خاتمی، برج عاج اصلاحات حکومتی و جنبش سبز!

نوشته‌ای از احمد آکریم

هشت سال به عقب تر بر میگردیم. به جایی که نمایندگان مجلس اصلاحات در اقدامی شجاعانه در مقابل مهندسی انتخابات توسط حکومت جمهوری اسلامی ایستاده اند اما سردر گم مانده اند که چه بکنند.  می دانید چرا؟ چون که این صحنه آرایی انتخاباتی که در تاریکخانه قدرت ایران طراحی شده است  قرار است به دست محمد خاتمی به اجرا در بیاید. نمایندگان مجلس ششم  شاخ غول بزرگ را شکسته اند و در مقابل تهدیدها و پیغام های نهان و آشکار خامنه ای ایستاده اند  و  هزینه این مقاومت و تحصن را پذیرفته اند و تحصن را تا استعفای دسته جمعی ادامه دادند اما  در اینکه چه موضعی را در مقابل خاتمی که نقشش تا کارپرداز حکومت تقلیل یافته است،  بگیرند مردد مانده اند.  ریس دولت اصلاحات مجری یکی از ننگین ترین انتخابات حکومت شده است و نمایندگان مجلس اصلاحات نمی دانند که آیا باید او را به پرسش بگیرند و به چالش بکشند یا نه؟  این سوال  تقریبا بی پاسخ ماند همانطور که در تمام سالهای دولت اصلاحات بی پاسخ مانده بود و مگر اجرای انتخابات مجلس هفتم اولین خطای خاتمی بود؟

باز هم به عقبتر برگردیم و به سالهای آغازین جنبش اصلاحات. وقتی که خاتمی نمی توانست موج اجتماعی آزاد شده در جامعه را پاسخگو باشد و معتقد بود که در جایگاه ریس دولت نمی تواند همچون یک فعال سیاسی رفتار کند. در چنین شرایطی منطقی بود که او جامه رهبری جنبش اصلاحات را از تن به در بیاورد و به همان ریاست دولت اصلاحات اکتفا کند. اما خاتمی می خواست که هم رهبر اصلاحات بماند و هم رهبر دولت اصلاحات باشد و سیستم تبلیغاتی اصلاح طلبان هم تفکیک بین این دو نقش را نمی پذیرفت و چنین بود که جنبش اصلاحات عقیم شد و هیچ کس پاسخ نداد که چرا به خاتمی نقشی بیش از آن چه باید داده شد؟

دولت نهم و مجلس هفتم از پی دولت اصلاحات آمدند و پس از انحلال مجلس ششم دوران فترت شروع شد و چرخ گردون ایام گذشت و گذشت تا به انتخابات 88 رسیدیم و  این بار از خوش اقبالی مردم، چینش حوادث به سمتی رفت  که خاتمی از چرخه انتخابات ریاست جمهوری دهم کنار  رفت  و موسوی و کروبی آغازگر جنبش سبز شدند. جنبشی که این بار اصلاحات را صرفا در حضور انتخاباتی و عدم داشتن خط قرمز  تعریف نمی کرد و رهبران جنبش، شروط و خطوط قرمزی  حداقلی را برای خودشان مشخص کرده بودند. اما دیری نپایید که موسوی و کروبی به دست پلید حکومت به حبس و حصر درآمدند و باز عرصه خالی شد تا خاتمی که دو سالی را در سایه گذرانده بود و حتی از ملاقات با موسوی و کروبی نیز طفره می رفت، در نبود موسوی و کروبی از حاشیه به متن بیاید و در خلا رهبری جنبش سبز بتواند نقشی فعالتر را برعهده بگیرد. اینکه او خودش این نقش را می خواست یا اصلاح طلبان جامانده از قطار جنبش سبز این نقش را  به او تحمیل کردند مشخص نیست اما هر چه بود این شرایط فراهم شد که جنبش اجتماعی شکل گرفته در قالب جنبش سبز دوباره از سوراخ انفعال خاتمی گزیده شود و آخرین نمونه اش رای خاتمی در روز تحریم انتخابات بود.

با تجربه  ناکامیهای دولت اصلاحات  این خطر احساس میشد که گذاشتن تخم مرغ های جنبش سبز در سبد خاتمی اشتباهی استراتژیک است. جنبش سبز با جنبش اصلاحات تفاوت ماهوی داشت و بر خلاف جنبش اصلاحات که خود را در چهارچوب ساختار حکومتی تعریف می کرد، جنبش سبز آشکارا از خطوط قرمز حکومت گذر کرده بود و بیش از اینکه خود را مکلف به حفظ نظام بداند خود را ملزم به حقوق از دست رفته مردم می دانست. از طرف دیگر در اینکه آیا خاتمی خود را متعلق به جنبش سبز می داند و اینکه آیا اصولا جنبش سبز را به رسمیت می شناسد یا نه، تردید جدی وجود داشت و  دارد.  طرح چند سوال ساده این موضوع را روشن میکند: در کدام سخنرانی خاتمی پس از انتخابات 88 از جنبش سبز دفاع شده است؟ توقعمان را کمتر کنیم و سوال ساده تری را بپرسیم: در کدام سخنرانی خاتمی پس از انتخابات خرداد 88 حتی اسم جنبش سبز آورده شده است؟ و سوالاتی از این دست فراوان است. با چنین توصیفی میدان دادن به خاتمی و پوشاندن قبای گشاد رهبری جنبش سبز به تن او  علیرغم اینکه اعتقادش به جنبش سبز اثبات نشده بود و علیرغم مخالفت بدنه جنبش سبز  چه توجیهی داشت و چه کسی پاسخگو است؟  انداختن همه تقصیرها به گردن خاتمی که به زور به او نقشی فراتر از توانش را دادند همه داستان نیست. قطعا کسانی که او را وارد عرصه مدیریت اعتراضات جنبش سبز کردند  اگر بیش از او تقصر نداشته باشند، حداقل به اندازه خاتمی مقصرند. ولی آیا این پایان داستان است و یا باید همچنان شاهد تکرار مکرر این تجربه تلخ باشیم؟

