داستایفسکی، آنا؛ و رُمانی که با عشق زندگی شد.
فئودور داستایفسکی نویسندهی بزرگ روس و کسی که فروید ادعا کرده شخصیتهای رمانهای او پایهی همهی نظریات روانکاویش قرار کرفته است؛ زندگی پریشانی داشت. بیماری، فقر، بدهکاری و .. روزهای دشواری را برایش رقم زده بود. بدهکاری به ناشر آثارش او را در آستانه زندانی شدن قرار داد که به ناچار دوستانش به او سفارش به کارگیری یک تندنویس را دادند، تا شاید بتواند تعهدش را به ناشرش ادا کند و رمان قمارباز را به پایان ببرد. «آنا گریگورنا داستایفسکایا» برای تند نویسی انتخاب شد. او کسی بود که یکی از بازیگران معروف روس، پس از مرگ داستایفسکی، و بعد از ملاقات با او گفته بود:«من چیزی دیدم و شنیدم که به هیچ چیز شبیه نبود، اما از همین چیز، از همین ملاقات ده دقیقهای من صدای نفس داستایفسکی را نزدیک خود احساس کردم»، آنا خاطرات خود را از این آشنایی و کار با داستایفسکی چنان به نگارش درآورده، که از لابلای سطرهای آن داستایفسکی جان میگیرد، و آشنای ما میشود. :«از کودکی با نام داستایفسکی آشنا بودم، او نویسندهی محبوب پدرم بود. خود من هم از آثار او بسیار خوشم میآمد. و وقتی یادداشتهای خانهی اموات را خواندم اشک ریختم.»
آنا پس از شرح نخستین روز آشنایی خود با داستایفسکی و چگونگی آغاز به کار و بهانهجوییهای او وبرخوردهای تندش در هنگام اشتباهات، اندک اندک فرصت مییابد تا به کنجکاوی در اطراف فئودور بپردازد. :«کارها اینطور شروع میشد وادامه مییافت. حدود ۱۲ ساعت پیش فئودور میماندم. در این مدت ما سه باری و هربار نیم ساعت و کمی بیشتر دیکته میکردیم و در فاصلهی آن چای میخوردیم و و حرف میزدیم. من با خوشحالی احساس میکردم فئودور دارد به طرز کار جدید عادت میکند. و هر بار آرامتر میشود. او اغلب نگران بود و میپرسید فکر میکنید تا سر موعد تمام کنیم؟ و ضمن صحبت هر روز گوشهی غمناکی از زندگیش را باز میکرد. از شنیدن حرفهای او دربارهی دشواریهایی که به نظرم هرگز از آن نجات نمییافت بیاختیار درد عجیبی در قلبم احساس میکردم»
سپس فئودور کجخلق و بیقرار، از پشت چهرهی عصبی و تکیدهاش اندکی آرامش نشان میدهد. :«هر روز که میگذشت رفتار فئودور با من صمیمانهتر و مهربانتر میشد، او اغلب مرا جانم، آنا گریگوریانای خوب و عزیزم مینامید و من این کلمات را به حساب رفتار بزرگوارانهاش نسبت به خودم که دختر جوان و خجولی بودم میگذاشتم. برایم بسیار مطبوع بود که بار او را سبک میکنم. ازاین که چون کارها خوب پیش میرود و رمان به موقع حاضر خواهد شد، او خوشحال میشد، و از اینکه به نویسندهی محبوبم کمک میکنم و روی روحیهاش تاثیر خوبی میگذارم، احساس غرور میکردم. رفته رفته ترسم از او ریخت و شروع کردم بدون تکلف با او حرف زدن و از او در مورد حوادث گوناگون زندگیش میپرسیدم و او با کمال میل پاسخ میداد. از زندانی شدنش در قلعهی لوفسکایا، از زندگیش .. روزی گفت زن داشته و زنش سه سال پیش درگذشته است، و عکسش را نشانم داد. از عکس خوشم نیامد. حرفهایی که فئودور میخاییلویچ میزد همیشه غصهدار بود. طوری که طاقت نیاوردم وپرسیدم: چرا شما فقط از بدبختیها یاد میکنید؟ کمی هم از خوشبختیتان بگویید.»
