اخوان ثالث شوش را دید: مثل پیری در سفر گم کرده دوران جوانیها
زندهیاد اخوان ثالث سالهای ۴۹ تا ۵۳ را در خورستان گذراند. او شعرهایی را که در این دوره و در حال و هوای خوزستان سروده، «خوزیات» نامیده است. این خوزیات به همراه منظومهی بلندی به نام «سواحلی»، با همین عنوان در سال ۱۳۸۱ از سوی نشر زمستان به چاپ رسید، اما چندان مورد توجه خوانندگان شعر معاصر و حتا دوستداران سبک و سیاق اخوان ثالث قرار نگرفت. اصرار مرتضی کاخی (که گویا مسوولیت تدوین آثار اخوان به عهدهی او قرار گرفته است،) و زرتشت اخوان مدیر نشر زمستان، در انتخاب و تدوین و انتشار اشعار این مجموعه کار چندان درستی نبوده است. از تاریخ سرایش این اشعار تا مرگ اخوان ثالث، چیزی در حدود بیست سال گذشته بود و در این فاصله آثار اخوان ثالث در چندین نوبت، و زیر نظر خودش به چاپ رسیده، بنابراین میتوان گفت که این اشعار از غربال سلیقهی شاعر گذشته و از نظر او واجد آن ارزشی نبودهاند که مایهی انتشار کتاب مستقلی قرار گیرند. چرا که اخوان ثالث اگر میخواست حتا میتوانست تعدادی از این اشعار را در هنگام تجدید چاپ مجموعههای دیگر آثارش، به آنها بیفزاید، که چنین نیز نکرده است.
به هرحال هرچند انتشار این کتاب از گرانمایگی اخوان ثالث چیزی نمیکاهد، اما فراهم آورندگان کتاب «سواحلی»، ناخواسته خطای دیگری نیز مرتکب شدهاند، و با قرار دادن یکی از زیباترین و شورانگیزترین آثار اخوان در میان اشعار این کتاب، امکان خوانده شدن این اثر ارزندهی «اخوانی» را که همسنگ قطعات مجموعهی «آخر شاهنامه» استاد نیز تواند بود، از میان بردهاند.
این شعر که به قول خود اخوان ثالث، قصیدهای نیماییست با عنوان «شوش را دیدم»، و در سالهای اقامتش در خوزستان سروده شده، (۴۹ – ۵۳)، حال و هوا و حکایت دیگری دارد. اخوان در این باره میگوید: «آن شوش افسانهای و مشهور که ما در تاریخ و تورات و افسانه میشناسیم، با آنچه امروز میبینیم تفاوت بسیار اسفانگیز و تحقیرکنندهای دارد، به ویژه وضع بسیار حقیرانه و نکبتبار و چرکین و عقبماندهی شهر فعلی، با مردمی، با زندگی و صنعت و کسب و کارهایی در نهایت فلکزدگی، جویهای بسیار کثیف پر لای و لجن و خانه و دکانهای توسریخورده و فقیرانه و مردم بیفرهنگ و فاقد بهداشت و چه و ..»
همچنین به نقل از اخوان در مورد انتشار پراکندهی این اثر (در یکی دو نشریهی قبل و بعد از انقلاب)، میخوانیم: «زبانزد اهل شعور شد ولی آنچه از این شعر انتشار یافت، تکههای شکستهبستهای ناقص از کل آن، از اینجا و آنجایش، بود، نه درست و تمامش».
نتیجهی انتشار متن کامل این شعر در یکی دو مجله با شمارگان اندک، وچاپ آن در کتاب «سواحلی و خوزیات»، که توفیق جندانی نیافت و همچنان خاک گمنامی میخورد؛ ناخوانده ماندن یکی از ارزشمندترین آثار اخوان است.
باهم بخوانیم:
……………………………………………………………………………
شوش را دیدم،
این اَبَرشهر، این فرازِ فاخر، این گلمیخ.
این فسیل فخر فرسوده.
این دژ ویرانهی تاریخ.
شوش را دیدم.
این کهن تصویر تاریک، از شکوه و شوکت ایران پارینه.
تخت جمشید دوم، بام بلند آریاییشرق
آن مرور و مرگ را تسخر زنان در قعر آیینه.
شهرها در دهرها، چون کلبههای تنگ و لَتخورده،
و مرور و مرگشان برده
شوش در باغی که ایران بود، چون قصری هزار اشکوب،
سالیان و هفتهها را روزهای عید و آدینه.
اینچنین یادم میآید خوب
و پسندیدم
بر رواق و تاق تقویم ابد مکتوب.
در نوردیده چه بس طومار اعصار و سلاسل را.
آفتابی ساعتش را، عقربکهایی
پویه چون پرگارهای پرتو خورشید
راه اعداد نجومی پوید و نوری
سالیان و قرنها کوتاه در فهرست تقویمش
با هزارهها و بیورها شمارد چند و چونها را.
شاخزن صاحبقرانها در مطاوی قرنها خفتند.
دانیال و استر از ایشان
قصهها گفتند.
مانده بر اوراق تورات کهن مکتوب.
بازهم زان دوردست ِ خواب افسانه
میدرخشد خوب.
با در و دیوارها، سقف و ستونهایی چنان زیبا و رویایی
بَشن و بالا خشتی از زر خشتی از نقره
سطح و سقف آبگینه، و آبگون آیینه و بلور.
که ستونهای شگرفش را
میتواند دید چشم کور.
کز فروغ شمعی، از بس تاب و تکرار و تصاعدها
قصرها را، با همه تالار و طنبیها، میانیها و جنبیها،
در تگ ِ تاریکی ِ شبهای دیمه نیز
معجز ِ معمار، روشن روز رویاند.
