در سوگ آن زمستان زودرس! (به یاد محمد مختاری)
افتادن برگها اتفاقی نبود
پاییز هم سرزده نیامده بود
یک صندلی
با خودش آورده بود
که صدای خش خش برگها
رویش خم شده بود*
اما افتادن برگها پیشتر آغاز شده بود، آنچه در حال گذر بود زمستان بود. برگها یک به یک ریخته بودند موسم روفتن و چالکردنشان رسیده بود. زمستان هفتادوهفت پیش از وعدهی همیشهگی سررسید، گوشها را سرما برد، ناگاه سرد شد و شب آمد. یلدا شد. به خیر مقدم غروب انسانیت و طلوع جهالت خونها ریختند و به پایکوبی برخواستند. کس ندانست آن غروب نخست کجا بود و کدام وقت؟ به وقت چینش پازلی از تکهتکهی پیکرهای داریوش و پروانه؟ یا به هنگام بستن راه بر بازگشت مجید شریف و پیروز دوانی؟ بیشک ردپا از مرگ سعیدی سیرجانی نیز میگذرد. راستی، سعید سلطانپور، تازهداماد کانون نویسندگان…
روایت نخست:
محمد مختاری، زاده مشهد، وامدار فردوسی و زبان پارسی، پرتلاش بر «اسطوره زال» و «حماسه در رمز و راز ملی»، خالق « فرهنگ شبان-رمگی »، «تمرین مدارا» و چندین دفتر شعر منتشرشده و ناشده، به دست ماموران وزارت اطلاعات و به دستور مستقیم بالاترین مقام وزارت و اشارهی تلویحی راس قلهی ولایت به قتل رسید. گامی دیگر در حذف و به انزوا کشاندن هرچه بیشتر کانون نویسندگان برداشته شد. کانونی که از بدو تولد مدام در حال پرداختن هزینههای سنگینی بوده است. از دیکتاتوری چکمه تا دیکتاتوری نعلین، همواره در به یک پاشنه چرخیده.
روایت دوم:
به صبحگاه دوازدهم آذر، «حرمت انسان» برای نوبتی دیگر از بیشماردفعات، لگدمال شد. جمهوری انسانخوار اسلامی باز دست به تبهکاری دیگری زد. دزدیدند، خفه کردند و پرتابش کردند به گوشهای از شهر. خیال کردند آن چه از او به جای مانَد همان دو برگ کوپن است که در جیبش باقی مانده. آنچه حد و مرز ندارد حماقت است، تنگنظری است. هوالباقی! او جاودانه است. خالق «تمرین مدارا» به جرم ناسازگاری با «فرهنگ شبان-رمگی» محکوم به مرگ شد. ترور نافرجام ماند، مختاری زندهتر شد! رختِ سیاه بر تن ما شد و روسیاهی برچهرهی آنان.
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند / گودال دستهجمعی ما را ستارهها نشان کردند
پاییز و زمستان آن سال سرزده نیامد. پیشتر هشدار داده بودند که «خفه میکنیم» اما چه میتوان کرد «مگر قرار نیست برای جامعهی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم؟ حاضریم!» و پیام برای چندمین نوبت «دقیق» رسید. هدف نیز مشخص شده بود، «قلم». در محضر انسانخواران، قلمی که قادر بر چشم پوشی از حقیقت و اهل مسامحه و معامله نباشد، همان بِه که شکسته شود. اما مختاری اینگونه نبود، در مرامشان نبود، در قاموس کانون نمیگنجید که چنین باشند: «مصلحتگرايى اگر چشم پوشى بر كل حقيقت نباشد، چشم پوشى بر بخشى از حقيقت هست. آنكه بخشى از حقيقت را ناديده مى گيرد يا انكار مى كند، خود را در معرض آلوده شدن به جنايت قرار داده است.»
قرار بر این بود که کانون نویسندگان قربانیان بیشتری داشته باشد. اگر نویسندگان محکوم ایرانی، مسافران اتوبوس مرگ را، تختهسنگی در کنارههای گردنهی حیران از چنگال خونین حاکمیت نجات نمیداد، مختاری و پوینده تنها نبودند، کانون نویسندگان یکجا در در دفتر ثبت اموات گورستان امامزاده طاهر به ثبت میرسید و مختاری تنها رفت تا همخانهی صفرخان قهرمانیان و شاملو شود و به انتظار نشست تا پوینده، گلشیری و احمد محمود نیز به او بپیوندند. به راستی چه گلچینی در امامزاده طاهر کرج گرد آمده.
— — — — — — — — — — — — — — — — — — — —
شعر از مریم حسینزاده، همسر زندهیاد محمد مختاری
سوگ همیشگی روشنفکریه ما. مردانی که با خونشان دیوار را شکستند خیلی حرفا دارم دربارشون خیلی