بهره‌کشی حکومت از فعالین ضدجنگ را باید مدیریت کرد


نوشته‌ی «آکریم»

حکومت ایران به دلیل فقدان مشروعیت مردمی همیشه ناگزیر از تهییج توده‌ها با مفاهیم قلب ماهیت شده و تغییر آمرانه در اولویت‌‌بندی ارزشهای جامعه بوده است. در جنگی که تمامیت ارضی ایران را تهدید می‌کرد، حکومت از قدس و کربلا و نمادهای مذهبی مایه می‌گذاشت و ارزشهای ملی را کمرنگ می‌کرد، و حالا که ارزشها و نمادهای مذهبی کمتر به کار تهییج توده‌ها می‌آیند، با تغییر پایگاه مشروعیت سازی، از مذهب به  ناسیونالیسم رجوع کرده است و به عنوان مثال در روزهای انتخابات به جای آنکه مانند ایام قدیم شرکت در انتخابات را یک تکلیف شرعی اعلام کند و سعی می‌کند با پخش سرودهای ملی، بخش بیشتری از مردم را به پای صندوق‌های رای بیاورد.  تاکیدی که در سالهای اخیر بر فوبیاهایی همچون تمامیت ارضی، حاکمیت ملی،  اقتدار ملی، امنیت ملی و امثالهم به کار رفته، می‌تواند  در همین راستا تلقی شود. جالب اینجاست که عموما  در تمام این سالها  این واژگان نه در برابر دشمنان و تهدیدهای خارجی، بلکه به عنوان ابزاری برای سرکوب و خفقان داخلی استفاده شده است. این امر  در واقع نشان دهنده نوع نگاه حاکمیت به مردم  و ارزیابی‌اش از پایگاه مشروعیت فروریخته‌اش می‌باشد.

در چنین شرایطی که حکومت از درون با بحرانهای مختلف مشروعیتی و ناکارآمدی مواجه هست، در فضای بین المللی نیز با بحرانهای متعدد روبروست و آرام آرام می‌رود که ایران در بحرانی بزرگ گرفتار شود. خطر جنگ کاملا جدی است و همه شواهد حکایت از آن  دارد که سطح درگیری جامعه بین المللی با ایران با سرعتی زیاد رو به افزایش است و هر آن احتمال این وجود دارد که شعله های جنگ برافروخته شود.  اوضاع وقتی بدتر می‌شود که جنگ نه بصورت گسترده، بلکه صرفا  محدود به هدف قرار دادن بخش های نظامی و هسته ای ایران شود. در چنین شرایطی، کاملا قابل پیش بینی است که حکومت، شدیدا به سمت بستن فضای سیاسی داخل حرکت می‌کند و برای این منظور، ناگزیر دست به سواستفاده از مفاهیمی چون لزوم اتحاد جهت حفظ تمامیت ارضی و امنیت ملی و امثالهم خواهد زد تا به سرکوب همه مخالفین کوچک و بزرگ بپردازد. اما تکلیف فعالین سیاسی و حقوق بشری در این شرایط چیست؟

