بایگانیهای ماهانه: دسامبر 2011
بهرهکشی حکومت از فعالین ضدجنگ را باید مدیریت کرد
حکومت ایران به دلیل فقدان مشروعیت مردمی همیشه ناگزیر از تهییج تودهها با مفاهیم قلب ماهیت شده و تغییر آمرانه در اولویتبندی ارزشهای جامعه بوده است. در جنگی که تمامیت ارضی ایران را تهدید میکرد، حکومت از قدس و کربلا و نمادهای مذهبی مایه میگذاشت و ارزشهای ملی را کمرنگ میکرد، و حالا که ارزشها و نمادهای مذهبی کمتر به کار تهییج تودهها میآیند، با تغییر پایگاه مشروعیت سازی، از مذهب به ناسیونالیسم رجوع کرده است و به عنوان مثال در روزهای انتخابات به جای آنکه مانند ایام قدیم شرکت در انتخابات را یک تکلیف شرعی اعلام کند و سعی میکند با پخش سرودهای ملی، بخش بیشتری از مردم را به پای صندوقهای رای بیاورد. تاکیدی که در سالهای اخیر بر فوبیاهایی همچون تمامیت ارضی، حاکمیت ملی، اقتدار ملی، امنیت ملی و امثالهم به کار رفته، میتواند در همین راستا تلقی شود. جالب اینجاست که عموما در تمام این سالها این واژگان نه در برابر دشمنان و تهدیدهای خارجی، بلکه به عنوان ابزاری برای سرکوب و خفقان داخلی استفاده شده است. این امر در واقع نشان دهنده نوع نگاه حاکمیت به مردم و ارزیابیاش از پایگاه مشروعیت فروریختهاش میباشد.
در چنین شرایطی که حکومت از درون با بحرانهای مختلف مشروعیتی و ناکارآمدی مواجه هست، در فضای بین المللی نیز با بحرانهای متعدد روبروست و آرام آرام میرود که ایران در بحرانی بزرگ گرفتار شود. خطر جنگ کاملا جدی است و همه شواهد حکایت از آن دارد که سطح درگیری جامعه بین المللی با ایران با سرعتی زیاد رو به افزایش است و هر آن احتمال این وجود دارد که شعله های جنگ برافروخته شود. اوضاع وقتی بدتر میشود که جنگ نه بصورت گسترده، بلکه صرفا محدود به هدف قرار دادن بخش های نظامی و هسته ای ایران شود. در چنین شرایطی، کاملا قابل پیش بینی است که حکومت، شدیدا به سمت بستن فضای سیاسی داخل حرکت میکند و برای این منظور، ناگزیر دست به سواستفاده از مفاهیمی چون لزوم اتحاد جهت حفظ تمامیت ارضی و امنیت ملی و امثالهم خواهد زد تا به سرکوب همه مخالفین کوچک و بزرگ بپردازد. اما تکلیف فعالین سیاسی و حقوق بشری در این شرایط چیست؟
در این یادداشت بنا نیست که به دفاع از گزینه حمله نظامی یا مخالفت با آن بپردازیم، بلکه صحبت بر سر این است که در صورت قطعی شدن وقوع جنگ چه مواضعی را باید اتخاذ نمود. تکلیف آنهایی که به دفاع از گزینه حمله نظامی و دخالت خارجی پرداختهاند مشخص است اما آنهایی که بر مخالفت با جنگ اصرار دارند، هر آینه ممکن است که تلاشها و مخالفتهایشان با جنگ، مورد بهره برداری و سواستفاده حکومت ایران قرار گیرد و حتی ممکن است بخشهای سنتی تر اپوزیسیون با نیروهای حکومت در یک جبهه قرار گیرند. حتی همین حالا در نسخهای که عباس عبدی در مصاحبه با روز پیچیده است میگوید [1]: «متاسفانه برخي نيروهاي سياسي چنان به مواضع غلط افتادهاند كه پيشاپيش مسئوليت وقوع هر جنگي را بهعهده حكومت ايران انداختهاند و از فرط دشمني با حكومت ايران، بديهيترين نكات را در رفتار حكومتهاي ديگر ناديده انگاشتهاند.» و به زبان بیزبانی، از فعالین سیاسی میخواهد که مراقب باشند در موضع گیریهایشان همسو با دشمنان ایران تلقی نشوند و در این دعوا جانب حکومت را بگیرند. در پشت این نگاه همان اسارت در گفتمان سنتی نهفته است که انتظار دارد همه حقوق حقه مردم و فعالین سیاسی به تامین امنیت و اقتدار ملی و تمامیت ارضی فرو کاهیده شود و حکومت نیز با سواستفاده از همین گفتمان، به خوبی توانسته است امنیت و اقتدار ملی را به امنیت و اقتدار گروه حاکمان تنزل دهد. اما سوال این است که وقتی همه سیاستهای حکومت نشان از آن دارد که نیروهای حاکم به استقبال جنگ رفتهاند و مشتاقانه جنگ را برای مصارف داخلی خود طلب میکنند، مخالفین جنگ چه دیالوگ منطقیای را میتوانند با جامعه جهانی برای مخالفت با جنگ برقرار کنند؟ و چرا مسئولیت تامه حکومت در پدید آمدن شرایط جاری را کتمان کنند؟ در همه سالهای گذشته شاهد بودهایم که توهم «دشمن » فرضی مدتها ورد زبان رهبری حکومت ایران بوده است تا بواسطه آن فضای داخلی کشور در حالت نیمه جنگی نگه داشته شود و همه فعالیتهای سیاسی و حقوق بشری سرکوب شود. حالا با تلاشهای تندروان سوارشده بر عرصه سیاستگذاری حکومت ایران، دشمن فرضی نظام، تحقق عینی یافته است. مبارکشان باشد! اما در این میان گناه فعالین سیاسی چیست و در این وضعیت چگونه و با چه توجیهی در زمین حکومت بازی کنند و با رفع تقصیر از حکومت ایران، به مخالفت با جنگ بپردازند؟ اگر نگرانی از بابت انسداد فضای سیاسی کشور است، چه تضمینی وجود دارد، که مخالفت با جنگ و بازی در زمین حکومت ایران، تضمین کننده حیات نباتی فعالین سیاسی در داخل کشور باشد؟ در واقع اگرهم بناست که با جنگ مخالفت بشود باید به نحوی عمل نمود که حکومت ایران نتواند از موضع مخالفت با جنگ مخالفینش سواستفاده نماید. برای این منظور دو رویکرد را میتوان متصور گردید که ذیلا توضیح داده خواهند شد:
راه اول سکوت است! از قدیم گفتهاند که سکوت سرشار ازناگفتههاست بخصوص وقتی که راه بر هر گونه کنشی بسته است و فضای سیاسی کاملا مسدود است. در این شرایط مثلا آقای عبدی که خودش روزگاری در دفاع از طرح سکوت زیدآبادی[2] سخن گفته بود، مجبور نیست که سکوت را بشکند و برای اینکه کنشی را ایجاد نماید از فعالین سیاسی بخواهد که از بار مسئولیت حکومت ایران در جنگ احتمالی بکاهند. از قضا زیدآبادی موضع سکوتش را به قضیه مخالفت با جنگ هم توسعه داده بود و فعالیتهای ضد جنگ فعالین سیاسی ایران را تلاش هایی رومانتیک و فانتزی اما هیجان انگیز خوانده بود که تاثیر خاصی بر هیچ کدام از طرفین جنگ احتمالی ندارند. اوهمچنین اشاره نموده بود در شرایطی که فعالین سیاسی کوچکترین امکان تحرکی ندارند، مخالفتشان با جنگ صرفا گرفتار آمدن در چنبره تناقضات است و لذا به آنها توصیه نموده بود که بهتر است وقتی کاری از پیش نمیبرند سکوت کنند تا حداقل مورد بهرهکشی حکومت واقع نشوند.
