«علی» آباد گلشیری و دارالخلافهی ولی فقیه!
پرنده فقط یک پرنده بود.
روزی بود روزگاری و شهری بود به اسم «علی آباد»که چنین بود و چنان… تا آنروز که همهی مردم این شهر از بهار و پاییز، طلوع و غروب و خلاصه از اینکه بهارها، اینهمه صدای پرنده و چرنده توی گوشهاشان زنگ بزند و پاییزها اینهمه برگ زرد جمع کنند، جانشان به لب رسید، آمدند و هرچه آهنپاره و بادیه و بشقاب و کفگیر داشتند ریختند توی یک کورهی بزرگ بزرگ و بعد دادند دست فلزکارهای شهر. آنها هم نشستند و یک تاق گندهی ضربی درست کردند برای سقف شهر. با دویست سیصد تا هواکش و همهی خانهها، چراغهای آویزان و لامپا و زنبوری و مهتابی را آوردند، خرد کردند و دادند یک کرهی بزرگ درست کردند و یک روز با سلام و صلوات بردند زیر تاق شهرشان آویزان کردند و برق قوی و خیرهکنندهای را دواندند توش. آنوقت بود که ر فتند سراغ درختها و پرندهها و اعلامیه پشت اعلامیه که:
«هر یک از آحاد مردم این شهر موظف و مکلف است که در اسرع وقت یکی از اشجار را ریشهکن کرده به خارج از شهر حمل کند و الاطبق تبصرهی… مادهی…»
حکم، حکم زور بود، اگر آنجا بودی میدیدی که چطور یکی یکی مردم با بیل و کلنگ و اره و مته افتادهاند به جان چنارهایی که سالهای سال، بهارها سبز میشدند و پاییزها برگهاشان را که مثل پنجهی سرگلدستهها بود، ولو میکردند توی خیابانها، و یا صف دراز مردم را میدیدی که چطور درختها را کول کرده بودند و از دروازههای شهر میبردند بیرون و بچهها و پیرزنها هم گلدانهای بزرگ و کوچک نرگس و یاس… را میریختند توی گودالهای بیرون شهر. بعد هم حکم شد که حالا نوبت پرندههاست و ماهیها و مرغها و سگها. گربهها… و یک هفته تمام، ده بیست تا ماشین بار یراه افتادند دور شهر، هر کدام با دو تا مرد کت و کلفت که قفس قناریها و بلبلها… و ظرفهای پر از ماهی را میگرفتند و مثل سیب زمینی میریختند روی هم، یا کتونههای مرغها را و کبوترها را بار میکردند و سگها و گربهها را توی کیسهی گونی کرده بودند. روی هم میچیدند و یک ماه نگذشت که دیگر توی همهی شهر «علیآباد» یک وجب خاک پیدا نمیشد و یک ساقهی سبز علف یا یک پرندهی کوچک. و حالا شهر شده بود یک شهر نمونه؛ نه شبی داشت نه پاییزی، درست مثل کشور همیشه بهار تو قصهها. خیابانهای پاک و پاکیزهاش مثل آینه میدرخشید. توی آنهمه کوچهپسکوچه نه درشکهای بود و نه یک گاری اسبی و راستراستی هرچه میگشتی و گوش بهزنگ میایستادی نه واقواق سگی را میشنیدی ونه قوقولوقوی خروسی که مردم را صبح سیاه سحر از خواب خوش زابرا کند.
مردم سربهراه شهر، سر ساعت ۸ که بوق کارخانهها بلند میشد، یک چیزی خورده و نخورده، لباسهاشان را میپوشیدند و آویزان میشدند و به تراموائی، اتوبوسی، چیزی و میرفتند سر کارهاشان. و طرفهای ساعت ۱۷ جوانها با دو تا ساندویچ و یک و پیسی توی سینماها پلاس بودند و یا میرفتند توی میدانهای شهر، میایستادند و به تماشای درختهایی که از سنگ تراشیده بودند و برگهاشان، حلبیهای سبز سیر بود و یا نگاه میکردند به پرندههای فلزی روی شاخههای درختها و چراغهای رنگارنگ نئون و عکسهای لخت و مادرزاد ستارهها. تا آن ساعت که بلا نازل شد. بله، بیشک و شبهه بلا بود. آنهم یک بلای آسمانی. یعنی خیلی از مردم شهر ایستاده بودند توی میدان بزرگ و نگاه میکردند به فوارهها و مرغابیهای پلاستیکی و درختهای سنگی که یک دفعه میان آنهمه پرندهی ریز و درشت فلزی، چشمشان افتاد به یک قناری کوچک که درست و حسابی آواز میخواند و بالهای زرد و قشنگش را به هم میزد. و برای همین بود که یک دفعه زنگهای خطر را به صدا در آوردند و پاسبانها با آن لباسهای نو و براقشان ریختند توی میدانها و کوچهها و خانهها و هر سوراخ و سمبهای را گشتند.