در این یادداشت بنا نیست که به دفاع از گزینه حمله نظامی یا مخالفت با  آن بپردازیم، بلکه صحبت بر سر این است که در صورت قطعی شدن وقوع جنگ چه مواضعی را باید اتخاذ نمود. تکلیف آنهایی که به دفاع از گزینه حمله نظامی و دخالت خارجی پرداخته‌اند مشخص است اما آنهایی که بر مخالفت با جنگ اصرار دارند، هر آینه ممکن است که تلاشها و مخالفت‌هایشان با جنگ، مورد بهره برداری و سواستفاده حکومت ایران قرار گیرد و حتی ممکن است بخش‌های سنتی تر اپوزیسیون با نیروهای حکومت در یک جبهه قرار گیرند. حتی همین حالا در نسخه‌ای که عباس عبدی در مصاحبه با روز پیچیده است می‌گوید [1]: «متاسفانه برخي نيروهاي سياسي چنان به مواضع غلط افتاده‌اند كه پيشاپيش مسئوليت وقوع هر جنگي را به‌عهده حكومت ايران انداخته‌اند و از فرط دشمني با حكومت ايران، بديهي‌ترين نكات را در رفتار حكومت‌هاي ديگر ناديده انگاشته‌اند.» و به زبان بی‌زبانی، از  فعالین سیاسی می‌خواهد  که مراقب باشند در موضع گیریهایشان همسو با دشمنان ایران تلقی نشوند و در این دعوا جانب حکومت را بگیرند.  در پشت این نگاه همان اسارت در گفتمان سنتی نهفته است که انتظار دارد همه حقوق حقه مردم و فعالین سیاسی به تامین امنیت و اقتدار ملی و تمامیت ارضی فرو کاهیده شود و حکومت نیز با سواستفاده از همین گفتمان، به خوبی توانسته است امنیت و اقتدار ملی را به امنیت و اقتدار گروه حاکمان تنزل دهد.  اما سوال این است که وقتی همه سیاست‌های حکومت نشان از آن دارد که نیروهای حاکم به استقبال جنگ رفته‌اند و مشتاقانه جنگ را برای مصارف داخلی خود طلب می‌کنند، مخالفین جنگ  چه دیالوگ منطقی‌ای  را می‌توانند با جامعه جهانی برای مخالفت با جنگ برقرار کنند؟ و چرا مسئولیت تامه حکومت در پدید آمدن شرایط جاری را کتمان کنند؟ در همه سالهای گذشته شاهد بوده‌ایم که توهم  «دشمن » فرضی مدتها ورد زبان رهبری حکومت ایران بوده است تا بواسطه آن فضای داخلی کشور در حالت نیمه جنگی نگه داشته شود و همه فعالیت‌های سیاسی و حقوق بشری سرکوب شود. حالا با  تلاش‌های تندروان سوارشده  بر عرصه سیاست‌گذاری حکومت ایران، دشمن فرضی نظام، تحقق عینی یافته است. مبارک‌شان باشد! اما در این میان گناه فعالین سیاسی چیست و در این  وضعیت چگونه و با چه توجیهی در زمین حکومت بازی کنند و با رفع تقصیر از حکومت ایران، به مخالفت با جنگ بپردازند؟  اگر نگرانی  از بابت  انسداد فضای سیاسی کشور است، چه تضمینی وجود دارد، که مخالفت با جنگ و بازی در زمین حکومت ایران، تضمین کننده حیات نباتی فعالین سیاسی در داخل کشور باشد؟ در واقع اگرهم  بناست که با جنگ مخالفت بشود باید به نحوی عمل نمود که حکومت ایران نتواند از موضع مخالفت با جنگ  مخالفینش سواستفاده نماید. برای این منظور دو رویکرد را می‌توان متصور گردید که ذیلا توضیح داده خواهند شد:

راه اول سکوت است! از قدیم گفته‌اند که سکوت سرشار ازناگفته‌هاست بخصوص وقتی که راه بر هر گونه کنشی بسته است و فضای سیاسی کاملا مسدود است. در این شرایط مثلا آقای عبدی که خودش روزگاری در دفاع از طرح سکوت زیدآبادی[2] سخن گفته بود،  مجبور نیست که  سکوت را بشکند و برای اینکه کنشی را ایجاد نماید از فعالین سیاسی بخواهد که از بار مسئولیت حکومت ایران در جنگ احتمالی بکاهند.  از قضا زیدآبادی موضع سکوتش را به قضیه مخالفت با جنگ هم توسعه داده بود و فعالیت‌های ضد جنگ فعالین سیاسی ایران را تلاش هایی رومانتیک و فانتزی اما هیجان انگیز خوانده بود که تاثیر خاصی بر هیچ کدام از طرفین جنگ احتمالی ندارند. اوهمچنین اشاره نموده بود در شرایطی که فعالین سیاسی کوچکترین امکان تحرکی ندارند، مخالفت‌شان با جنگ صرفا  گرفتار آمدن در چنبره تناقضات است و لذا  به آنها توصیه نموده بود که  بهتر است وقتی کاری از پیش نمی‌برند سکوت کنند تا حداقل مورد بهره‌کشی حکومت واقع نشوند.

اما آنهایی که هنوز فکر می‌کنند سکوت انفعال است و کماکان اصرار دارند که کنشی در مخالفت با جنگ بروز دهند، بدیهی است که باید به نحوی عمل کنند که مرزبندی‌شان با نیروهای حکومت کاملا مشخص باشد. در گام نخست  باید مسئولیت تامه حکومت ایران در پدید آمدن شرایط جاری به وضوح تشریح گردد و حکومت را در این زمینه  به چالش کشید. دوما این نکته را باید در نظر گرفت که مخالفت با جنگ هیچ تضادی با  بهره‌گیری از فشار جامعه بین‌المللی بر حکومت ایران  ندارد و اگر نیروهای سیاسی داخل کشور در شرایط فعلی از  اتخاذ چنین  رویکردی ناتوان هستند حداقل از منع اخلاقی برای این موضوع سخن نگویند و نگاه سنتی به استقلال را پرو بال ندهند تا اگر فردا روزی سرکوب‌های بی رویه حکومت، دخالت جامعه بین‌المللی را ناگزیر و ضروری نمود، با بن بست تئوریک مواجه نشوند.  سوما باید تصریح کرد که موضع ضد جنگی هم اگر در «این مقطع زمانی»هست  به خاطر بیگانه ستیزی نیست چرا که ظلمی که آن آشنا کرد اگر بیش از ظلم بیگانه بر این مرز و بوم نباشد کم از آن ندارد.  و در نهایت و پس از همه این مرزبندیها، می توان با جنگ مخالفت نمود فقط و فقط به خاطر خون انسانهای بی ‌گناهی که در آتش جنگ خواهد ریخت و تر و خشک را با هم خواهد سوزاند . با اتخاذ این رویکرد، ضمن حفظ موضع ضدجنگ، از خطر قرار گرفتن در جبهه حکومت ایران  جلوگیری شده و امکان بهره برداری حکومت، از فعالیت‌های  ضد جنگ فعالین سیاسی و حقوق بشری به حداقل ممکن می‌رسد.