اما آنهایی که هنوز فکر میکنند سکوت انفعال است و کماکان اصرار دارند که کنشی در مخالفت با جنگ بروز دهند، بدیهی است که باید به نحوی عمل کنند که مرزبندیشان با نیروهای حکومت کاملا مشخص باشد. در گام نخست باید مسئولیت تامه حکومت ایران در پدید آمدن شرایط جاری به وضوح تشریح گردد و حکومت را در این زمینه به چالش کشید. دوما این نکته را باید در نظر گرفت که مخالفت با جنگ هیچ تضادی با بهرهگیری از فشار جامعه بینالمللی بر حکومت ایران ندارد و اگر نیروهای سیاسی داخل کشور در شرایط فعلی از اتخاذ چنین رویکردی ناتوان هستند حداقل از منع اخلاقی برای این موضوع سخن نگویند و نگاه سنتی به استقلال را پرو بال ندهند تا اگر فردا روزی سرکوبهای بی رویه حکومت، دخالت جامعه بینالمللی را ناگزیر و ضروری نمود، با بن بست تئوریک مواجه نشوند. سوما باید تصریح کرد که موضع ضد جنگی هم اگر در «این مقطع زمانی»هست به خاطر بیگانه ستیزی نیست چرا که ظلمی که آن آشنا کرد اگر بیش از ظلم بیگانه بر این مرز و بوم نباشد کم از آن ندارد. و در نهایت و پس از همه این مرزبندیها، می توان با جنگ مخالفت نمود فقط و فقط به خاطر خون انسانهای بی گناهی که در آتش جنگ خواهد ریخت و تر و خشک را با هم خواهد سوزاند . با اتخاذ این رویکرد، ضمن حفظ موضع ضدجنگ، از خطر قرار گرفتن در جبهه حکومت ایران جلوگیری شده و امکان بهره برداری حکومت، از فعالیتهای ضد جنگ فعالین سیاسی و حقوق بشری به حداقل ممکن میرسد.
پ.ن
[1]http://www.roozonline.com/persian/interview/interview-item/archive /2011/november/20/article/-21aefdd5d4.html
[2] http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-29f1520aa5.html
[3] http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-0c4bf67475.html
مشروطهخواهی؛ تناقض بزرگ سپهر سیاسی ایران!
یکی از حلقههای کوچک اما پرسروصدای بازار آشفته و سترون سیاست ایران را کسانی تشکیل میدهند که اصرار فراوانی بر «جمهوریخواهی» خود دارند، اما اگر کمی سربه سرشان گذاشته شود ترجیعبند مشهور سلطنتطلبان را با نمایشی از بیمیلی معطوف به ضرورت، تکرار میکنند که «البته سلطنت مشروطهای مانند سوئد هم گزینهی بدی نیست.» اما نه این حلقه و نه آن گروه مشروطهخواهان، هرگز پاسخ قانع کنندهای به این پرسش بدیهی ندادهاند که قرار است کدام قدرت را «مشروط» کرده و لجامگسیختگیش را مهار کنند؟! اینان هرگز روشن نکردهاند که در حال حاضر در نسبت با کدام قدرت قرار دارند و در برابر کدام نیروی اجتماعی قد علم کردهاند تا اختیاراتش را مهار و «مشروط» کنند. آیا ایشان خود سلطنتطلبند یا ضد سلطنت!؟ جالب آنکه این گروه و آن حلقهی مورد اشاره را، برخلاف سلطنتطلبان که مبنای گرایش سیاسیشان به نظام پادشاهی بیش از هرچیز وابستگیهای روانی عاطفی واحساسیست، کسانی تشکیل دادهاند که از دانش سیاسی کافی و مناسبی برخوردارند، و بدون تردید به سیر تحولات تاریخی نهاد سلطنت و نظام پادشاهی در اروپا آگاهند. بنابراین بیتوجهی ایشان به چنین مقولهای و عدم ارائهی پاسخ مستدل، خود موجب برانگیختن پرسش بزرگتری میگردد.
کار دشواری نیست آگاهی به چگونگی دگرگونی نظام سلطنت در اروپا، و چرایی و چونی ماندگاری این نهاد در برخی از این کشورها. در طول تاریخ و در زمانی به درازی چندصدسال، همراه با تشکیل طبقات و نیروهای جدید اجتماعی، نهاد سلطنت که در اروپا همواره نمایندهی طبقهی اجتماعی خاصی نیز بوده است، مورد پرسش و چالش قرار میگرفته است. این جدال تاریخی درازمدت با جنگها، شورشها، دسیسهها و صفآراییهای بسیاری همراه بوده که سرانجام در هرمرحله با توجه به توازن نیرو و قدرت اقتصادی و اجتماعی طبقات جدید، به واگذاری بخشی از اختیارات پادشاه به مجالس مشورتی و پارلمانها منجر میشده و تقسیم مجددی از قدرت صورت میگرفته است. هرچه به دنیای جدید نیز نزدیکتر میشویم، این روند باشدت بیشتری دنبال میشده است، تا جایی که دیگر اثری از قدرت نهاد سلطنت در سپهر سیاسی باقی نمیماند. در این جدال همواره دوطرف اصلی وجود داشته است. یکسو پادشاه و نهاد سلطنت و طبقات اجتماعی همسو با آن، سوی دیگر مشروطهخواهان. در واقع مشروطهخواهی تنها در برابر قدرتی موجود میتوانست معنایی پیدا کند. باید قدرتی متکی به یک پشتوانه وجود میداشت و مستقر میبود و اعمال قدرت میکرد، تا در برابر آن کسانی باشند که خواهان محدود کردن و مشروط کردن آن قدرت باشند، و به نام مشروطهخواه خوانده شوند.
بدون تردید هرجا که این توازن قوای اجتماعی به یک سمت میچرخید، یکی از دو طرف طومار دیگری را درهم میپیچید. چنانچه در فرانسه این اتفاق روی داد، اما در کشورهایی که بقایای اشرافیت و فئودالیسم در قالب یک طبقهی اجتماعی محافظهکار، به حیات اجتماعی کمرونق خود ادامه میدادند، نهاد سلطنت که پس از جنگ اول و تا اندازهای جنگ دوم جهانی، مشروط کامل و «مقید» به حصارهای باشکوه تاریخی شده بود، به عنوان نمادی از گرایشات و باورهای محافظهکاران سنتی و در اندازهی یک موزهی باشکوه تاریخی باقی ماند.
انقلاب مشروطیت ایران نیز با هدف محدود کردن قدرت پادشاه و مشروط کردن آن به بار نشست، اما روندی که طی کرد، باژگونه بود. چندی نکشید که رضاشاه و فرزندش یک به یک همهی شروط محدود کردن قدرت پادشاه را زیر پا گذاشته و به قلع و قمع مشروطهخواهان پرداختند. قانون اساسی به سمت واگذاری اختیارات بیشتر به پادشاه اصلاح شد، و حکومت تکحزبی برای نخستین بار، زیر عنوان «حزب فراگیر»، (عنوانی که اینروزها نیز به بهانهی اتحاد از سوی سلطنتطلبان بسیار شنیده میشود.)، در کشور مستقر شد. اما سرانجام قدرت نامحدود و نامشروط پادشاه همینکه رو به زوال گذاشت و نیرویی همسنگ خود در برابرش پدیدار شد، ازهم فرو پاشید و تلاشهای آخرین پادشاه تاریخ ایران که بدنهای در جامعه نداشت و هیچیک از طبقات اجتماعی را هم نمایندگی نمیکرد، برای مجاب کردن مخالفان به تسلیمش در برابر مشروطیت قدرت، به جایی نرسید. کفهی ترازوی قدرت به سمت مخالفان گرایش داشت. دیگر جایی برای بحث از مشروطیت قدرت باقی نمانده بود.
اکنون گروهی از سلطنت مشروطه سخن به میان میآورند، در حالی که مشروطهخواهی تنها در برابر قدرت مستقر معنا پیدا میکند، نه در فقدان آن. گذشته از این مشروطهخواهان همواره منتقد و معترض قدرت بودهاند، نه سیاهیلشگر و پیشقراولان آن. به این اعتبار اگر بخواهیم امروز از جریان مشروطهخواهی در سپهر سیاسی ایران نام ببریم، میتوان و باید به گروهی از اصلاحطلبان اشاره کرد، که گرچه درعمل و به هنگام خود هیچ کوششی از ایشان در این جهت دیده نشد، اما در مقام نظر معتقد به مشروط و مقید کردن قدرت ولی فقیه هستند، قدرتی که در حال حاضر مستقر و موجود است.