همهجا را گشتند حتی توی زیرزمین خانهها و لای همهی خرت و پرت صندوقها را، اما پیداش نکردند، تازه هیچکس هم نفهمید که این قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش از کجا آمده بود؟ دروازهها را بسته بودند و تمام باغ و برها هم که شده بود خانه و هتل و کافه، تاق ضربی هم که یک دست بود و بیدرز، برای همین بود که ریشسفیدهای عصابهدست شهر نشستند و عقلهاشان را سر هم کردند، آنوقت بود که فهمیدند این بلا از کجا بر سر شهر نازل شده.
گفتند و نوشتند که:
«این پرنده فقط از دروازههای شهر آمده است.»
اما آنها دم هر دروازهای چند تا ششلولبند گذاشته بودند و یکی یک تور سیمی و یک چماق سر نقره داده بودند دستشان، پس حتما این پرونده توی قطار گونیهای برنج و گندم و بنشن بودند، یا شاید یک شیرپاکخوردهای از شهرهای همسایه، یک تخم قناری را گذاشته یک گوشهی دنج و گرم و بعد، این تخم کوچک پرنده شده و از انبار شهر پریده و آمده. نشسته روی شاخهی یک درخت سنگی و شروع کرده به خواندن و بالهای زرد و قشنگش را به هم زده.
برای همین بود که زنگهای خطر را به صدا درآوردند و ریختند توی کوچهها و خانههای مردم و اگر تو آنجا بودی، میدیدی که چطور بیهوا میریختند توی خانهات ، اینجا را بگرد، توی پستو را، توی صندوق را، توی زیرزمین را، پشت قفسههای کتاب را، حتی از سر بقچهی بستههای بیبیجونها که قصههای قشنگی از پرنده و ستاره و سنگریزه بلد بودند، نمیگذشتند. اما مگر میشد پرندهای به آن کوچکی را پیداش کرد.
پیش میآمد که کارگرها سرگرم کار بودند و صدای دستگاهها بلند بود و سواریای ریزو درشت مثل جوجه از دهانهی کارخانه میآمدند بیرون که یک دفعه، یکی از آنها ماتمات، زل میزد به یک گوشه و آنوقت از این گوش به آن گوش و دقیقه نمیگذشت که همه دست از کار میکشیدند و میایستادند به تماشای قناری کوچک که بالهای زرد و قشنگی داشت. اما تا زنگ خطر کارخانه به صدا درمیآمد و ماشینهای آتشنشانی مثل اجل معلق سر میرسیدند و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتومهای نو وبراقشان میریختند توی کارخانه، قناری مثل یک چکهی آب، توی زمین فرو میرفت، آنها هم همهی کارگرها را میریختند بیرون و درهای کارخانه را میبستند و سر تلمبههای بزرگ د.د.ت D.D.T را میگرفتند توی سالن کارخانه. اما باز دو سه ساعت دیگر میدیدی قناری کوچک با آن بالهای زرد و قشنگش میآمد و مینشست روی سر شیر سنگی روبروی عمارت شهرداری و شروع میکرد به خواندن و هنوز صدای پای پاسبانها روی سنگفرش پاک و براق شهر بلند نشده بود که مردم سربهراه شهر، آویزان میشدند به ترامواها و اتوبوسها و درمیرفتند و قناری هم میپرید و میرفت و درست ساعت ۱۷ و ۱۸، باز توی میدانهای شهر پیداش میشد.
بچههای کوچولوی شهر هم که سرشان پر بود از قصههای پرندهها و دلشان غنج میزد برای یک قناری کوچک و قشنگ که بگیرند توی مشتهاشان و یا یک گربه که بگذارند روی پاهاشان و ناز کنند، و یا یک گلدان با یک ساقهی نازک گل نرگس… آنوقت ساعت ۸ عوض آنکه کتابهاشان را ( که پر بود از عکسهای درختهای سنگی و دودکشها و شکل شمایل پاسبانها) بزنند زیر بغلشان و مثل بچهی آدم بروند روی نیمکتهای آهنی کلاسها بنشینند و به معلمهای باسوادشان که همیشهی خدا یک عینک پنسی توی صورتهاشان ولو بود، گوش بدهند و معادلههای چند مجهولی را حل کنند، یاغی شده بودند. بله درست و حسابی پا پیچ مردم شهر و اولیای محترم شهر «علیآباد» شده بودند، یعنی از ساعت ۵ و ۶ که هیچ تنابندهای بیدار نبود، راه میافتادند توی کوچهها و میدانها دنبال قناری کوچکی که بالهای زرد و قشنگ داشت.