پ.ن

[1]http://www.roozonline.com/persian/interview/interview-item/archive    /2011/november/20/article/-21aefdd5d4.html

[2] http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-29f1520aa5.html

[3] http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-0c4bf67475.html

سیزده آبان؛ منبع لایزال دروغ‌های سیزده‌ی نظام ولایی!

نوشته‌ی م.پرواز

اگر آیت‌ اله خامنه‌ ای برای بیان حرف‌ های روز چهارشنبه 11 آبان امسال ِ خویش تنها دو روز صبر می کرد؛ می توانست به لیست بلند بالای وقایع «یوم‌الله ۱۳ آبان»  بیست و پنجمین  سالگرد نقطه‌ی عطف دروغ‌های سیزده‌ی جمهوری اسلامی را بیفزاید. اما او مثل همیشه در ابراز قدرت خود بی‌قراری کرد و در کاربرد صفات تفضیلی و اغراق در قدرتش, حتا به واسطه‌ی گرد کردن اعداد, بس دست و دل‌بازی نمود.

بی هیچ تردیدی٬ وی به‌خوبی سخنان یارِ اجباری و رقیبِ اختیاری خویش را در اجتماع ِ توده‌ی سیّالی که در هفتمین سالگرد تصرف سفارت آمریکا، و در ۱۳ آبان ۱۳۶۵گرد کرده بودند، به یاد دارد. زمانی که اکبر هاشمی رفسنجانی بهرمانی در سن ۵۲ سالگی با سری بالاگرفته و گستاخی مختص خویش٬ چشم در چشمِ ده‌ها و صدها هزار لباس ِ خاکی پوشیده‌ی ِ رزمنده در جبهه‌های جنگ عراق برعلیه ایران٬ با ملاحت و پوزخندی تکرارنشدنی٬ آنچه را که روزنامه‌ی «الشراع» لبنان یک روز قبل از آن منتشر کرده بود٬ تکرار کرد و در میان بهت و حیرت میلیون‌ها بیننده‌ی تلویزیون جمهوری اسلامی به صراحت اعلام نمود که «رابرت مک فارلین» (عضو برجسته‌ی شورای ملی امنیت ایالات متحده آمریکا و مشاور امنیتی رئیس جمهور آمریکا و تحلیل‌گر سازمان «سیا») و گروه همراه او («الیور نورث» عضو شورای ملی امنیت ایالات متحده آمریکا، «جورج کیو»٬ از مقامات شورای ملی امنیت آمریکا٬ «هوارد تیچر»٬ مسئول تحویل پول به شورشیان نیکاراگوئه و «امیرام نیر»، یکی از ماموران سرویس امنیت اسرائیل)، پنج روز را در بهترین هتل تهران بر سر سفره‌ی گشاده ایرانیان میهمان‌دوست نشسته بوده‌اند {۱}.

آن‌روز٬ درست یک ماه از هدف قرارگرفتن هواپیمای باری آمریکایی حامل سلاح برای شورشیان موسوم به «کنترا» می‌گذشت. «کنترا»ها در جهت سرنگونی حکومت جوان «نهضت آزادی ملی ساندینیست‌ها» که با رهبری «دانیل اورتگا»، شش ماه پس از پیروزی انقلاب ۵۷ ایران موفق به سرنگونی دیکتاتوری «آناستازیو سوموزا» در نیکاراگوئه شده بود٬ تلاش می‌کرد. شاید اگر موشک ساندینیست‌ها آن هواپیما را سرنگون نکرده بود و تنها بازمانده‌ی این حادثه در برابر دوربین‌ها لب به سخن نمی‌گشود٬ لعاب جام تقدس دروغ‌پردازان حاکم بر ایران نیز چنین سخت و رسوا در پائیز ۶۵ ترک برنداشته و فرونریخته بود.