پرسش اینجاست که پایهی به رسمیت شناختن نیرویی سیاسی با نام «مشروطهخواه» در فضای سیاسی موجود ایران چیست؟ آیا این نیروی مشروطهخواه بنایش بر این است که سلسلهی برکنارشدهای را به قدرت برساند، سپس قدرت او را محدود و مشروط کند؟ مشروطهخواهی که همیشه متعرض قدرت بوده است، چگونه و بر چه مبنایی در این میان واسطهی تفویض قدرت قرار میگیرد؟ مشروطهخواهان در تاریخ همواره در نقش کاهندهی قدرت ظاهر شدهاند، نه تثبیتکنندهی آن. بازگرداندن سلسلهها و پادشاهان مخلوع از سوی مشروطهخواهان در کی و کجا تا کنون رخ داده است؟ خانوادهی سلطنتی برکنار شدهی پهلوی ریشه در کدام سنت و طبقه و تاریخچهی خانوادگی دارد، که بازماندهی آن بتواند نقش مظهر وحدت ملی را ایفا بکند، و این را بتوان بهانهای برای مداخلهی مشروطهخواهان در به قدرت رساندن این خانواده قرار داد؛ دو پادشاه از این خانواده به سلطنت رسیدند، که هم آمدنشان، و هم رفتنشان به دست بیگانگان صورت گرفت. و هر دو فارغ از هر نقش مثبت و یا منفی، بنیان مشروطیت را در این کشور از ریشه به در آوردند.
مشروطهطلبی، تناقض بزرگ فضای سیاسی ایران است.
نوریزاد، خاموش! گوشی برای شنیدن نیست!
مجال بر مقدمه نیست، التزامی هم بر این امر نیست. حقیقت روشن است، پانزده نامه نوشته شده، تا واژه به واژهی آن پرده از چهرهی پلیدترین حاکمیت حاضر جهان بردارد، و آنرا وادار کند تا گام به گام پلیدی وپلشتی خود را بیشتر و آشکارتر به نمایش بگذارد. مصائبی که بر سر نوریزاد و خانوادهاش آوار شده و میشود، تصویرگر حقیقت کریه و تلخیست که سرچشمه از بدسرشتی حاکمی میگیرد که در راس یک نظام توتالیتر قرار گرفته و هر چه هست و نیست را به انحصار خود درآورده است. قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی، رسانهای و پایگاههای روحانیت و مرجعیت شیعه. از تریبون نماز جمعه تا حوزههای علمیه در چنگ ضحاک زمان چون موم است و هر دم آنرا به هرشکلی بخواهد درمیآورد.
نامهی پانزدهم محمد نوریزاد و فریاد «آی آدمها»ی آن خبر از درماندگی و به تنگنا افتادنی میدهد، که بسی دردناک است. حکایت، حکایت جدالی است نابرابر. جدال مردی رنجور که با قلمی راستگو و کلامی نرمخو به جنگ درشتگویان و بدکردارانی رفته است، که تاریخ این سرزمین کمتر به خود دیده است. او در برابر مجموعهای از سازمانهای پیچدرپیچ، که پروایی ازهیچ دسیسهای ندارند و در قاموسشان فتوت، اخلاق و حقوق معنایی ندارد، و جز رسم و راه تقابل سخت و ناجوانمردانه نمیشناسد وغایت امر را بر تباهی و نیستی رقیب قرار میدهد، ایستاده است. آنچه مشروح است و پیشِ رو، تراژدی محض است. اکنون چنانچه موقعیت پدید آمده با بیتفاوتی مخاطبان روبه رو شود، و کاوه به جزای کردههای پیشین، به قربانگاه تنفرو انتقام برده شود و حکم به «نادیدهگرفتن»ش صادر شود، او را پیش پای ضحاک انداختهایم تا شکسته و خُرد شود. یونانیان در مورد تراژدی تعبیری دارند که به مذاق زخمخوردگان و مبارزان شیرین میآید. آنان معتقدند تراژدی مسبب وارستگی درونی و ضمیر آدمیست، و عامل برانگیختن نیروی حیات و سرزندگی در انسان. حال ما که داعیهی تمدن و پیشینه افتخارآمیزمان سقف فلک را میشکافد چه میگوییم ودر برابر این صحنهی تراژیک چه خواهیم کرد؟ مچاله خواهیم شد و سر به دیوار خواهیم کوفت، و آه از نهاد برمیآوریم، که « کاری از دستمان ساخته نیست!» و امیدوار به آنکه «دستی از غیب برون آید و کاری بکند!؟»
درنگ جایز نیست. خامنهای اکنون به جامعهی مخالفینش مینگرد که با یار پیشین او در یک جبهه میجنگند، اتحاد در چشم او، ابزار فروپاشی است. سنگر مدافعان خامنهای یک به یک فرو میریزد. همراهان به منتقدان و منتقدان به مخالفان تبدیل میشوند. سپهر عمومی بر حول یک محور متحد شده. فرضیه اصلاحات رنگ باخته و هردم از سپهرسیاسی ایران دورتر میشود. هدف تغیرات اساسیست و در این راه، مانع اصلی شخصِ مقام عظمای ولایت است. و هرکه دراین جهت گام بردارد، باید که یاری شود.
تقدس مقام ولایت مخدوش شده و آبرویش به باد رفته. بیشک خامنهای با فرورفتن در چنین مردابی، دست به هر کاری میزند. ضحاک پا را فراتر از آنچه تصور کاوه بود گذارده، خط قرمزی که آبروی خانوادگیست. او ابتدا گسست خانوادگی نوریزاد را نشانه رفته است، تا در نهایت منجر به گسست در جبههی مخالفانش شود. برای نوبتی دیگر، باز صفتی دیگر برای نظامِ حاکم، «جمهوری اسلامی پروندهساز و آبرو رُبا»، که همزاد نظام اسلامیست. منتظر بمانید، دلخوش نباشید که همین بود و بس، نظام چنان پردهدر و بیحیاست که به همسر صیغهای و برچسبهایی چنین کفایت نخواهد کرد. فتحالله امید نجفآبادی را که در خاطرتان هست؟ نماینده مجلس و از کارگزاران نظام اسلامی، اعدام به اتهام لواط به گناه دخالت در افشای مکفارلین! و اکنون، محمد نوریزاد، مشروبخوار و الکلی، دارای چندین همسر صیغهای، پروندههای اخلاقی و اقتصادی در جستجوی شهرت و…
نوریزاد حلقههای درونی نظام را نشانه گرفته. فروپاشی از داخل در جریان است و ظاهر نظام آراسته و مقاوم. تاکتیک همان تاکتیکی است که میرحسین موسوی و مهدی کروبی برگزیده بودند، افشای تبهکاریهای نظام اسلامی و بالاخص تاکید بر دستان آلودهی مردان سپاه پاسداران. افشای رسوایی کهریزک، که میزان اثربخشی و کارایی آن را باید با فشاری که بر کروبی وارد آمد سنجید. نشانه رفتن مستقیم شخصِ رهبری از سوی افراد شناخته شدهی بهظاهر منتقد (و در باطن مخالف) داخلِ نظام، راهیست که به پراکندگی حامیان نظام خواهد انجامید. هزاران صدای مخالف در اینسوی و آنسوی جبههی آزادیخواهی علیه ضحاک، به قدر یک شکواییهی رسواگر و در عین حال مشفقانهی کسی مانند نوریزاد اثر ندارد.
