محمدرضا لطفی، شاهزادهای در جست و جوی تاج و تخت از دست رفته!
چرا برجستهترین موسیقیدان معاصر ایران، حتا از رکنالدینخان مختاری، (سرپاس مختاری، رییس شهربانی و آدمکش نامدار دوران رضاخانی)، نامحبوبتر است؟ اگر قرار بود کسی آستین بالا بزند و «سرگذشت موسیقی ایران» روحاله خالقی را ادامه داده و روزآمد کند، مهمترین فصل آنرا باید به «محمدرضا لطفی» اختصاص میداد. فصلی با عنوان: «محمدرضا لطفی؛ پرچمدار دوران بازگشت در موسیقی ملی». دورانی که از دههی پنجاه آغاز شد، و هنوز ادامه دارد.
در دورانی که عوامگرایی در فرهنگ و صنعت سرگرمی سازی، سکهی رایج بود و گستردگی دامنهی تقلید از آثار دست چندم دیگران، بازار ابتذال را رونقی رسانده بود، و دستگاههای رسمی در قلمرو فرهنگ و هنر، برای خالی نبودن عریضه، صورتی از هنر رسمی را به نام هنر ملی و بومی تولید میکردند که آبی را گرم نمیکرد، و هنرمندان استخواندار عرصهی موسیقی، روزگار میانسالی و خستگی را میگذراندند؛ محمدرضا لطفی نوازندهی جوان مستعد، بختیار بود که ابر و باد و مه و خورشید و فلک، در کنار استعداد درخشان و انگیزههای شخصی او نشستند، تا او در موقعیتی قرار گیرد که جریان بازگشت به سرچشمه را در موسیقی ملی ایران، به سامان برساند. اما همین موقعیت استثتایی، عاملی شد که سرانجام قبای بدنامی و انزوا به قامتش دوخته گردد.
اگرچه نقش بنیادین تمکن مالی خانوادگی را نباید از نظر دور داشت؛ اما سنگ بنای موقعیت ویژهی او، در دوران خدمت وظیفهی عمومی گذاشته شد. لطفی دوران سربازی خود را به نام سپاهی دانش، در کردستان و در یکی از روستاهای نزدیک سنندج گذراند. و همین نزدیکی به شهر وعلاقهی مهارناپذیر او به نوازندگی، اورا به کانون موسیقی شهر سنندج کشاند که در آنزمان مرکز فعالیت حسن کامگار بود، که به تازگی ارکستری از نوازندگان خردسال کلاسهایش تشکیل داده بود و به پاس اجرای برنامهای در سفر فرح دیبا به آن شهر، تا اندازهای مورد توجه مقامات استان قرار گرفته بود.
اینطور که شنیده شده است، در مجموعهی زندهیاد حسن کامگار از تار و نوازندگی تار خبری نبود. واین نقص بزرگی برای آموزشکدهی او بود که برای آموزش ساز اصلی موسیقی ایرانی، استادی در کار نبود. به همین دلیل بود که هیچیک از فرزندان خود او نیز مشق تار نکرده بودند. بنابراین همینکه لطفی پا به دستگاه کامگار گذاشت و تار به دست گرفت و توانایی خود را به رخ حاضرانی که از دیدن نوازندهی چیرهدست تار به شوق آمده بودند کشید؛ قدر دید و در صدر نشست. حسن کامگار به کمک مسوولان فرهنگی شهر، خدمت سربازی را برایش آسان نمود و او توانست از بام تا شام به کار نوازندگیش بپردازد. به این فرصت مهیا، ازدواجی زودهنگام نیز اضافه شد، و لطفی را خانهزاد عشق قشنگ کامگار کرد.
چیرهدستی حاصل از کار و تمرین مداوم، لطفی را وارد دانشکدهی هنرهای زیبا کرد و در آنجا خیلی زود به کسوت استادی درآمد. و اندکاندک جسارت آنرا یافت تا با مصالح گرایش موسیقاییش، پلی از روی میراث کلنل علینقی وزیری، به گذشتههای دورتر بزند. به دوران با شکوه تصنیفسازی. دورانی که موسیقی ایرانی در بستر انقلاب مشروطیت پوست انداخته بود و از محافل خصوصی اعیان و اشراف و مجالس عیش و سرور درباریها، به کوچه و بازار، و به میان مردم آمد و خیابانی شد. در نتیجه او از این راه، ضمن آشنایی با آخرین بازماندگان از نسل استادان قدیم، که حافظ میراث گرانقدر بزرگانی چون عارف، شیدا، درویشخان، و ردیفهای مشهور ضبط ناشده بودند، با هوشنگ ابتهاج نیز که دستی در برنامههای موسیقی رادیو ایران داشت و ذوق سرشار خود را خرج رونق آن کرده بود، ارتباط پیدا کرد و از حمایتهای او نیز برخوردار شد.