صد٬ رقم جالبی است! نشانه‌ی مقدار میل سیرناشدنی و کاستی‌ناپذیر متقاضیان قدرت بی رقیب؛ آیات‌ نام برده نیز، نه امروز که شمشیر را برای دست‌یابی صد در صد قدرت از رو بسته‌اند، بلکه آشنائی عمیق‌شان با این عدد بود که باعث شد ۲۵ سال پیش متواضعانه و خاضعانه٬ بهای آزادسازی گروگان‌های آمریکایی در لبنان را برابربا ۱۰۰ موشک فونیکس اعلام کنند {اميد و دلواپسی، كارنامه و خاطرات سال ۶۴ هاشمی‌رفسنجاني به اهتمام سارا لاهوتی، دفتر نشر معارف اسلامی، سال ۱۳۸۷، ص ۴۳۵ ٬ نقل شده در ۲}. در جریان این معامله‌ی پایاپای٬ اسرائیل و آمریکا از ۱۵ مرداد ۱۳۶۴ تا ۱۱ آبان ۱۳۶۵، تسلیحاتی به ارزش ۲ میلیارد دلار به ایران تحویل دادند. موشک‌های تاو٬ توپ‌های ۱۵۵ میلیمتری٬ موشک‌های ضد هوایی هاوک و به روایتی مقادیری گاز اعصاب و خردل و البته ۱۰۰ موشک فونیکس از جمله‌ی این تسلیحات بودند {۳}.

در درازنای این ۱۵ ماه که اسرائیل و آمریکا به ارسال سلاح به جمهوری اسلامی پرداخته بودند٬ حداقل چهار عملیات بزرگ زمینی در جبهه‌های جنگ توسط ایران انجام شد: «عملیات والفجر ۸» (دی‌ماه و بهمن‌ماه ۱۳۶۴)٬ «عملیات ام‌الرصاص» (بهمن ماه ۱۳۶۴)٬ «عملیات والفجر ۹» (اسفند ۱۳۶۴) و «عملیات انصارالحسین» (شهریور ۱۳۶۵)، که مهم ترین آن‌ها والفجر ۸ بود. و گرچه طی این نبردها «فاو» به تصرف ایران درآمد٬ اما این عملیات یکی از پرهزینه‌ترین آفندهای رزمندگان ایرانی در طول جنگ به لحاظ تعداد کشته‌شدگان بود. عراق به طور گسترده‌ای دست به کاربرد سلاح‌های شیمیایی زد و «جنگ شهرها» یکی از مراحل پُر کشته و ویرانی خود را پشت سرگذاشت. در زمانی که مذاکرات سری در تهران جریان داشت٬هواپیماهای عراقی در خرداد و تیر ۱۳۶۵ حملات وسیع و گسترده‌ای بر علیه رزمندگان ایرانی در شبه‌جزیره‌ی فاو انجام دادند و پدران و مادران ایرانی به سوگ هزاران نوجوان و جوان عزیز خود نشستند. در جریان‌عملیاتانصارالحسین٬ ۲ ماه بعد از حضور فرستادگان دولت آمریکا در ایران و ۲ ماه قبل از سخنرانی آیت‌‌اله رفسنجانی و اعلام حضور ۴ ماه پیش ِ هیئت آمریکایی٬ بخش بزرگی از رزمندگان شرکت کننده در این نبردِ سخت، جان باختند. «علی محمدی نسب» رزمنده‌ی گمنامی بود از رفسنجان که در عملیات «والفجر ۸» شرکت داشت. مروری بر تکه‌ای از خاطرات او گوشه‌ی کوچکی از صحنه‌های آن روزهای نبرد را ترسیم می‌کند: «گردان مجددا باز سازماندهی شد و به خط دوم رفتیم. شب که می خواستیم بخوابیم حاج علی گفت: ماسک هایتان را به صورتتان بزنید احتمالا امشب شیمیایی می زنند. بچه ها با ماسک خوابیدند. با ماسک خوابیدن خیلی سخت بود. من فقط برای یک تیمّم ماسک را برداشتم که باعث شد من را به اورژانس صحرایی ببرند. لباسهای ما را در آوردند. دوش گرفتیم. لباس نو پوشیدیم و به عقب اعزام شدیم. یکی دو ساعتی آنجا استراحت کردیم. مجددا به خط برگشتم. تا ظهر کنار حاج علی بودم. بعدازظهر گفتند حرکت کنیم برویم. من ماسکم را داخل اروند شستم. فیلترش را در آب انداختم. پیاده شدیم و به طرف همان سنگرهای قبلی مان رفتیم که گفتند شیمیایی زدند. گلوله ای آمد. بوی سیر و قرمه سبزی … درهمین مدت کم شیمیایی اثر خودش را گذاشته بود و شب بستری شدم. فرداش ما را فرستادند بیمارستان بقایی بعد هم بیمارستان توحید تهران. یکی دو روز آنجا بودم. رفتیم استادیوم آزادی که به شهرهای خود اعزام شویم. مردم کفش، شلوار، کاپشن، پیراهن صلواتی برای رزمنده ها آورده بودند. یکی از رزمندگان که از شهر دیگری بود گفت بچه ها درست است شیمیایی شدیم اما جان جنگیدن را داریم آنهایی که مرد میدان هستند یک اتوبوس راه بیندازیم و به اهواز برویم. اهواز که رسیدیم فقط علی اسماعیلی با تعدادی نیرو مانده بودند. بقیه یا زخمی یا شیمیایی یا شهید. به علی گفتیم چه خبر است؟ علی گفت: الان کاری به گردان ما ندارند»٬ {۴}.

