند می نشستند.
شاگردهای جندقی و یکی چند نفر دیگر پشت سر هم چای میآوردند و قلیان به دست می گشت. یکی هم اسپند و کندر و وشاء دود می کرد که میرزاها چشم نخورند. چه شبی بود، غوغا، تاریخی! میرزاها دور تا دور به مخده تکیه داده بودند و گرم اختلاط. چند تا از طرفدارهای یغما هم اینور و آنور می پلکیدند و هوا را داشتند.
مجلس که خوب و گرم شد و جا افتاد، یغما آخرین سفارش ها را پشت در سرسرا به خدمت کار عبدالحسین کرد و بر آستانه ی در ظاهر گشت، با چشمانی پر برق و خنده ای بر لب:
_ خوش آمدید، خوش آمدید.
با این که در شان میزا جماعت نیست که برای کسی بلند شود، محض گل روی یغما و این که بخاطر این مهمانی بزرگ و با شکوه حقی بزرگ به گردنشان داشت، نیم خیز شدند و نشستند و سری تکان دادند. یغما سرش را دور گرداند و باز با خوش آمد و تشکر و تبسم رفت صدر مجلس، سر جای خودش، پشت یک میز عسلی به مخده تکیه داد. به تک تک شان نگاه کرد.»عجب میرزاهائی جان می دهند برای تماشا» طرفدارها و شاگردها همچنان چای و قلیان می آوردند و مجلس همچنان مرتب می نمود که ناگهان یغما، با کف دست روی عسلی جلوش نواخت:
_ آهای عبدالحسین!
زمزمهاش فروکش کرد. مجلس ساکت شد قلیان ها از کار افتاد و نگاهها ماند بر دهان یغما. عبدالحسین خدمتکار داخل شد:
_ بله قربان.
یغما از پنجرهی حیاط پر از گل خرزهره و انجیر و شکوفه را با دست نشان داد و با تحکم گفت:
_ عبدالحسین، الاغها را ببر یک چهار پنج باری میرزا بیاور پای این درختها خالی کن.
عبدالحسین جلوتر آمد و با صدای بلند پرسید:
_ قربان از طویلهی بالا یا پائین؟
_ فکر میکنم همان میرزاهای طویلهی بالا بهتر باشد.
سکوت یخ مانندی برقرار شد. تعجب در چشمها نشست.فکر کردند یغما شوخی می کند اما خیلی باوقار و جدی حرف میزد. همه میرزاها بدشان آمد، ترش کردند، به سرشان زد که بلند شوند و حق یغما را کف دستش بگذارند، اما چون این کارها در شان میرزا جماعت نیست، شر به پا نکردند و ساکت نشستند. دقایقی بعد عبدالحسین برگشت:
_ قربان خالی کردم. امری نیست؟
یغما دستهاش را بالا برد و در برابر چشم های حیرت زدهی میرزاها، چند بار تکان داد:
_ چرا، چرا. بخاری دارد خاموش میشود، چند تا میرزای حسابی بیاور بگذار داخل آن.
چشم میرزاها تنگتر شد و نفسها در سینه حبس.»چطور یغما جرات میکند این حرفها را بزند» عبدالحسین رفت و با سه چهار تکه هیزم برگشت و آنها را داخل بخاری گذاشت. میرزاها باز به خود نهیب زدند که «باید پاشد و جلوی این هتک حرمت را گرفت…» اما طرفدارهای میرزا هم داشتند یکی یکی زیاد میشدند. و شان میرزائی چه میشد؟ وای از درگیری، وای.
یغما آمد حرف بزند که یکی از مهمانها از عبدالحسین پرسید:
_ ببخشید مستراح کجاست؟
یغما رو به عبدالحسین کرد:
_ ای پسر! میرزا را نشان این مهمان عزیز بده.
عبدالحسین با احترامی خاص، مردک مبهوت را بیرون برد و برگشت. یغما در ذهنش مرور کرد، «هزار کلاغ را یک کلوخ بس است، اما اینها نه. باید برای هر کدامشان هزار کلوخ نثار کرد.» بعد همچون سواری که بر راه همواری بتازد، دهنه ها را کشید و رها کرد و شلاق زد:
_ عبدالحسین مگر نگفتم نگذار سگها اطراف باغ جمع شوند؟ مگر نگفتم؟ هان؟ این سگها تربیت شده نیستند و هر جا که باشد میرزا کاری میکنند.
بعد، انگار کن که سواری را سوار است. ملایمتر و شمردهتر گفت:
_ یک جارو بیار این میرزاها را جمع کن.
و با دست چند تکه چوب و آشغال پرت و پلا که اطراف بخاری بود نشان داد. مهمانها جوش آورده بودند، خون، خونشان را می خورد «چه میگوید؟ قضیه چیست؟» و در حال حلاجی کردن حرفهای یغما، مردد مانده بودند. یغما با چهره ای گشاد و منبسط رو کرد طرف یکیک مهمانها:
_ خوب آقا میرزا اسکندر، حالتان چطور است؟
میرزا اسکندر با یک دنیا کوچکی و حقارت و سرافکندگی، با صدای لرزان جواب داد:
_ من میرزا نیستم قربان، من اسکندرم.
یغما رو کرد طرف آن دیگری.
_ شما الان مشغول چه کاری هستید، میرزا حسن میمندی؟
_ من میرزا نیستم قربان، حسنم. حسن خالی. مثل همهی مردم. آن یکی میرزاست.
آن یکی گفت من نیستم، آن دیگری است، یکی پاشد و گفت:
_ نه پدرم میرزا بود نه جدم و نه خودم میرزا هستم.
کار به اینجا که رسید یکی از میرزاها سرپا ایستاد، کلاه نمدیش را برداشت و خاکهای روی شانهاش را تکاند:
_ اصلا به من میآید که میرزا باشم؟
یک عده زیر لب غرغر کردند و هی قلیان کشیدند. عده ای هم ساکت نشسته بودند.
شب از نیمه میگذشت و از شام خبری نبود. فهمیدند که «مهمان که هزار تا شد، صاحبخانه پشه هم نمیکشد.» پا شدند و بیسرو صدا زدند به چاک.
چند وقت بعد، میرزای حکومتی مرده بود و از دارالحکومه به خیال این که میرزا فراوان است جار زدند که حکومت به یک میرزای درجه یک مردمی احتیاج دارد. اما دریغ از یک دانه اش. بار دیگر مامورین جار زدند که دارالحکومه هنوز میرزا ندارد و میرزا میخواهد. هر میرزائی باشد، باشد.
میرزائی شده بود حرام زادهی سر راهیای که هیچ کس برش نمی داشت. میرزائی شده بود روح سرگردان که هیچ قبرستانی راهش نمی داد، شده بود لجن، شده بود منفور، شده بود ذلت، شده بود نکبت.
پ.ن: نشریهی آفتاب تابان، شمارهی ۲۴ به تاریخ شنبه ۴ مهرماه ۱۳۲۱.