نوریزاد نمادی از مخالفان پیشین ماست. نخستینشان نیست که به سوی مردم بازگشتهاند و آخرینشان نیز نخواهد بود. او همراهان سابق خویش را بهتر از ما میشناسد. با ایجاد گسست در میان آنان مترصد یارگیری از جناح مقابل است. تاکتیکی که نظام را از درون فروخواهد پاشید. اتمام حجت او در نامهی پایانی، به معنای آنست که او دیده و یا شنیده که ظرف راس نظام پر شده و در آستانهی لبریزشدن است. وضعیت او اضطراریست باید به یاری او شتافت، تا آوازهی او و نامههایش، همچنان در میان وابستگان درجهی دوم نظام دست به دست شود. به هوش باشیم، مبادا نوریزاد مایوس از بیتفاوتی ما به خود بخواند: «نوریزاد خاموش، گوشی برای شنیدن نمانده است!»
مصدق و مسالهی آذربایجان؛ و ناسیونالیسم لیبرال!
شصت و شش سال پیش از این، در سالهای پر تب و تاب بعد از جنگ دوم جهانی، و در بههمریختگی بعد از سقوط دیکتاتوری رضاشاه و حضور نیروهای نظامی بریتانیا و روسیهی شوروی در کشور، آذربایجان شاهد رویدادی بود که هنوز بعد از گذشت اینهمه سال، محل نزاع و مجادله قرار دارد، و شرایط اجتماعی و سیاسی، فرصتی برای رشد نوع دیگری از نگاه، برای پرداختن به آن ایجاد نکرده است. جالب آنکه هنوز هم ستیز اصلی میان همان دوگرایشیست که در سال ۱۳۲۴ وپیش از آن، رویاروی هم قرار گرفته بودند. یکطرف باورمندان تند و تیز ناسیونالیسم ایرانی، (که البته درجهی خلوص و غلطتشان با هم متفاوت بود)، و طرف دیگر یک حزب سیاسی چپگرا و مرتبط با حزب توده و متمایل به شوروی، که اگرچه با سلاح مبارزات عدالتخواهانه به میدان آمده و روستاییان به جان آمده از ظلم ارباب و لشگر سوم تبریز را به خود جلب کرده بود، اما پرهیزی از اشاعهی گرایشات قومگرایانه در تقابل با مرکزگرایان ناسیونالیست نداشت. همین دوگرایش است که تا به امروز هم استمرار داشته، گیرم مارکسیسملنینسم و استالینیسم، جایش را به ناسیونالیسم مرکزگریز و هویتطلب داده است.
ناسیونالیستهای مرکزگرا همواره ادعا کرده و میکنند که ما به حقوق قومیتها احترام میگذاریم، اما نخست باید به یاری هم، راه دموکراسی را هموار کنیم. در برابر این ادعا، قومگرایان تندرو نیز اصرار دارند نشان دهند، که هدفی جز دستیابی به حقوق اساسی خود در چهارچوب مرزهای ملی نداشته و ندارند. اما هر دو طرف ماجرا دروغ میگویند. هرکدام از این دو گرایش اگر فرصتی به چنگ آورند، همان میکنند که طرف مقابل همواره اتهامش را به او وارد کرده است. ناسیونالیستهای افراطی در صورت کسب قدرت لازم، به بهانههای فراوان، راه سرکوب و ارعاب را در پیش میگیرند، و قومگراهای مرکزگریز نیز به هنگام مشاهدهی هرشکافی در اقتدار حکومت مرکزی، راه گریز از مرکز را بیچون و چرا به سمت حمایتهای بیرونی در پیش میگیرند. در چهارچوب نگرش دو سوی این منازعه، نه از آن سرکوب گریزی هست، نه از این وابستگی به خارج، گزیری. چنانچه در ماجرای اعلام خودمختاری در آذریایجان، هر دو پردهی ماجرا به نمایش درآمد و یکی از خونبارترین رویدادهای تاریخ معاصر ایران رقم خورد.
در خاطرات دکتر فریدون کشاورز با عنوان «من متهم میکنم کمیته مرکزی حزب توده را»، در مورد پیشهوری دبیرکل فرقهی دموکرات آذربایجان چنین آمده است: «پیشهوری مرد وطندوستی بود و هرگز تمایلی به تجزیه آذربایجان نداشت. در یک مهمانی که بعد از شکست و فرار به باکو از سوی باقرف دبیرکل حزب کمونیست آذربایجان ترتیب داده شده بود، باقرف میگوید: بزرگترین اشتباه و علت شکست فرقه این بوده که به اندازهی کافی روی وحدت دو آذربایجان شوروی و ایران تکیه نکرده بود. پیشهوری به عنوان مقام دبیرکلی فرقهی دموکرات، در پاسخ او میگوید: برعکس نظر رفیق باقرف، من عقیده دارم که علت شکست نهضت ما این بود که به اندازهی کافی روی وحدت خدشهناپذیر آذربایجان و ایران و جداییناپذیر بودن آن تاکید نکردیم.» چرا اگر پیشهوری مرد وطندوستی بود دچار چنین لغزشی شده است؟ برخی میگویند فرقهی دموکرات در چهارچوب مناسبات احزاب کمونیست با حزب برادر بزرگ، ناگزیر از تن دادن به وابستگی با شوروی بود. آیا این به آن معنیست که امروز سازمانهای سیاسی ناسیونالیست مرکزگریز در مناطقی مانند آذربایجان، بدون وابستگی به دولتهای خارجی قادر به تشکیل و اداره و تامین امنیت خود خواهند بود؟ بدون تردید پاسخ منفیست. تا هنگامی که این دو گرایش تنها بازیگران عرصهی مسائل اقوام در سرزمین ایران باشند، نه تنها حقوق اقوام، که حقوق اساسی مرکزنشینان نیز پایمال قدرت سرکوبی خواهد شد، که به نام حفظ وحدت و امنیت ملی اعمال خواهد گردید؛ و مرکزگریزان قومیتگرا نیز، همواره از آب گلآلود این مقابلهی کور و غیر دموکراتیک، و مبتنی بر تعاریف منسوخ حفظ امنیت ملی، ماهی خود را خواهند گرفت؛ هرچند به بهای کشتار بدون نتیجهای باشد، که در درازای آذر ۱۳۲۴، تا آذر ۱۳۲۵، در آذربایجان رخ داد.
اما مرد همیشه حاضر تاریخ ایران، درست در هنگامهی منازعات نابخردانهی دو گروه ناسیونالیستهای افراطی و هواداران حزب توده و فرقهی دموکرات، و در حالی که چماقهای عوامل هر دوسو، بساط میتینگهای سیاسی طرف مقابل را به هم میزدند، و جنگ خونین تیپ ارومیه با فرقهی دموکرات و دهقانان، نزدیک به سههزار کشته به جای گذاشته بود، و فرماندهی لشگر سوم آذربایجان قرارداد تسلیم بلاشرط را با پیشهوری امضا کرده بود، در تاریخ ۲۸ آذر ۱۳۲۴، در میان رجال واپسگرایی که هر یک، سر به آخوری داخلی و یا خارجی داشتند، در مجلس شورایملی حضور پیدا کرد و دربارهی مسالهی آذربایجان و ایران، سخنانی به زبان آورد که نه تنها مرز خود و ناسیونالیسم لیبرالش را با گرایشهای افراطی رایج تعیین کرد، بلکه درآن بلبشوی هیجانآلود، با خونسردی تمام جملهای به زبان آورد، که گرچه آنروز شنیده نشد و همین سبب شد تا استخوان شکستهای در گلوگاه گوشهای از این سرزمین باقی بماند، اما هنوز هم تنها راه ناگزیر خاموش کردن آتشیست که زیر خاکستر تاریخ معاصر خوابیده است. او گفت: «با آذربایجان نباید جنگ کرد، بلکه باید از آنها رفع شکایت نمود، تا مطیع مرکز شوند.»