حاج محسن رفیق‌دوست٬ وزیر سپاه پاسداران که هنوز تا «صد درصد» کمی راه داشت، و از بوی «قرمه‌سبزی» چیزی نمی‌دانست٬ در تیرماه ۱۳۶۵ اعلام کرد: «ما حداقل ۸۰ درصد از سلاح‌ها و تجهیزات مورد نیاز را در داخل تهیه می‌كنیم» و حتی اگر راست می‌گفت از منبع و بهای آن ۲۰٪ باقیمانده چیزی نگفت {۵}. در تمام این مدت٬ اما٬ ارتباط سرّی بین ایران و آمریکا و اسرائیل در جریان بود. مک فارلین و همراهانش از چهارم تا نهم خردادماه ۱۳۶۵ را در تهران و شش دور مذاکره با مقامات جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران را از سر گذراندند. بعد از رسوایی «ایران‌-کنترا»٬ شیمون پرز در دفاع از اسرائیل گفت: «این‌که ما به ایرانیان اسلحه بدهیم فکر خود آمریکاییان بود. ما فقط به درخواست واشنگتن وارد شدیم.»٬ {ایضا: ۱}.

بر طبق گفته‌های پاسدارِ ناموس‌‌ ِ جمهوری اسلامی٬ سردار محسن رضایی٬ «هدایت ارتباط» (با آمریکا و اسرائیل) بر عهده‌ی آیت‌اله اکبر هاشمی رفسنجانی بود٬ اما بیش و پیش از همه آیت‌اله روح‌اله خمینی از همان ابتدا «در جریان کلیات کار بود» {ناگفته‌های جنگ از زبان محسن رضایی در گفتگو با ایسنا٬ ۶}. میرحسین موسوی٬ نخست وزیر وقت در نامه‌ای به آیت‌اله خمینی به صراحت از اين‌كه در جريان سفر مك‌فارلين قرار نگرفته شکایت و گله کرد {۷}. البته ۲۴ سال بعد٬ زمانی که این نخست وزیرِ سابق نیز به تیغ ِ برّان سرکوبِ جمهوری اسلامی گرفتار آمد٬ حافظه‌ی ذوب شدگان در ولایت به ناگاه یاری کرد تا یکی از مشاوران وی٬ «محسن کنگرلو» را به عنوان رابط این مذاکرات معرفی کنند٬ بی آنکه تشری را که «آیت الله روح‌اله خمینی» برای «کش ندادن» موضوع به مجلس زد یادشان بیاید٬ زمانی که «پیشوا» دهن همه‌ی کسانی را که پرسش بزرگ ذهن‌شان را اشغال کرده بود، برای سال‌ها بست: «لكن شما انصاف بدهيد كه در يك همچو وقتی، وقت يك همچو اموری است ؟! وقت يك همچو تاييدی است از كاخ سفيد؟ وقت يك همچو تاييدی است از ريگان؟ لحن شما در آن چيزی كه به مجلس داديد، از لحن اسرائيل تندتر است، از لحن خود كاخ‌نشينان آن جا تندتر است. شما چه شده است اين طور شديد؟». گرچه ایشان «از ابتدا در جریان کلیات کار بود»٬ اما  فرمان صادر شد که آن‌چه مردم باید بدانند، این است، نه آن پرسش نا به هنگام: «اين انفجار عظيمی است كه در كاخ سياه واشنگتن رخ داد و اين رسوايی بسيار مهمی كه برای سران كشور امريكا پيدا شد. شماملاحظه بكنيد و ببينيد كه در تمام دنيا، در سراسر جهان، مطبوعاتشان و رسانه هايشان وخطابه هايشان تمام متوجه اين معناست كه سرپوشی بگذارند بر اين رسوايی كه براي رئيس جمهور امريكا پيش آمد. رئيس جمهور امريكا در اين رسوايی بايد عزا بگيرد و كاخ سفيد مبدل به كاخ سياه بشود – گرچه هميشه بوده است – لكن اين متفرقه گويی واضطرابی كه در كاخ سفيد پيدا شد و در طرفدارهای امريكا، حكايت از عظمت مسئله می كند. يك مقام عاليرتبه – به قول خودشان – از امريكا به طور قاچاق و با تذكره جعلی وارد ايران می‌شود، در صورتی كه ايران نمی‌داند چی است. به مجردی كه وارد می‌‌شود و معلوم می‌شود كه اين از مقامات امريكاست، ايران او را در يك جايی تحت نظر قرارمي دهد و محبوس می كند و تمام حركات او را تحت نظر قرار می دهد و او با هر كس خواسته است ملاقات كند، ملاقات نمی كند»٬ {صحیفه‌ی نور٬ جلد بیستم٬ ص ۱۵۹- ۸}.