تازه همهی اینها به کنار، طرفهای ساعت ۱۶ و ۱۷ که روزنامهها در میآمد، تمام صفحات اولشان پر بود از عکسهای قد و نیمقد قناری که مثلا نشسته بود روی تاق یک اتوبوس دو طبقه و یا روی مجسمههای رنگ و وارنگ میدانها. و سرمقاله پشت سرمقاله که دربارهی «زحمات طاقتفرسای مامورین برای نابودی قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ» به چاپ میرسید.
دستآخر، ریش سفیدهای شهر بسکه نشستند و چای و بیسکویت خوردند و کمیسیون پشت کمیسیون و گازرش پشت گزارش، از نا افتادند و نوشتند و گفتند که:
«ما عقلمون به این کار قد نمیده» و برای همین بود که روزنامهها با حروف درشت نوشتند که:
«ریشسفیدها زه زدهاند»
آنوقت بود که پسر بچهها، شیر شدند و تیرکمانها را علم کردند و افتادند به جان پرندههای فلزی و مرغابیهای پلاستیکی و چراغ کت و کلفتی که زیر تاق ضربی شهر «علیآباد» آویزان بود. و یکی از همان گلولههای گرد آهنی بود که درست خورد به گوشهی راست چراغ و بیبیجونها گفتند که چراغها هم مثل خورشید یک چشمش کور شد. سپورهای شهرداری هم از بس عروسک و گلهای پلاستیکی و پرندههای فلزی از توی کوچهپسکوچههای شهر جمع کرده بودند، خسته شدند و از همانوقت بود که آسفالت یکدست کف میدانهای ورزش و خیابانها و کوچهها، ترک خورد و علف سبز و روشنی از زمین بیرون زد و تاق ضربی شهر «علیآباد» نشت کرد و یک دفعه مردم حس کردند که دوباره باران، بله نمنم باران، درست و حسابی روی سرشان میریزد و بوی نا، شامهشان را قلقلک میدهد.
کمکم داشت کار، آب باز میکرد و پروندهی قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ آنقدر قطور و قطور شده بود که دیگر توی همهی اتاقهای بایگانی بزرگ شهر، جای سوزن انداز نبود. تا آنکه یک روز ساعت 8 هرچه زنگ خطر بود به صدا درآوردند و هرچه پاسبان و پلیس آتشنشانی بود، ریختند توی خیابانها و کوچههای شهر «علیآباد» و مردم را از خانهها و کارخانهها و عرقخوریها کشیدند بیرون و بعد جیب و بغل زنها و مردها و بچهها را خوب خوب گشتند، دروازهها را باز کردند و همه را ریختند بیرون. و همهی پاسبانها و پلیسهای آتشنشانی، با ماسک و تلمبههای بزرگ د.د.ت رفتند توی شهر و دروازهها را کیپ کیپ بستند. و هرچه مردها و زنهای شهر «علیآباد» با مشت زدند به دیوارهای شهر و بچهها گریه کردند، هیچکس دروازهها را باز نکرد که نکرد.
بله، دروازهها را بستند کیپ کیپ و هواکشها را خاموش کردند و با آن تلمبههای بزرگ، که پر بود از گرد د.د.ت ریختند توی شهر و از این خانه به آن خانه… خلاصه همهی سوراخ سمبههای شهر را ضد عفونی کردند و درزهای تاق ضربی شهر را گرفتند و آسفالتها را لکهگیری کردند و چراغ را باز راست و ریس کردند و دوباره برگهای سبز حلبی و پرندههای فلزی را نشاندند روی شاخههای درخت سنگی و یک رنگ آبی سیر قشنگ زدند به تاق و چند تا ابر سفید سفید ولو کردند توی آن و وقتی که یک هفته تمام گذشت و دیدند که خبری از آن قناری کوچک با بالهای زرد و قشنگ نیست، دروازهها را باز کردند.
بله، دروازهها را باز کردند، باز باز. و پاسبانها با آن لباسهای آبی و باتومهای نو و براقشان، ایستادند دم دروازهها و یکی یکی، بله یکی یکی… پشت سرهم… و جیب و بغل همهشان را…
بله اما همهی مردم شهر «علیآباد» رفته بودند و هیچ تنابندهای بیرون دروازه نبود.
پ.ن:
«پرنده فقط یک پرنده بود»: هوشنگ گلشیری، فصلنامهی مرجان، هزار و سیصد و پنجاه و هفت
For the love of God, keep writing these arclsiet.