از این پس محمدرضا لطفی، شاهزادهی جوان و تازهنفس موسیقی ملی شد. جوانی با توانایی حیرتانگیز در نوازندگی و دانش نظری و تاریخی در موسیقی، که بسیاری از استادان تراز نخست، چشم به او داشتند تا موسیقی ملی را از ورطهی تکراری که به نظر ایشان ناشی از سهلانگاری وعدم وفاداری نسبت به ردیف بود، برهاند. اما او بختیاری دیگری نیز داشت؛ آنکه، آغاز کارش همهنگام شد با ظهور پدیدهی نادر آواز ایران، محمدرضا شجریان. همو که به اتقاق، با شاهکار فراموشنشدنی راستپنجگاه در حافظیهی شیراز، اجرایی کمنظیر از این دستگاه نامتداول را آفریدند و جهان موسیقی ملی را به تسخیر خود درآوردند. شهرت ناشی از این اجرا و کارهای مشابه، و حضور او در دانشکدهی هنرهای زیبا و رادیو ایران، در کنار تواناییهای نسبی در آهنگسازی و مطالعات فراوان و خصلتهای جاهطلبانهی فردی و شهرت رو به تزایدش، او را در مرکز جریان جدید موسیقی قرار داد. درست یا نادرست، در رونق دوباره و ارتقای جایگاه موسیقی ملی یا سنتی، بیشترین سهم را از آن او دانستند.
موقعیت فراهم شده او را به سوی برنامههای بلندپروازانه هدایت کرد. و این در حالی رخ میداد که انگیزههای دیگری نیز در کنارههای کار خودنمایی میکرد. فضایی که از سوی او ایجاد شده بود و گرایش روزافزون طبقهی متوسط جدید به این نوع از موسیقی، برنامههای رادیویی موفق، بازسازیهای گوشنواز از آثار دوران مشروطیت در بستر تحولات زیرجلدی سیاسی که در حال انجام بود، نخبهترین نوازندگان و موسیقیدانهای سراسر کشور را به مرکز کشانید. لطفی خود عامل کوچ فرزندان حسن کامگار از کردستان بود. از مشهد، از خرمآباد، از آذربایجان، از کرمانشاه، جوانهای خوشاستعداد جویای نام، جذب مرکز شدند. گروههای جدید تشکیل شد. و کیفیت آثار تولیدی ارتقاء حیرتانگیزی یافت. ملودیهای تکراری برنامهی یکنواخت رادیو و تلویزیون ملی ایران، جای خود را به آثاری داد که از بنیاد محکمی برخوردار شده بود. انگیزه و انرژی این مجموعه، استادان به نامی چون نورعلیخان برومند و عبدالهخان دوامی و کریمی را به حرکت انداخته بود. گوشههای مهجور و فراموش شدهی دستگاههای هفتگانه از سینهی خسته و پیر این استادان بیرون کشیده شد.
تحول بزرگ رخ داده بود. و تحول بزرگتتر در راه بود. کشور به سوی انقلاب خیز برداشته بود. ادبیات و هنر رها شده از چنگال سانسور، چهارنعل میتاخت تا خود را به امواج ضداستبدادی مردم برساند. جریان متحول موسیقی نیز بیکار نماند و بر بستر فراهم شدهی پیشین، بهترین آثار موسیقایی تاریخ موسیقی جدید ایران، در درازای این چند سال، از ۵۶ تا ۶۱ آفریده شد. همهی گروههای مهم تشکیل شده در چندسال دوران تحول، به کوشش جمعی روی آوردند، اما کماکان لطفی محور این کوششهای مشترک بود.
آخرین فرصتی که گردش روزگار برای لطفی تدارک دیده بود، اگرچه شمشیر دو دَم بود و نخستین آجر را از زیر دیوار محبوبیت او بیرون کشید و دوران دیگری را برایش رقم زد، اما در هر صورت موقعیت ممتاز و مرکزیت او را در سالهای نخستین انقلاب، در میان اهل موسیقی تداوم بخشید. انقلاب همانطور که آرزوهای اقشار متوسط جامعه را به باد داد، موسیقیدانها را نیز خاکسترنشین کرد و خان و مان از آنها گرفت. رادیو وتلویزیون به اختیار حاکمان جدید در آمد و آخوندها که داخل شدند، «مطرب»ها بیرون شدند. سرگردانی و بیکاری و آیندهی مبهم، همه را در کانون «چاووش» که از موسسات اقماری حزب توده بهشمار میرفت و هوشنگ ابتهاج آنرا جانشین مرکز موسیقی رادیو کرده، و لطفی دائرمدار آن بود؛ گرد آورد. بسیاری از آثار موسیقی دوران انقلاب، با حضور چهرههای برجستهی موسیقی، در همین کانون تولید شد و تکثیر شد. اما این آخرین پناهگاه اهل موسیقی نیز، با بازداشت سران حزب توده و سرکوب کامل همهی نهادهای آن حزب، از دست رفت.