این «رسوایی بسیار مهم برای سران کشور آمریکا» باعث شد تا شش ماه بعد٬ «رابرت مک فارلین» دست به یک خودکشی (ناموفق) بزند و بعدها رأی «کمیسیون تاور» به اخراج و تعلیق ازکار دست‌اندرکاران ماجرا تعلق گیرد. در آن سوی سکه اما٬ نهیب ولی‌فقیه برای هر «سرپوشی» کافی بود تا رئیس جمهور آن روز ایران٬ «آیت الله سید علی خامنه‌ای»٬ به‌مانند هم‌تایش در آمریکا٬ «رونالد ریگان»٬ «رسوا» نشود٬ تا امروز مقام ِ عظمای ولایت باشد ومسلمین جهان را ولیّ و امام؛ و تا دروغ‌های ِ سیزده‌ی تمام ناشدنی یک نظام ِ مبتنی بر کژی و ناراستی٬ همچنان کشورو ملتی را در تارهای عنکبوتی ِ سِحرِ پلید خویش گرفتار و محصور و محزون نگاه دارد؛ و تا فریب‌ها مکـّرر شوند و تا وقاحتشان حتی بر چهره‌ی «رسوایی» نیز عرق سردی از شرم نشاند. باز هم ۱۳ آبان است

دریاچه ارومیه؛ زمانی برای جبران اشتباه!

نوشته‌اي از «م.پرواز»

در پهنه‌ی مشترکی بین قزاقستان و ازبکستان و در وسعتی بیش از دو برابر مساحت خاک کشور بلژیک٬ خفته و بوده دریاچه‌ای هست که ما ایرانیان «دریاچه‌ی خوارزم» می‌خوانیمش و دیگران «آرال». این زخمی از پا درافتاده‌ی در خاک رفته٬ ۷۰ سال پیش، یکی از قطب‌های بزرگ اقتصادی و و شکوفایی داد وستد و ماهی‌گیری منطقه بود. اما زمانی که یوسیف ویسارونویچ جوگاشویلی (استالین) در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به «مقام عظمای ولایت» رسید٬ با «بصیرتی» که در ضمیر همه‌ی مستبدّین تاریخ نهفته است٬ دریافت که دریاچه‌ی آرال «اشتباه طبیعت» است! پس با تغییر مسیر دو رودخانه‌ی «آمودریا» و «سیر دریا» و ساخت کانال‌های مختلف٬ دریاچه‌ی وسیعی را با بیش از هزارو پانصد جزیره، به بیابانی بدل ساخت که زندگی صدها هزار نفری را که از قِبـَل این دریاچه نان شبی داشتند ناگذران کرد؛ و گونه‌های مختلف هوازی و آب‌زی از حیوانات تا گیاهان را که با آب آرال زنده بودند به نیستی کشانید. دریاچه‌ای که به نشان، و احترام گستردگی‌اش «دریا» خوانده می‌شد، تا نود درصد به شوره‌زار بدل شد. زخم کاری دیکتاتور به‌تدریج و در طول ۴۰ سال آرال را آهسته آهسته از قزاق‌ها و ازبک‌ها گرفت. آرال مُرد تا «اشتباهِ طبیعت» جبران شده باشد!

از آنجا که حکومت‌های استبدادی همه فرزندان یک خانواده‌ی فکری‌اند٬ رژیم ج.ا. سال‌ها بعد از استالین و در جایی دیگر از این کره‌ی خاکی٬ اما نه چندان دور از دریاچه‌ی خوارزم٬ به جبران «اشتباهات دیگر طبیعت» برآمد. از آدم‌ها آغاز کردند: از اشتباه‌ِ طبیعت در عدم پوشش موی زن تا خطای نابخشودنی‌اش در جدانساختن دو جنس مخالف شاید در دو سیاره‌ی مجزا!

طبیعت البته «اشتباهات» فراوان داشت و سرداران ِ سازندگی ِ چپاول و غارتِ مال و اخلاق و فرهنگ مردم و مهندسان ِ آمیزش سیاست و اقتصاد برای ایجاد شالوده‌ی ساختمان قدرت خویش٬ به «حکّ و تصحیح» آن‌ها همّتی کمال و تمام گماشتند. مقوله‌ها بس فراوان بودند: عشق و دوستی٬ راستی و صداقت٬ جوانی و شادابی٬ اعتماد و احترام٬ یاری و انسان‌دوستی٬ همه تک به تک «اصلاح»ی پایه ای شدند!

***

حالا بیایان‌های‌مان وسیع‌تر گشته‌اند و جنگل‌های‌مان رو به نابودی است. امروز٬ شمشیر خشک‌سالی با تیغ زهرآگین منافع مافیای حاکم٬ هم‌زمان بر فرق داشته‌های‌مان فرو می‌آید و منابع و ثروت‌های طبیعی ما را یکایک از ما می‌ستاند. زایش ِ زاینده رودمان را از او ربودند٬ دماوند را آسفالت کردند٬ در پارک گلستان کارخانه‌ی سیمان احداث کردند٬ جنگل ابر را اتوبان کردند٬ کارون را برق کردند و برق آبش را گرفت٬ میدان میشان ِالوند را بتونی کردند٬ رودخانه‌ی خشک شیراز را دوبانده آسفالت سیاه ریختند تا مبادا روزی تر شود٬ هامون‌مان خشکید و هیچ یاد هیرمند نکردند٬ زهره‌ی خوزستان در زیر آفتاب سدها سوخت٬ ماهی‌های زرینه‌رود در پشت سد بوکان کرور کرور مردند٬ جنگل‌های بلوط لرستان را در آتش بی‌خردی و بی‌عملی خود سوزاندند٬ بر جنگل‌های مازندران و کردستان و گیلان آتش قهر خویش فکندند و… بر ما رفت آنچه که نیک می‌دانیم٬ و بس می‌شنویم و چه زشت تنها به تماشایش نشسته‌ایم٬ ما ساکنان مملکتی هستیم که تعداد اعضای گارد محافظ «مقام عظمای ولایت»ش شش برابر بیشتر از تعداد کادر ثابت سازمان کشوری حفاظت از جنگل‌ها و مراتع و آبخیزداری آن است!