روزها میگذرد و کار رمان قمارباز روبه اتمام است. داستایفسکی آرامتر میشد. آنا مینویسد که حالا دیگر در بیان نظراتم به او شجاعتر شده بودم. نسبت به قهرمانان رمان نظرم را با صراحت بیان میکردم. و اضافه میکند در منزل تحت تاثیر اندیشهها و حرفهایی که از او شنیده بودم، دلم برایش تنگ میشد و به امید ملاقات فردایمان مینشستم. آنا از احساس اندوهش از اینکه کار کم کم به پایان خودش نزدیک میشود حرف میزند. و بعد اضافه میکند که چهقدر خوشحال شدم که فئودور نیز نگرانی من را به زبان آورد و گفت آیا واقعا وقتی رمان به پایان برسد همهی اینها هم به پایان خواهد رسید؟ و چنین است که به آنا میگوید چرا مرا به خانهتان دعوت نمیکنید؟ و آنا به او وعدهی پایان کار را میدهد. ۲۹ اکتبر رمان به پایان میرسد و آنا در پاسخ درخواست فئودور برای ملاقات، به او تاریخ پنجشنبه سوم نوامبر را پیشنهاد میکند. :«که او پاسخ داد، پنجشنبه؟ خیلی دور است! دلم برایتان تنگ خواهد شد. اما من این حرفها را به حساب شوخی محبت آمیز گذاشتم .. به این ترتیب روزگار خوش گذشت و روزهای بینور فرا رسید. در این یک ماه من عادت کرده بودم که شادمانه برای آغاز کار بدوم و با خوشحالی با فئودور روبه رو شوم .. نسبت به همهی اشتغالات عادی سابق بیعلاقه شده بودم و همهی آنها به نظرم پوچ میرسید .. با آنکه دلم میخواست فئودور را ببینم حاضر بودم آرزو کنم که ایکاش وعدهی آمدن به منزل را فراموش کند، چرا که او حتما خسته میشد و شاید مهمانی ملالتباری برای او میبود.»
فئودور اما فراموش نکرد. به مهمانی آمد وشب خوشی را در آنجا سپری کرد. حرفهای تازه، موسیقی، و در آخر به آنا گفت میخواهد بخش آخر جنایت و مکافات را شروع کند و به کمک او نیاز دارد. فردای شبی که داستایفسکی از آنجا رفت، ماریا خواهر آنا به او میگوید بیجهت به او دلبستهای، با اینهمه قرض و قوله و مریضی. :«این حرف را که به او دلبستهام رد کردم، ولی وقتی به خانه رسیدم به خود گفتم نکند ماریا راست بگوید و من دلبستهی او شده باشم. نکند این آغاز عشقی باشد که تا کنون نداشتهام! آیا بهتر نیست که دیگر اورا نبینم؟ ولی چرا باید خودم را از کاری که به آن علاقه دارم دور کنم! خطری قلبم را تهدید نمیکند. به علاوه چرا خودم را از مصاحبت اومحروم کنم! .. یکشنبه ۶ نوامبر فرا رسید. در این روز قرار بود پیش مادر تعمیدیم بروم. تا درشکه برسد نشستم پشت پیانو. صدای موسیقی نگذاشت صدای زنگ در را بشنوم. از پشت سرم صدای پای مردی آمد. برگشتم و با تعجب و خوشحالی دیدم فئودور است. خجالتزده بودم. دستم را فشرد و گفت دلم تنگ شده بود و از سحر در این فکر بودم که بیایم با نه، نکند بد باشد! همین پنجشنبه پیش شما بودم و یکشنبه باز هم آمدهام. گفتم که خوشحال شدم اما پیش مادر تعمیدی باید بروم. پشنهاد کرد که مرا با درشکهی خودش برساند. موافقت کردم. رفتیم. سر پیچ تندی میخواست مرا از کمر بگیرد و نگاه دارد، اما من مانند همهی دختران دههی شصت نسبت به هرگونه توجه مانند بوسیدن دست، گرفتن زنها از کمر و غیره نظر منفی داشتم. لذا گفتم ناراحت نباشید مرا رها کنید، نمیافتم. اما او رنجید و گفت دلم می خواست همین الان از درشکه پرت شوید. زدم زیر خنده و با هم آشتی کردیم. موقع خداحافظی قول گرفت که برای رمان جدیدش به او کمک کنم.»
روز هشتم نوامبر برای آنا روز مهمی بوده است. آن روز به خانهی داستایفسکی میرود و برخلاف همیشه او را خوشحال و نیرومند میبیند. داستایفسکی به او میگوید در فکر رمان تازهای هستم. و به آنا میگوید در این رمان پسیکولوژی یک دختر جوان هم دخالت دارد. باید او را کمک کند. آنا میپرسد قهرمان رمان کیست؟ و او جواب میدهد که هنرمندیست که سنی از او گذشته است. و دیگر جوان نیست. در سن وسال من است. آنا اصرار میکند پس تعریف کنید. :«هرچه جلوتر میرفت احساسم بیشتر میشد که فئودور دارد از زندگی خودش حکایت میکند. فقط اسامی را عوض کرده .. در رمان تازه هم کودکی پررنج، از دست دادن پدر .. بیماری و تحمل یک عشق ناکام .. مرگ همسر، فقر .. و تمایل سوزانش برای اینکه از نو به خوشبختی برسد. به گفتهی او قهرمان زودتر از موعد پیر شده ومرض لاعلاجی داشته و مرد عبوسی به نظر میآمده، البته قلب مهربانی داشته ولی نتوانسته در همهی عمر، حتا یکبار هم که شده، افکارش را آنطور که دلش میخواسته بیان کند. وقتی دیدم قهرمان رمان خود فئودور است نتوانستم جلوی خود را بگیرم و گفتم شما چرا اینقدر از قهرمانتان بد میگویید. اوگفت احساس میکنم این قهرمان برای شما جذاب نیست. پاسخ دادم برعکس. خیلی هم جذاب است. قلب عالی دارد. نگاه کنید به اینهمه بدبختی که گریبانش را گرفته، اگر کس دیگری جای او بود، سنگدل میشد. نه، شما نسبت به او خیلی بیعدالتی میکنید.»