دوران دوم کار و زندگی لطفی از همین زمان آغاز شد. بدون تردید اگر انقلاب به وقوع نمیپیوست، لطفی میتوانست جایگاه بلندی در عرصهی فرهنگ و هنر ایران به دست آورد و آثار گرانقدری به میراث موسیقی ما بیفزاید. اما شاهزادهی بلندقامت دوران بازگشت موسیقی، شرایط دشوار را تاب نیاورد و تا فرصتی برای خود فراهم دید، کوچ کرد و رفت. او به این بهانه رفت که در فضای مساعد وامکانات فراهم امریکا به کار خود ادامه دهد، اما چندان موفقیتی به دست نیاورد. حاصل بیست سال کار او در غربت، وزنی متناسب با آنچه از او انتظار میرفت ندارد. لطفی در طول این سالها دچار همان رخوتی شد، که پیش از او استادان به نام موسیقی دچارش شده بودند. بستر مهیای سالهای ۵۳ تا ۶۱ که ناپدید شد، خلاقیت او نیز خدشه برداشت. به همین دلیل نیز پس از بیست سال ناگاه قصد بازگشت کرد، تا شاید با گردآوردن یاران پیشین در حلقهی خود، فرصتهای رفته را جبران کند.
اما او با این برنامه، دچار دومین خطای زندگی هنری خود شد. و با بازگشت به کشور، نه تنها آب رفته را به جوی بازنگرداند، آبروی رفتهای نیز روی دست خود گذاشت. لطفی کهنسال به سودای تاج و تخت از کف رفته بازگشت، اما همینکه یقین کرد دوران پادشاهی به سر رسیده و یاران پیشین تن به انقیاد او نخواهند داد، به جای آنکه راه آمده را بازگردد و به کار بیستسالهی خود بنشیند، بنای ناسازگاری گذاشت و کوشش کرد تا در سایهی قدرت مستقر، به جنگ یاران روزگار موافق برود. به همین دلیل، داد و ستد با حکومت آغاز کرد و بدنامی خرید و دشمنی فروخت.
او انتظار داشت تا دوباره شجریان، علیزاده، ناظری، مشکاتیان وخیل دیگری از جوانان دوران چاووش که در تمام این سالها زندگی سخت و دشواری را توام با تحقیر و محرومیت و فشار و تهدید تحمل کردهاند، و مایهها گذاشتهاند تا بتوانند اندکی از محرومیتهای خود را کاهش دهند. و با همهی اینها ساختند و خود را بالاندند و دراندازهی فرصتهایی که به کفشان آمده آثاری نیز تولید کردهاند؛ او را به تخت پادشاهی موسیقی ایران بنشانند و گوش به فرمان بنشینند، تا استاد چه فرماید. لطفی تغییر روحیهی «قطبگریز» مردم ایران، از جمله یاران سالیان گذشتهی خود را درک نکرده بود. او نمیدانست که حتا در بستر این تغییر، روابط میان استاد و شاگرد نیز دچار دگرگونی شگرفی شده است. او تا ندید که جوانان کم سن و سال نیز برای اجرای کنسرت مستقل از پیرامونش پراکنده میشوند، نفهیمد که با دنیای دیگری روبه روست. لطفی در سال ۱۳۶۰، متوقف مانده است، که با چنین انتظاری به وطن روی آورد. ممکن بود اگر او با همین هیات و شمایل در سال ۵۷ از سفر فرنگ بازمیگشت، تا حد تولستوی و تاگور بالا میرفت و به مقام قدسی نیز دست مییافت. اما به همین دلیل، مورد چند و چون نیز قرار میگیرد.
راستی با صدای ساز او چه کنیم؟ با صدای جادویی ساز مردی که برای بقای قیادت خود، دست در دست چپاولگران و قاتلان مردم این کشور گذاشت و رو در روی یاران مردمگرای خود ایستاد، چه کنیم؟ می گویند شجریان گفته است: هر چهقدر هم که از لطفی بدت بیاید و از او دلخوری داشته باشی، وقتی که ساز به دستش میگیرد و مینوازد، دلت میخواهد که با او دوست باشی!