مصدق پیشتر مدتی به عنوان استاندار آذربایجان خدمت کرده بود، او خوب میدانست که مطالبات روستانشینان آذربایجان به حد انفجار رسیده است. او میدانست که طبقهی جدید و تحصیلکردهی آذربایجان نیازهای تازهای را به خواستههای معمول و روزمرهشان افزودهاند، از اینرو خردمندانه و متکی به تفکر لیبرالیستی خود، چنین پیشنهاد شجاعانهای را در شرایطی مطرح کرد که تبلیغات و تحریکات وطنپرستیهای افراطی بدون بنیادهای عقلی، سکهی رایج بازار سیاست عوامگرای روز شده بود. این رفع شکایت را به جای دولت، فرقه دموکرات به هوشمندی و به پشتیبانی قدرت خارجی، خود چنان به دست گرفت، که در اندک مدتی چهرهی متفاوتی از شهر و روستا در آذربایجان نمایان شد. این راست است که مردم آذربایجان حتا اگر با گرایشات مارکسیستی فرقهی دموکرات سازگاری نداشتند، اما از دولت محلی جدید استقبال کردند. گو اینکه اگر پایههای این حکومت خودمختار محکم میشد، اندک اندک مزهی استالینیسم را به مردم چنان میچشاندند، که روزگار پیشین را به آهی طلب کنند، اما پیشرفتهای یکساله آذربایجان بسیاری از مردم را به حمایت فرقه کشاند.
ویلیام داگلاس قاضی آمریکایی و موریس هیندروس خبرنگار نیویورک هرالد تریبون گزارشی از بازدید خود در روزهای پایانی حکومت فرقه در آذربایجان فراهم کرده بودند، که حاوی نکات جالبیست. اگر نیمی از این اقدامات بر شمرده در آن دوران یکساله انجام گرفته باشد، پیداست که مصدق به خوبی به سطح مطالبات و نیازهای اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی، وحتا سیاسی مردم آذربایجان آشنا بوده است: تقسیم اراضی، کلینیکهای بهداشتی سیار، پایش بهای اجناس، قانون حداقل بیکاری و حداکثر ساعت کار، آموزش همگانی در روستاها، تاسیس دانشگاه تبریز با دو دانشکدهی پزشکی و ادبیات، فرستنده رادیو، تاسیس موسسات حمایت از مادران و کودکان، آموزش به زبان مادری!
«با آذربایجان نباید جنگ کرد، بلکه باید از آنها رفع شکایت نمود، تا مطیع مرکز شوند.»
سودای دو هزار و پانصد و هفتاد سالهی مكالمه، خنده، آزادی
محمد جعفر پوينده؟ همان نويسنده و مترجم يزدی و عضو پيشتاز و نترس كانون نويسندگان ايران؟ همان كه روز روشن از وسط خيابان «ايرانشهر»، نزديك پل كريمخان تهران، ربوده شد و چند روز بعد جنازهاش را در روستای بادامك اطراف شهريار پيدا كردند؟ همان كه يكماه پيش از ربودهشدن، سقف خانهی اجارهایاش فروريخت و كتابها و ترجمههای ناتمامش را زير خاك همين مرز و بوم مدفون كرد؟ همان كه دغدغه و تقلای روزهای پايانی زندگی كوتاه چهل و چهار سالهاش، انتشار ترجمهی فارسی «اعلاميهی جهانی حقوق بشر» همزمان با روز جهانی حقوق بشر بود؟
مگر همانی نبود كه به نظر وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی تنها «حلقه»ای بود برای ساخت زنجيرهای هشدار دهنده به همهی نويسندگان و روشنفكران معترض؟ اطلاعاتیهای جمهوریاسلامی مگر اهميتی می دادند كه محمدجعفر پوينده سقفی مهربان است برای همسر و فرزندش و مترجمی توانمند كه دلش برای ايرانشهر و مردمان در بندمانده و ستمكشيدهی آن میتپد؟ برای آنها پوينده تنها يك «حلقه» بود؛ پوينده و داريوش فروهر و همسرش پروانه اسكندری و محمد مختاری، به چشم آنان، تنها حلقههايی بودند برای ساخت زنجيرهای خونين، زنجيری برای گردن رهبر نوپای اين رژيم كه حتا پس از گذشت ده سال هنوز هم قبای خمينی را به تن خود گشاد میديد. سعيد امامی، معتمد و امين خانوادهی «آقا»، مجری كنار هم چيدن اين حلقهها و دادن قوت قلب به «فرماندهی كل قوا» بود. آقا نمیپسنديد نويسندگانی چون سعيدیسيرجانی در برابرش بايستند، چشم در چشمش بدوزند و عيبهای آشكار و خندهدار اين پادشاهی عمامهدار را فاش بگويند. از نظر آقا شاعر و نويسندهی خوب تنها كسانی بوده و هستند كه به گفتن مجيزی و گرفتن صلهای و جنباندن دمی بسنده كنند.
اين زنجيره البته سر دراز داشته و دارد و كسانی چون کاظم سامی، علیاکبر سعیدیسیرجانی، احمد میرعلائی، غفار حسینی، احمد تفضلی، ابراهیم زالزاده، پیروز دوانی، مجید شریف، فریدون فرخزاد و… نيز قربانی همين نگاه امنيتی به نويسندگان و روشنفكران بودهاند اما به مدد «داروی نظافت»، روايت رسمی از شمار «قتلهای زنجيرهای» را به همان چهار حلقه محدود نگاه داشتند و سعيد امامی را هم مثل يك موی زائد از صحنهی سياست ايران زدودند. بررسیهای آنزمان البته هيچگاه از ردهی مجريانی چون سعيد امامی فراتر نرفت و گفته نشد كه عناصر زدودنی و گوشبهفرمانی چون سعيد امامی همواره گرد عمود خيمهی ولايت روييدن گرفتهاند. مطابق روايت رسمی، اين قتلها كار «معدودی از همکاران مسئولیتناشناس، کجاندیش و خودسر این وزارت، که بیشک آلتدست عوامل پنهان قرار گرفته، و در جهت مطالع بیگانگان» بود.
محمدجعفر پوينده اما يك «حلقه»ی صرف نبود و دشمنی خطرناك برای خودكامگی آقا به شمار میآمد، دقيقن بر خلاف روايت رسمی قتلهای زنجيرهای كه میگفت «تحمل مقتولان با هر فکر و عقیده و عملکردی نشانهی سعهیصدر جمهوری اسلامی ایران تلقی میشده است و اگر هم دشمن شمرده شوند، به قول مقام معظم رهبری، دشمن بیخطر بودهاند». «ولی امر مسلمين جهان» محمد جعفر پوينده و ديگر نويسندگان و روشنفكران آگاهیبخشی چون او را بهدرستی «دشمن» خود و ولايت جهلگستر خود میدانست اما نويسندهای به جان آمده از سلطنتهای پيش و پس از انقلاب كه با نگاهی جامعهبنياد برای رفع هر گونه تبعيض و نابرابری اقتصادی و سياسی و جنسی به ميدان نوشتن آمده و كمر همت به راهاندازی دوبارهی كانون نويسندگان ايران بسته، ديگر يك «دشمن بیخطر» نيست.
[«کانون نویسندگان ایران» تاكنون سه دوره را پشت سرگذاشته و هر بار فعالیتش متوقف شده است. کانون اول، اردیبهشت ١٣۴٧، با وجود تلاشهای بسیار هیچگاه به ثبت نرسيد.کانون دوم پیش از انقلاب درسال ۱۳۵۶ تشکیل شد اما در سال ۱۳60 همزمان با انقلاب فرهنگی بسته شد. کانون سوم اما از سال ۶۷ و ۶۸ فعالیت خود را پیگرفت] و پوينده قربانی تلاشهايش برای زندهساختن دوبارهی کانون نويسندگان شد. چه شاهنشاه آريامهر و چه ولیفقيه جامعالشرايط هر دو رفتار يكسانی با نويسندگان و روشنفكران داشتند، هر دوی آنان (و همهی خودكامگان جهان) نويسندهی مجيزنگو و آگاهیبخش را «دشمن» خود میدانند. اين شباهت رفتاری ديكتاتورها نويسندگان را هم به سوی نوشتن از تمناها و آرزوها و دردهای يكسانی میراند.
