به آنکه با مرگ نسیمکی میمُرد!
به ٱن که دوست داشتن را دوست میداشت؛
وجلگههای وسیع نظارهاش،
یا رویاهایش
رام پنجهی پیری بود
که شکر گویان، گفتی، هر دقیقه، به هر سو،
نهال کودکی پر جوانهای میکاشت؛
به آن که شیران،
پرشور چون حماسهی تندر،
در بیشههای خشمش میخروشیدند؛
و آهوان،
آرام چون ترانهی باران،
در جنگل جوانیش از چشمههای آه و نگاه
آب مینوشیدند؛
به آن که شک را باور نداشت؛
و دورهای افق را نزدیک میپنداشت؛
و ناتوانی را ناممکن میدانست؛
و هر چه میخواست ( آه، سادگی بیدوام) میتوانست؛
به آن که تاریکی را چون شبتاب، چون شبنم، حس میکرد؛
وزین که شبنم و شبتاب با شب پیوندی دارند
غمگین بود؛
و، مثل شبنم و شبتاب،
بی گناهی را
غریبوارتر از غم حس میکرد؛
به آن که خود را در آفتاب و خاک و دریا میجست؛
و با تمام گیاهان نور،
در دشتهای هر سپیدهدمی،
میرست؛
و با تمام غریبان هر غروب،
در آستان هرچه تنهایی،
مینشست؛
و با تمام سواران موجها،
در رستخیز هرچه توفان،
برمیخاست؛
و با تمام پرندینه گیسوان هرچه باران،
بر برهنه دشتهای هرچه عطش،
آبشاروار فرو میریخت؛
و با تمام پریشانوشان ابر،
در لحظههای لازم ویران شدن،
از هم میگسیخت؛
( وزآن سپیدهای سترون میآموخت
که ذات خود را، اگر نه با دریا یا باخاک،
با آفتاب میباید آمیخت؛)
به آنکه با مرگ نسیمکی میمیرد؛
و با افسردن کوچکترین شراره، مثل خاکستر، در خویش میافسرد؛
به آنکه آواها را میدید؛
و رنگها را میشنید:
به من،
به من نگاه کنید.
در این دقیقهی عریانی
به من نگاه کنید.
بود که ناگهان به خود آیید؛
و مشکلی را، آسانتر از نگفتن من، بگشایید.
فغان برگی از اقصای برگریزان در من است،
میشنوید؟
شما، شما ای برگهای مثل افتان در بادهای چیرهی پستی!
در این دقیقهی عریانی،
در این دقیقهی آخر،
فغان برگی از اقصای برگریزان، در من، از تمام شما میپرسد:
کدام اختر، یا نیرنگ، یا سرنوشت، یا جنایت پست،
من، آن شکفتن پیوند دردمندی و هشیاری را،
من، آن جوانه، من آن برگ و بار پیوستن را
بدین گسیختگی، ولگردی، بیدردی، مستی،
بدین تجسم هر افتادن،
بدین خزانی ولگرد لاابالی مست
مبدل کرده است؟
«اسماعیل خویی»
۱۸ اسفند ۱۳۴۸