خدایا! مرا و رفیقانم را از این سرسامخانهی بیستوچهارساعتهی دوهزاروپانصدساله بیرون بر!
آمین به خدایی که جز انسان نیست.
مرا به بیرون از اینجا اگر میتوانی هدایت کن! که در بیرون از اینجا باید آفتاب باشد، ستاره و زن و کودک و باد و ماهتاب باشد؛ مرا از اینجا اگر میتوانی به بیرون هدایت کن! که دخمه جای انسان نیست. که دخمهای که جای موش نیست، جای انسان نیست. چهرهی مردمم را، با سرهای به زیر افکنده، به سوی کار، یا منزل یا بازار حرکت میکنند، و موقع حرکت به بیدهای مجنون سوگوار شباهت دارند، به من از این دریچهی تنگ، که عنکبوت بر آن تاری سیاه تنیده، نشان بده! مرا از مرگ، از نقص عضو، از بیماری روح، از شکنجهی درون، و از شکنجهی جسم، از دست جلادانی که گاو را از الاغ تمیز نتوانند داد، نجات بده! مرا بهجایی ببر که ششهایم سلامت خود را بازیابند، که شانههایم خمیدگیشان را از دست بدهند، که ستون فقراتم راست شود، که زخم پاهایم التیام یابد، که زانوهایم راست شود، که قدمهایم بدوند، که دستهایم پارو بزنند، که روحم سرشار از شادی شود، تا بتوانم باز عاشق باشم، و باز شعرم در بیابانها نطفه افکند، که صدایم را خلق مهربان پاکتر از گلم بشوند، که دستهاشان را ببوسم؛ به جایی ببر که در آن بتوانم عاشق همه باشم، و در میان همه چرخزنان به رقص درآیم؛ مرا از این نشستن، در تاریکی، از این گوش دادن به صدای درهایی که باز و بسته میشوند، و صدای پوتینهایی که به پهلوهای رفیقانم میخورند، نجات بده! مرا از این برزخ صداها، جیغها، همهی ما را از این برزخ صداها و جیغها نجات بده! ما را از خوابهایی که در این بیغوله میبینیم، از عضدیها، رسولیها، منوچهری و حسینزادهها نجات بده! از این خونآشامان طپانچه و شلاق و باتون به دست که خواب و بیدارمان را اشغال کردهاند نجات بده! ای این اره بهدستهای اُرقه، از این جانیان خون به مغز دویده، از این جاکشهای دزد گردنه، از این غلامان حلقه بهگوش زرگران و زورپرستان، از این حیوانهای ماقبل تاریخ، که بوی احشاشان را به جای آزادی و حکومت ملی به مشام مردم ما میدمند، نجات بده! مرا و رفیقانم را از این سرسامخانهی بیست و چهارساعتهی دوهزاروپانصدساله بیرون بر! ما را از تمام سنتهای فرسوده، از تمام خدایان دروغین، از تمام شعارهای کثیفتر از استفراغ سگ، رهایی بده! مرا، و تمام رفیقانم را، آرامش، یک آرامش صبح بهاری تازه بده! و به من اجازه بده که سرم را روی شکم زنم بگذارم و حرکت دلانگیز و مرموز جنینی را که به من تعلق دارد، گوش کنم! مرا دوباره در وجود او متولد کن! این بختک سیاه نومیدی را که بر سینهی من نشسته، بلند کن! تمام خدایان عینی و مجرد را از تخیل من بدور نگهدار! و به من تساوی با آدمها، برگها، درختها و رودها عطا کن! آمین به خدایی که جز خود انسان نیست!
حسینزاده سردستهی جلادان
سیگار او را عضدی روشن میکند
– بفرمایید: دکتر عضدی
و دکتر حسینزاده –
قدی کوتاه دارد، سری کچل و چشمهایی عصبی، همچون کون خروسی عصبی
شهرتی عظیم دارد:
همیشه سیگارش را پشت دست زندانی خاموش میکند
و چهل سیگار بیشتر در روز میکشد!
همیشه نخستین سیلی را این قحبهی پهلوی میزند
و آخرین سیلی را همون
وسط دو سیلی
عضدی و رسولی و شادی و منوچهری
عضدی و پرویزخان و رضوان و حسینی
به زندانی خدمت میکنند
باقی ناخنهایش را میکشد
دیگری دندانهایش را
سومی شلاق میزند
چهارمی شُک برقیاش میدهد
پنجمی دوباره شلاقش میزند
و ششمی زندانی را برای سیلی آخرین آماده میکند
مرد قد کوتاهی هست که نامش اردلان است
– بفرمایید: دکتر اردلان –
–
او به زندانی تجاوز میکند
مرد و زن برای او یکی است
دکترایش در تجاوز به زندانی است
(و تو ای زندانی! در تمام این مدت میکوشی تا نام مرد نیمه کوری را که از تو مقالهای چاپ کرده، فراموش کنی. زن دارد، سه بچه، یک پدر و یک مادر. و خرج همه را او میدهد.)
و بعد،
حسینزاده
– بفرمایید دکتر حسینزاده
سیلی آخرین را میزند:
تصمیم به تیرباران در فااصلهی همان دو سیلی گرفته میشود.
شاه به حسینزاده اختیار تام داده!
یکبار شش نفر از ما را جمع کرد
چشمهامان را بستند
سوار کامیون مان کردند
ساعتی مانده به صبح
از شهر بیرونمان بردند وبعد دوباره برمان گرداندند
به شهر
انگار در خواب، از شهری به شهر دیگر، سفر میکردیم
بعد از کامیون پیادهمان کردند
به شش تیرآهن طناب پیچمان کردند
آنگه صدای آشنایی بلند شد:
جوخه!
گوش به فرمان من!
آماده به آتش!
آتش!
چشمبندها را که برداشتند، حسینزاده و عضدی را دیدیم که در گوشهای ایستاده،
از غشغش خنده جا تَر میکردند.
بفرمایید: دکتر حسینزاده ودکتر عضدی!
………………………………………………………………………………………………………..
برگرفته از مجموعه شعر: «ظلاله، شعرهای زندان رضا براهنی»
این متن رو خوندم. من رو به حال و هوای انقلاب 57 برد. یه سئوال / این دکتر عضدی همین تاریخ دان است که در صدا و سیما منبر میره؟
نه دوست عزیزم
نام ایشان خسرو معتضد است.