مگر پوينده چه میخواست و از چه مینوشت كه خامنهای او را «دشمن بیخطر» میناميد؟ دشمنی پوينده با چه چيز میتوانست باشد جز با «زمستان» انديشهیانتقادی در دوران ديكتاتورها؟ همان زمستانی كه اخوانثالث و مردم ترسخوردهی ايران پس از كودتای مرداد سی و دو را سر در گريبان میكند. همان زمستانی كه در زمان استالين، لولیوش مغمومی چون «ميخاييل باختين» را به جرم «تحریک جوانان به فساد» به ده سال حبس در قزاقستان تبعيد میكند (و شرايط بد زندان بعدها يك پای قطعشده روی دستش میگذارد)، همان زمستانی كه دو همكار نويسندهی باختين، والنتین ولوشینوف و پاول مدودوف، را چنان ناپديد میكند كه تو گويی هرگز وجود نداشتهاند و تنها نامهايی مستعار بودهاند برای خود باختين. همان زمستانی كه ريسمان را به گردن پوينده و مختاری میپيچاند و فروهرها را كاردآجين میكند. زمستان يكی است، ستم يكی است، درد و درمان هم يكی است. باختين مینويسد و اخوان ثالث میسرايد و پوينده ترجمه میكند «سودای مكالمه و خنده و آزادی» را. سودايی دو هزار و پانصد و هفتاد ساله در سرزمين ما، به درازای پادشاهیهای تاجدار و عمامهدار، سودايی كه همچنان زنده و آرزوناك است.
مكالمه؟ خنده؟ آزادی؟ همان چيزهايی كه در جوامع ديكتاتوری غايباند و غيبتشان خرد خرد روان مردمان را میخورد؟ آری «مكالمه»، اين آرزو كه همه برابر باشند و بی آن كه سخنی از گندهگويیهايی چون «ملت من» و «مردم من» و «امت من» و «منزل من» به ميان آيد هر كسی با هر نژاد و جنس و دينی بتواند با ديگری به گفتگو بنشيند، در يك كلام منطق «گفتگویی» و «گفتگوگرایی». در دیدگاه باختین، تمام زبان و در واقع همهی اندیشه، «گفتگویی»ست؛ هر چیزی که هر کسی در هر زمانی بگوید، همیشه در پاسخ به چیزیست که پیشتر گفته شده و در انتظارِ چیزهایی خواهد بود که بعدها گفته خواهند شد. و اين يعنی به رسميت شناختن طرف گفتگو و ارج نهادن به «ديگری» كه بی حضور او، گفتگويی شكل نخواهد گرفت. باختين مینويسد و پوينده ترجمه میكند با آن اميد كه هيچ بهانهای برای طرد و تكفير «ديگری» نماند و نه هيچ عذری برای تبعيض، با آن اميد كه نه پيشينهی خون و اسپرم مقدس همايونی باعث تبعيض شود و نه «نايب برحق امام زمان» بودن و با آسمانها ارتباط داشتن، با آن اميد كه جایگاه برتر و مشروعيت هر كس برآمده از منطق سخنانش و شايستگیاش باشد نه برآمده از بيضهی همايونی يا بيضهی اسلام يا بيضهی مردانه!
همين آرزوی برابر بودن همه است كه باختین را به سمت مفهوم «کارناوال» میكشاند. کارناوال بدون حضور جمع شكل نمیگيرد و حاضران در کارناوال صرفن یک ازدحام يا «مردم من» يا «توده» يا «خلق» يا «مردم هميشه در صحنه» نيستند. به نظر باختین، «همه در مدت زمانِ برپایی کارناوال، برابرند. در میدان شهر، نوعی ارتباط آزاد و خودمانی حکمفرماست» ميان كسانی که با تبعيضهای مختلف مبتنی بر کاست، دارایی، حرفه، سن، جنس، نژاد، خون و دين از هم جدا افتاده بودند. باختين مینويسد و پوينده ترجمه میكند. آرزوی باختين برای زنده كردن دوبارهی كارناوال در جوامع ديكتاتوری همانا آرزوی پوينده است برای بازگشت به سنت «مير نوروزی» كه در آن برای چند روز پادشاه تخت شاهی را به يكی از ستمديدهترين و معمولیترين رعايايش وامینهاد و سلسلهمراتب ارزشها از بيخ و بن وارونه میشد. شاه رعيت میشد و رعيت شاه!
رسيدن به همين وارونگی و «آزادی» است كه خنده، خندهی راستين، را به همراه دارد. چند وقت است كه ايرانیهای به جان آمده از حكومت نظامی ولايتفقيه يك خندهی واقعی، يك خندهی از ته دل را تجربه نكردهاند؟ محمد جعفر پوينده در مقدمهی کتاب «تاريخ و آگاهی طبقاتی» لوكاچ نوشت: «ترجمهی کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعهی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایان رساندن ترجمهی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلاّیی بهتر از به فارسی در آوردن یکی از مهمترین کتابهای جهان در شناخت دنیای معاصر و ستمهای طبقاتی آن؟ تا چه قبول افتد و چه در نظر آید». میخواهم اضافه كنم كه امروز روز در ايران حتا جلوی همين بهانههای كوچك خوشبختی را هم گرفتهاند و مملكت در حال درافتادن به دام جنگافروزان است، سقف مملكت دارد فرومیريزد پوينده جان!
شرکت سهامی خانوادههای پهلوی و خامنهای؛ و سر بیکلاه مالباختگان!
ماجرا از برکناری رضاشاه آغاز شد. داستانش را همه میدانند. انگلیسیها هم که از زدوبندهای مالی رضا شاه با آلمانها باخبر بودند و در عین حال از تعلق عمیق او به اموال منقول و غیرمنقول بیخبر نبودند، و یک سالی هم بود که بنگاه ضالهی بیبیسی را به راه انداخته بودند، هرشب یک پرده از شاهکارهای مالی جنابش را ورد زبان مردم گرسنهای میکردند، که برای گردهنان کپکزدهای سر میشکستند و قادر به دفن مردههای طاعونزدهشان نیز نبودند. سربازهای گرسنه و پرهنهپایی که پوتینهایشان را پیش از آن، فرماندهان ارتش قدرقدرت، بار کامیونهای ارتش کرده و به بازار آزاد منتقل کرده بودند، با چشمان حیرتزده و گوشهایی تیز، از رادیوهای نفتی قهوخانههای مرکزی شهر دربارهی اموال به تاراج رفته چیزهایی میشنیدند، که در بلعیدن آب گلوشان هم درمیماندند. کار به جایی رسید که نمایندگان همان مجلس فرمایشی رضاخانی مجبور شدند که برای حفاظت از جواهرات سلطنتی که پشتوانهی اسکناس رایج هم بود، از فروغی بخواهند که از دربار تضمین بگیرد. رضاخان که به قول عباسقلی گلشاییان، تا دم آخر نیز نگران املاکش بود و خبر نقاط اشغالی را که به او داده بودند فریاد کشیده بود: «اینها که همه املاک ماست»؛ قبل از ورود انگلیسیها به تهران، از پایتخت به سمت اصفهان گریخت. اما در اصفهان سرانجام مجبورش کردند تا اموال منقول و غیر منقول و نقدینهی خود را به محمدرضا منتقل کند، تا بعد از آن به تکلیفش رسیدگی شود.
دکتر سجادی وزیر راه و قوامالملک شیرازی مامور اجرای ماستمالی این «بازگرداندن محترمانه اموال عمومی» بودند. صورت که گرفتند ۵۲۰۰ پارچه املاک و آبادی بود، و ۶۸۰۰۰۰۰۰۰ ریال موجودی نقد در بانک. البته برخی رقم املاک را ۶۴۰۰ و خُردهای نیز گفتهاند، اما سرانجام رضاخان با چشم حسرتبار در حضور یکی از محضرداران اصفهان، همهی این اموال را در مقابل «یک سیر نبات» به فرزند ارشدش هبه کرد، تا دم آخر، خرج و مخارج مالیات و غیره هم به گردنش نیفتاده باشد.