داستایفسکی ادامه میدهد و قهرمانش را عاشق دختری میخواند و خطاب به آنا میگوید، اسم او را میگذاریم آنیا، تا مجبور نباشم اینقدر بگویم قهرمان داستان. آنا گمان میبرد اشارهی فئودور به نام نامزد سابقش آنیا واسیلوانا است. در ادامه به قول نویسنده، آنیا دختری بود مظلوم، فهمیده، خوشقلب، شاد؛ بانزاکت و با تدبیر. آنا میپرسد قهرمان رمانتان زیبا هم هست؟ و پاسخ میگیرد که ملکهی زیبایی نیست ولی خوشقیافه است. من از صورتش خوشم میآید. آنا میگوید این را که شنیدم قلبم فشرد. :«نباید این حرف را پیش من میگفت. به او گفتم، ولی شما آنیایتان را خیلی بالا میبرید، مگر او اینطور است؟ پاسخ داد درست است همینطور است. او را بررسی کردهام. هنرمند آنیا را در محافل هنری ملاقات کرد و هرچه قدر بیشتر اورا میدید، بیشتر از او خوشش میآمد و استوارتر میشد که با او خوشبخت خواهد شد. اما این آرزو به نظرش غیر عملی میرسید. راستی هم، این مرد پیر بیمار تا خرخره در قرض فرو رفته، چه میتوانست به این دختر سالم و جوان و سرزنده بدهد؟ آیا ممکن است دختر جوانی چنین مردی را دوست بدارد؟ آیا چنین پیوندی از نظر روانکاوی در رمان تازهام اشتباه نیست؟ آنا گریگوریونا! درست در این باره میخواستم نظر شما را بدانم. من گفتم چرا غیرممکن باشد، اگر آنطور که شما میگویید آنیای شما عروسک توخالی نیست و قلب خوب و حساسی دارد چرا هنرمند شما را دوست نداشته باشد؟ .. من با حرارت حرف میزدم و فئودور با هیجان به من مینگریست. او پرسید شما جدا باور می کنید . . وسپس با صدای لرزانی ادامه داد: خودتان را جای آن دختر بگذارید. فرض کنید آن هنرمند منم و نسبت به شما اظهار عشق میکنم و شما را به زنی میخواهم، چه پاسخی میدهید؟»
آنا میگوید، قیافهی داستایفسکی چنان ناراحت بود و از چنان درد درونی حکایت میکرد، که من سرانجام دریافتم که این حرفها که شنیدم، طرح یک رمان تازه نیست و ربطی به ادبیات ندارد. و اگر پاسخ روشنی ندهم، لطمهی سنگینی به غرور و عزت نفسش وارد خواهد شد. :«به صورت هیجانزدهی فئودور میخاییلویج، که آنقدر برایم عزیز بود، چشم دوختم و گفتم: پاسخ میدادم که، شما را دوست دارم، و همهی عمر دوست خواهم داشت! .. سخنان شیرین و پرمهری را که در آن لحظات فراموشنشدنی و بعد از حرفهای من به گوشم خواند، نخواهم گفت، این سخنان برایم مقدسند ….»
سلام
بهتر است منبع ذکر شود. با تشکر
دوست عزیز این مطلب نوشتهی یکی از نویسندگان وبلاگ است، که با استفاده از خاطرات همسر داستایفسکی نگاشته شده است. این خاطرات به صورت پراکنده و به همراه چند نوشتهی دیگر دربارهی نویسندگان روس، توسط انتشارات پروگرس مسکو، و با ترجمهی نارسایی که معمول این انتشارات بود، در سال ۱۹۸۰ در ایران توزیع شده است، که بخشهای مورد اشاره در متن، از سوی نویسنده اصلاح و بازنویسی شده است.
بسیار زیبا بود.
این نوشته مرا به یاد کتاب شب های سپید انداخت.