بسیار خوب نوشتید لذت بردم اما دلم هم می سوزد . لطفی برای من روزگار خوش گذشته است که نمی خواهم تمام شود. دلم می خواست باز لطفی همان لطفی خودمان می شد و کنار شجریان می نشست و می نواخت و ما را سرمست می کرد. زمان زیادی باقی نیست کاش می شد.
ممنون دوست عزیز. البته همانطور که گفتی، زمان زیادی باقی نیست!
درود به شما دوست مهربان ،
چقدرقشنگ گله ات را تلخ و شیرین بیان کردی ، استاد لطفی بزرگترین بی لطفی را خود در حق خود کرده
مردم خوش ذوق ایران همیشه هنرمندان مردمی را جاودان دانسته اند ، حتی اگر لقب استاد هم نداشته باشد .
افشین از آلمان
درود متقابل نویسندگان وبلاگ را بپذیرید.
[وقتی که ساز به دستش میگیرد و مینوارد، دلت میخواهد با او دوست باشی.]
اون روزها که اینطوری بود گذشت، به قول استادی میگفت انگار از وقتی از آمریکا برگشته دست راستش فلج شده.
متاسفانه این لطفی، هیچ ربطی به استاد لطفیی که از ایران رفت نداره، باید بپذیریم این کسی که به اساتید کمانچه ایران توهین میکنه، حافظ رو غلط میخونه و به شجریان غیر مستقییم بی احترامی میکنه و قدرت اجراش هم در این سطح هست، هرچند که اسمش لطفی هست، اما استاد لطفی نداره.
به یاد استاد لطفی که دیگه نیست و علاقه ای که سایه به او داشت:
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان در فکنم
نی جدا زان لب و دندان جه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
دوست عزیز به هرحال سنی از لطفی گذشته است، همچنانکه علیزاده هم دیگر قادر به تندنوازیهای دوران جوانی نیست، با اینحال، میگویند، لطفی هنوز هم تار را طوری می نوازد، که شنونده را اگر نه میخکوب، اما مجذوب میکند.
دوست عزیز قبول ندارم، علیزاده هنوز وقتی تار به دست میگیره بیداد میکنه، علیزاده کارش و عمق هنرش روز به روز بیشتر شده اصلا قابل مقایسه با لطفی نیست.
من خاطره ای که از تار زدن و خواندن لطفی در اولین کنسرتشون در ایران بعد از بازگشت از آمریکا دارم، به هیچ وجه کارشون مجذوب کننده نبود و بیشتر ترحم انگیز بود. و البته من که شخصا دارای نظری نیستم اما از صاحبنظران هم شنیدم که گفتند تار لطفی دیگه لطفی نداره.
بی سواد تر و پر مدعاتراز لطفی هیچ موزیسینی در ایران نبود و نیست. او تنها سار خوب مینوازد اما سواد موسیقایی نداشته و ندارد.
شاید! شاید چنین باشد.
«در دورانی که عوامگرایی در فرهنگ و صنعت سرگرمی سازی، سکهی رایج بود و گستردگی دامنهی تقلید از آثار دست چندم دیگران، بازار ابتذال را رونقی رسانده بود، و دستگاههای رسمی در قلمرو فرهنگ و هنر، برای خالی نبودن عریضه، صورتی از هنر رسمی را به نام هنر ملی و بومی تولید میکردند که آبی را گرم نمیکرد،»
راستی یادت رفت کودتای 28 مرداد را هم بنویسی.
اگر ننویسی مردم به روشن فکری ات شک خواهند کرد. از من گفتن .
چون به قول مرحوم شاهرخ مسکوب برای روشنفکر ایرانی ، مبنای تاریخ از 28 مرداد شروع می شود.
ضمنا به نوشته ات این را نیز اضافه کن که مسبب تمامی مشکلات ما از زمان کورش تا آخر زمان همان شاه ( منظورم آن پدر و پسر است ) بوده و هست و خواهد بود.
دوست عزیز، در این شک نکنید که مبنا همان است. و برای اصلاح مسیری که از آنجا، و با کودتا آعاز شد و به حکومت روحانیان منجر شد، هنوز خیلی کار داریم.
دوست عزیز،، سایه همچنان لطفی را دوست دارد (نه دوست داشت!!) همان طور که ما دوست داریمش. لطفی عزیز ماست باید جای او بوده باشید تا بتوانید در مورد ایشان قضاوت نمایید. در کنار گود بودن و حرف زدن اسان است. موفق باشید