وجوه نقدی نصیب محمدرضاشاه شد. او به توصیه سفیر انگلیس که سفارش کرده بود: « برای تسکین رنجهایی که پدرت به این مردم وارد کرده، این اموال را خرج کارهای عمرانی بکن» گوش نکرد و تنها یک میلیون تومان از آن پولها را با سلام و صلوات فراوان، به دولت هدیه کرد. اما املاک مدعی داشت. مدعیانی که سالها منتظر این فرصت بودند. به همین دلیل از تصرف محمدرضا شاه خارج شد. هجوم مالباختهها چنان بود که دادگاهها قادر به رسیدگی در زمان مناسب و مقرر نبودند. فضای هیجانزدهی جامعه نیز چنان بود، که هیچ قاضی کجدستی هم شهامت قبول سفارشات از بالا را نداشت، اما تا توانستند جریان دادگاهها را به تعویق انداختند. بیشک محمدرضاشاه نمیتوانست از این لقمهی آمادهی پدر تاجدار به راحتی بگذرد، اما منتظر فرصت نشست.
این ماند و ماند، تا گردش روزگار و بازیهای سیاسی این فرصت را پدید آورد، که شاه به آرزوی بزرگش که اصلاح ماده ۴۸ قانون اساسی، مبنی بر اعطای اختیار انحلال مجلسین به پادشاه، برسد. همینکه این اصلاح در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۲۸ صورت گرفت، کمتر از یک ماه بعد، مجلسی که دیگر به انقیاد پادشاه مشروطه درآمده بود، در تاریخ ۱۵ خرداد همان سال، لایحهی برگشت املاک و مستغلات رضاشاه را به مالکیت محمدرضاشاه به تصویب رساند.
این املاک و مستغلات و کارخانهجات، که شامل مرغوبترین زمینهای کشاورزی دشت گرگان و مازندران نیز میشد، همه به طور یکجا به مدیریت اقتصادی بنیاد پهلوی درآمدند. حتا آندسته از مالکان و مدعیان که توفیق پیداکرده بودند تا از برخی دادگاهها برای استرداد زمینهای غصب شدهی خود حکم دریافت کنند، مجبور به رد مال همایونی شدند. غافل از آنکه رقیبان تردست دیگری، که بعدها به اثبات رساندند که صدتا پادشاه را سر چشمه میبرند و تشنه بازمیگردانند؛ به انتظار فرصت نشستهاند. همان فرصتی که امروز نیز، زخمخوردههای روزگار پیشین به انتظارش نشستهاند. اما همچنان صاحبان اصلی املاک، دستشان به جیب خالی و سرشان به دیوار است.
رقیبان روضهخوان آن روز، فرصت که یافتند، تعللی نکردند. از روی دست رقیب از اسب افتاده، یک بنیاد عریض و طویل رونویسی کردند و نه تنها آن اموال، بلکه هرچه به دستشان آمد، به زیر نگین ولی فقیه کشاندند. حرص و ولع این گروه حجرهنشین چنان بود که حوصله و مجالی برنمیتافتند و از همان فردای تصرف، به حکم ولیفقیه به بذل و بخشش و تقسیم اموال میان خود پرداختند. فرزندان بینوای مالکان بینواتر سابق، باز هم چندی از این دادگاه به آن دادگاه و از این حجره به آن دفتر حاکم شرع کفش پاره کردند و بهجایی نرسیدند. اما به نظر میرسد که این داستان، همچنان ادامه داشته باشد. باید دید سرانجام روزی این مردم، خود صاحب حق و حقوق و دائرمدار مال و اموال خود خواهند شد، یا کماکان دستشان در پوست گردوی وعدههای صد من یک غاز میماند!
چه کسی کبریت را خواهد کشید؟
چیزی در رگ و پوست شهر و مردمانش جاریست، که اگرچه توضیح آن دشوار است، اما به آسانی میتوان احساس کرد که فصل دیگری آغاز شده است. پچپچههای توام با نگرانی از به هم ریختگی و نابهسامانی، از «حلقه»های کوچک دوستانه و خانوادگی، و از گروههای اجتماعی ناراضی و طبقات معین گذر کرده و به لایهها و طبقات دیگر اجتماعی رسیده است. چهرهی آشفته و بیبزک نظام، نزدیکترین گروههای اجتماعی و مذهبی وابسته به خود را نیز دچار تشویش کرده است. خبرهای ناگوار و شگفتآور یکی پس از دیگری در سطح جامعه پراکنده و دهان به دهان میشود. میل و امید به زندگی از میان مردمان رخت بربسته است. جمعیت گروههایی که به تغییرات اندک و جزیی متمایل بودند رو به کاستی گذاشته است. دیگر چنین اصلاحاتی قادر به تامین نظر و کاهش اضطراب عمومی نیست. نظام سی ودوسالهی اسلامی را موریانهها محاصره کردهاند. جنگی که مدتها در سطح تحلیل و حدس و گمان مطرح بود، سرانجام در سایه آغاز شده است. تنها برگ برنده و بازدارنده ایران در مقابله با تهاجمی نظامی، در معرض تاخت و تاز پنهان حریف است. حریفی که به نظر میرسد با بررسی زیر و بالای امور ایران، به این نتیجه رسیده که تا اطلاع ثانوی، بهرهبرداری هرچه بیشتر از حاکمیت رنجور و درماندهی کنونی را، به تغییرات خارج از اختیار خودش برتری دهد. جمهوری اسلامی از نخستین روزهای تاسیس تا کنون، اینچنین ناتوان و ناکارآمد و شکننده نبوده است. صدای ترک خوردن دیرکهای موریانهزدهی نظام به گوش عملهی دارالخلافه هم رسیده است. شکافهای عمیق پدیدار شده میان اجزاء آن از یکسو و موقعیت فروپاشی انتظاری و یا انتظار و دغدغهی فروپاشی، قدرت سرکوب داخلی را نیز دچار سستی و کاستی خواهد کرد.
این همان وضعیتیست که سعید امامی، پروندهی قتلهای سیاسی هدفمندش را بر مبنای آن پایهریزی کرده بود. در نظر او سمت و سوی حاکمیت موجود، بروز چنین وضعیتی را اجتناب ناپذیر میگرداند. بنابراین چارهی کار را در حذف همهی کسانی میدید که به شکلی میتوانستند در قامت یک بدیل و یا سرکرده، در عرصههای گوناگون سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ظاهر شوند. بنابر نظریهی امنیتی سعید امامی، در فقدان یک بدیل و هماهنگکنندهی معتبر، نظام به سادگی قادر به عبور از بحرانهای ناشی از انباشت نارضایتی و انفجار خواستهها خواهد شد. او موفق نشد که فهرست بلندبالایش را به کارنامهی خونین حکومت اسلامی بیفزاید، اما آن قدر بود که چند چهرهی شاخص را برای همیشه از میدان سیاسی کشور خارج ساخت. گفتهاند او فروهر را در قالب الکساندر دوبچک، و هوشنگ گلشیری را( اگر چه در قتل او ناکام ماند)، با واتسلاو هاول سنجیده بود.