با حصار و برج و باروها، چنان ستوار و پولادین،
آنچنان در اوج و یر در ابرِ افسانه،
که به جَنبش قصهی دیوار چین و سد ِ اسکندر
کاخسازیعنکبوت و خاکبازیکودکان را بیشتر ماند.
شاهشهری با جلال و هیبت افلاکی و خاکی
هالهی گرم سعادت بافته با طوق گلهای برومندی
سایه میزد شادمانه تابش خورشید رویش را
معتدل میکردگرمای سعادت را، طراوتهاش
با نثار بیدریغ ابرهای نعمت و راحت
کوچهها و خانههایش، چون خط و رنگ همآهنگی.
نقش کرده خوشترین تدبیر را بر گسترهی تقدیر
مردمی با بیشتر سرشارکامی، کمترین امکان دلتنگی.
در خیابانها و برزنها، ردیف خانهها دمساز همسنگی
با سطوری شاد، فهرست سعادتنامهی کوشایی و تدبیر.
پیر و برنا، مررد و زنها، چهرههای زنده و مختار
غوطهور در جبر جاوید و جمیل زندگی، با کار و کوشایی
عشق و شور و شوق و یکرنگی.
بر بساط دهر، ناهموار یا هموار
بازی بغرنج بودن را چمان با سادهتر هنجار
به درستی دینشان میگشت و دنیا نیز،
بر مدار راستیها و درستی ها
و مدار سادگیها نیز.
آنسوی افسانه، این روشن حقیقت را
دانیال از بخت بیدارش به رؤیاها
خوانده، وین زیباترین شعر طلایی را
روز و راز روشنایی، آیت زیبایی و اشراق
مثل ِ سرمشق خدایان و خداوندان
خاطرافروز همه آفاق.
نقش بسته بر جبین دفتر مشرق،
شوش را، این شهرهشهر باستان را با همه شوکت
چون نگینی پر تلالو، دیده بر انگشتر مشرق.
این اتاقهی اورمزدی، تاج هفت امشاسپندی را
دیده در اوج درخشش بر سر مشرق.
دانیال از بخت بیدارش
این زمستانگه دژِ نستوه و ستوار کیانی را
کوتوال ِ ایمنیها دیده، در رؤیای گلبارش …
آه، دیگر بس.
شوش را دیدم،
دیدنی اما چه دیدن، وای!
مثل بیداری که از رؤیای شیرینی
با جلال و هیبت، اما خاک و خون فرجام،
گنگ و مبهم لحظههایی بیتداوم را به یاد آرد.
مثل پیری در سفر گمکرده دوران جوانیها،
عیشها و کامرانیها؛
نیمجانی ناتوان، در بُرده از تاراجها، بیمار
اینک اینجا، با بَتَر هنجار،
از عزیزانی که او را در حضَر بودند؛
میدهندش با روایتهای گوناگون نشانیها:
کاینچنین شد، کاینچنین شد
و چه سان بود و چگونه، کان چهها چون شد
وز گرامیتر عزیزانش
آن یکی پیراهنی آورده، صدپاره
زهر ِ مرگاندود، قهرآغشت، دهرآلود
خاک و خون فرسود، چون نطع ِ شبق در شام توفانی.
وآن دگر آورده بازوبندی و مُهری
با خطی مرموز و ناخوانا
و خبرهایی
کاینچنین شد، کاینچنین شد
و چه سان بود و چگونه کان چهها چون شد
آه، دیگر بس کن ای تاریخ، ای دانا گواه ِ چند و چون دیده،
این مسافر، این تماشاگر دلش خون شد ..
شوش را دیدم
گو بماند آن شنیدنها و خواندنها
دیدنی بسیار و بود و گفتنی بسیار،
گو بماند گفتنیها نیز،
لیک، تنها یک سخن، یک چیز:
راستی را که به درستی نمیدانم
بر خراب این اَبَرشهر شگفت انگیز
برمزار آن شکوه و شوکت دیرین
ما پریشان نسل غمگین را
بر سر اطلال این مسکین خرابآباد
فخر باید کرد، یا ندبه؟
بارها پرسیدهام از خویش
نسل بدبختی که مایانیم
وارث ویران قصور و قصهی اجداد،
با چه باید بودمان دلشاد؟
یادها، یا بادها، یا هرچه بودا بود بادا باد؟
از دل ویرانهی اعصار،
میوزد هوهو کنان بادی
برگی از سویی بَرَد سویی.
شکوهای دارد، حدیثی میکند گویی.
این منم آهی کشیده، یا کشد دیوانهای هویی؟
تا چه گوید، گوش بسپاریم:
«نسل بیگُند! ای ز هیچ انگاره، ای تندیس!
ای تهی تصویر!»
«با که گوید؟ با تو یا من؟»
«هیس!»
«با شمایم با شمایانم،
ای شمایان هرکه در هر جامه، در هرجای، بر هر پای
آی!
نسل بیگُند، آی!
من دگر از این تماشاها ودیدنها
شوکت افسانهی پارین نهادن در بر ناچیزی ِ امروز،
شاهشهر قصه را دانستن و آنگاه
دیدن ِ این بینوا چرکین،
همچو مسکین روستای کور و کودن، پیر
پوزخند طعنه و تسخر
از نگاه دوست یا دشمن شنیدنها و دیدنها،
خسته شد روحم، به تنگ آمد دلم، جانم به لب آمد؛
بس که آمد دوست، دشمن رفت
بس که آمد روز و شب آمد.
یا مرا نابود کن، با خاک یکسان کن، بروبَم جای
یا بسازم همچو پارین، نسل بیگُند، آی!»
های!