راستی پیش از آنکه رویدادی نامنتظر، عامل پایشناپذیر انفجار خواستهها و بغضهای سربسته شود؛ چه کسی میتواند در این بستر مهیا، کبریت را بکشد و مشعل اعتراضات عمومی را روشن کند؟ سعید امامی و راهبرد امنیتیش تا چه اندازه توانسته میدان از چهرههای بدیل و نافذ خالی کند؟ آیا اگر امروز داریوش فروهر به رغم کهنسالی (با آنکه تا دم مرگ تندرست و نیرومند بود و می توانست سالهای زیادی به سلامت زندگی کند)، امروز درعرصهی سیاست ایران حضور داشت، میتوانست نقش آن بدیلی را بازی کند که به احتمال امکانش جان خود را از دست داد؟ یا پروانه فروهر؛ که لابد سعید امامی او را در نقش پرون یا بینظیر بوتو تصور کرده بود، که به چنان وضع فجیعی به قتلش رسانید؛ آیا او اگر میماند و از آزادی نسبی سالهای پس از دوم خرداد بهرهمند میشد وفرصت مییافت تا تجربیات و اعتبار خود را به ظرفیتی مبدل سازد که در توان یکی مثل شیرین عبادی نبود، میتوانست امروز در قامت یک همآهنگکننده مشعل حرکتهای عمومی را به دست بگیرد؟
در چنین خلوت و برهوتی که حکومتهای خودکامه در جغرافیای حاکمیت خود برپا میکنند، و با ساطور استبداد و خفقان خود، پیوند نسلها را با تجربیات و پشتوانههای تاریخی خود قطع میکنند؛ جامعه برای نجات خود از شرایط دشوار، اگر گرفتار چهرهی کاریزماتیک و افسونگری نگردد، که به میانچیگری ایدئولوژی و پیوندهای فرازمینی و تاریخی هوش از سر عالم و عامی ببرد، به ناچار چشم به آنسوی مرزها خواهد دوخت و به انتظار دستی بالای دست خواهد نشست. آیینهی تمامنمای چنین وضعیتی، دوران گذار در دیکتاتوریهای اروپای شرقی و شوروی سابق بود. در این کشورهای استبدادزده که اثری از هیچ سازمان سیاسی تاثیرگذار و چهرههای نافذ و توانا باقی نمانده بود؛ برای پیشگیری از پاشیدگی امور و پرهیز از جنگ داخلی، هدایت دوران گذار را به چهرههایی از حاشیه و متن ساختار کهن سپردهاند، که در عین خوشنامی نسبی و کارآمدی لازم، به تغییرات اساسی پایبند و معتقد بودهاند.
در برهوت سیاسی ایران نیز، چه از نظر حضور چهرههای توانمند، خوشنام و معتمد مردم، و چه از نظر وجود سازمانها و گروههای سیاسی معتبر و نافذ در میان بدنهی اجتماعی، امیدی به فرماندهی و هدایت جریان عمومی اعتراض نیست. و این فرصت مهیای برآمده از هزار و یک عامل داخلی و خارجی، مشمول مروز زمان و انتظار بیسرانجام شده و خواهد سوخت. در این میان تنها چهرهای که انتظار میرود هنوز هم قادر به همآوری و هدایت بیشترین نیروهای سیاسی داخل و خارج، و ناراضیان نا متشکل باشد، میرحسین موسوی است. شاگردان سعید امامی نیز همین را دریافتهاند که از برداشتن حصار پیرامون او در هراسند. امروز موسوی تنها کسیست که میتواند کبریت را کشیده و مشعل اعتراضات را روشن نماید. اینبار بسیاری از لایههای مرتبط با حاکمیت نیز که از پاشیدگی امور در هراسند، او را در خفا پشتیبانی خواهند کرد. موسوی نیز پس از این، اجباری به رعایت ملاحظات ویژه نخواهد داشت. تربیت سیاسی واجتماعی او از جنس دیگریست، او سالهای گذشته را نیز بیش از آنکه با اختاپوسهای جامعه و مجمع روحانیان سپری کرده باشد؛ هم کلام مشکاتیان و شجریان بوده، سر در کتاب و و شعر و تاریخ و سیاست جدید. مانند بسیاری از ما. او سرجمع و برایند نیروهای سیاسی مخالف در کشورست، و در عین حال چه بخواهیم، چه نخواهیم، قادر به ایجاد حرکت، و کشیدن کبریت در این فضای آمادهی تغییر، و روشن کردن مشعل مبارزات. باید با همهی توان در رهایی او کوشید. چارهای نیست!
در سوگ آن زمستان زودرس! (به یاد محمد مختاری)
افتادن برگها اتفاقی نبود
پاییز هم سرزده نیامده بود
یک صندلی
با خودش آورده بود
که صدای خش خش برگها
رویش خم شده بود*
اما افتادن برگها پیشتر آغاز شده بود، آنچه در حال گذر بود زمستان بود. برگها یک به یک ریخته بودند موسم روفتن و چالکردنشان رسیده بود. زمستان هفتادوهفت پیش از وعدهی همیشهگی سررسید، گوشها را سرما برد، ناگاه سرد شد و شب آمد. یلدا شد. به خیر مقدم غروب انسانیت و طلوع جهالت خونها ریختند و به پایکوبی برخواستند. کس ندانست آن غروب نخست کجا بود و کدام وقت؟ به وقت چینش پازلی از تکهتکهی پیکرهای داریوش و پروانه؟ یا به هنگام بستن راه بر بازگشت مجید شریف و پیروز دوانی؟ بیشک ردپا از مرگ سعیدی سیرجانی نیز میگذرد. راستی، سعید سلطانپور، تازهداماد کانون نویسندگان…
روایت نخست:
محمد مختاری، زاده مشهد، وامدار فردوسی و زبان پارسی، پرتلاش بر «اسطوره زال» و «حماسه در رمز و راز ملی»، خالق « فرهنگ شبان-رمگی »، «تمرین مدارا» و چندین دفتر شعر منتشرشده و ناشده، به دست ماموران وزارت اطلاعات و به دستور مستقیم بالاترین مقام وزارت و اشارهی تلویحی راس قلهی ولایت به قتل رسید. گامی دیگر در حذف و به انزوا کشاندن هرچه بیشتر کانون نویسندگان برداشته شد. کانونی که از بدو تولد مدام در حال پرداختن هزینههای سنگینی بوده است. از دیکتاتوری چکمه تا دیکتاتوری نعلین، همواره در به یک پاشنه چرخیده.
روایت دوم:
به صبحگاه دوازدهم آذر، «حرمت انسان» برای نوبتی دیگر از بیشماردفعات، لگدمال شد. جمهوری انسانخوار اسلامی باز دست به تبهکاری دیگری زد. دزدیدند، خفه کردند و پرتابش کردند به گوشهای از شهر. خیال کردند آن چه از او به جای مانَد همان دو برگ کوپن است که در جیبش باقی مانده. آنچه حد و مرز ندارد حماقت است، تنگنظری است. هوالباقی! او جاودانه است. خالق «تمرین مدارا» به جرم ناسازگاری با «فرهنگ شبان-رمگی» محکوم به مرگ شد. ترور نافرجام ماند، مختاری زندهتر شد! رختِ سیاه بر تن ما شد و روسیاهی برچهرهی آنان.
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند / گودال دستهجمعی ما را ستارهها نشان کردند
پاییز و زمستان آن سال سرزده نیامد. پیشتر هشدار داده بودند که «خفه میکنیم» اما چه میتوان کرد «مگر قرار نیست برای جامعهی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم؟ حاضریم!» و پیام برای چندمین نوبت «دقیق» رسید. هدف نیز مشخص شده بود، «قلم». در محضر انسانخواران، قلمی که قادر بر چشم پوشی از حقیقت و اهل مسامحه و معامله نباشد، همان بِه که شکسته شود. اما مختاری اینگونه نبود، در مرامشان نبود، در قاموس کانون نمیگنجید که چنین باشند: «مصلحتگرايى اگر چشم پوشى بر كل حقيقت نباشد، چشم پوشى بر بخشى از حقيقت هست. آنكه بخشى از حقيقت را ناديده مى گيرد يا انكار مى كند، خود را در معرض آلوده شدن به جنايت قرار داده است.»
قرار بر این بود که کانون نویسندگان قربانیان بیشتری داشته باشد. اگر نویسندگان محکوم ایرانی، مسافران اتوبوس مرگ را، تختهسنگی در کنارههای گردنهی حیران از چنگال خونین حاکمیت نجات نمیداد، مختاری و پوینده تنها نبودند، کانون نویسندگان یکجا در در دفتر ثبت اموات گورستان امامزاده طاهر به ثبت میرسید و مختاری تنها رفت تا همخانهی صفرخان قهرمانیان و شاملو شود و به انتظار نشست تا پوینده، گلشیری و احمد محمود نیز به او بپیوندند. به راستی چه گلچینی در امامزاده طاهر کرج گرد آمده.
— — — — — — — — — — — — — — — — — — — —
شعر از مریم حسینزاده، همسر زندهیاد محمد مختاری