و امروز دریاچه‌ای که شوری آن یادآور اشک‌هامان در زیر ستم این «تصحیح کنندگان اشتباهات طبیعت» است -دریاچه‌ی ارومیه‌مان٬ در حال خشک شدن و فاجعه‌ی بزرگ زیست‌محیطی‌ ِ پس از آن در راه است. «مصحّحان» را البته نه تنها درد و خیالی نیست٬ که از کرده ی خویش دل‌شادند و از بهره‌ی خویش برخوردار. سرداران قرارگاه‌نشین دیروز و نوکیسه‌گان ِ نونوای امروز، کیسه‌شان از قِبـَل قراردادهای میلیاردی مربوط به سدها و پل‌های خشک‌کننده دریاچه‌ی ارومیه سرریز است. غم فردا‌‌ی‌شان هم نیست٬ برای آن هم برنامه دارند. مگر همین یک سال پیش نبود که «مدير امور دام معاونت بهبود توليدات دامی سازمان جهاد کشاورزی آذربايجان شرقی» گفت: «با توجه به شرايط اقليمی و پسروی آب درياچه اروميه اين استان استعداد پرورش شتر را داشته و برنامه ريزی های لازم براي اين کار در حال انجام است.» و افزود: « با توجه به ويژگی تحمل شرايط سخت در شتر و قابليت تطبيق آن با شرايط آب و هوايی متفاوت و عدم نياز به تغذيه خاص در پرورش آن و با توجه به پسروی آب درياچه اروميه، امکان پرورش آن در حاشيه اين درياچه و استفاده بهينه ازخارزارهای کناره های اين درياچه، امکان ازدياد گله های شتر در استان را با توجه به شرايط سهل پرورش آن، اقتصادی می نماید.»

اگر استالین دریاچه‌ی خوارزم را خشکاند تا کشت پنبه را که بس «افتصادی» بود رواج و رونق دهد، رافعان اشتباهات طبیعت در سرزمین ما هم برای «اقتصادی» کردن همه چیز برنامه دارند!

***

خیزش مردم غیور آذربایجان برای نجات دریاچه ی ارومیه را باید به فال نیک گرفت، شاید و باشد که وقت خواب به سر آمده و روزگار بیداری و حرکت و عمل‌مان فرا رسد. حالا دیگر هر چه آن‌ها طبیعت را «اصلاح»(!) کردند کافی است، اکنون نوبت ماست تا به جبران اشتباهات تاریخی مان کمر ببندیم!

10 شباهت بنیادین نظام ولایت فقیه و حکومت سلطنتی در ایران

نوشته‌اي از«بیژن پوينده»

امروز بخش قابل توجهی از مردم کشورمان  و  ایرانیان  آگاه می‌دانند  که «جمهوری اسلامی»  از نظر سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اخلاقی به ورشکستگی کامل رسیده است. این نظام ناتوان در بوجود آوردن حداقل شرایط برای شرکت شهروندان و نیروهای متنوع سیاسی در ساختمان کشوری آباد و آزاد بوده  و هست. تداوم و حفظ این نظام با جنگ و  بحران سازی و سرکوب گسترده ابتدایی‌ترین حقوق انسانی مردم کشورمان میسر گشته.  آنچه مردم کشورمان در 32 سال گذشته از این نظام دیده اند گسترش فقر، خرافات، تظاهر، دروغ گویی، ریا بوده است.

 در این شرایط میلیونها ایرانی محبور به مهاجرت شده اند.  فرار مغزها  در ابعاد وسیع ادامه دارد و درصد قابل توجهی از جوانان یا بیکارند و یا در اقتصاد بیمار ِ دلال‌سالار ِ نظام اسلامی به فعالیت‌های غیر مولد مشغولند. با ورشکستگی  نظام ولایت فقیه،  طرفداران استبداد سلطنتی که خود نقشی اساسی در تداوم فرهنگ استبدادی و درنتیجه به‌قدرت رسیدن استبداد مذهبی داشته‌اند، بسان ارواحی زنده شده، سعی در دفاع و توجیه حکومت پادشاهی دارند. در این میان عده ای حقوق‌بگیر و با استفاده از تحریفات سعی در پاک کردن حافظه تاریخی دارند.

برای جلوگیری از  تکرار اشتباهات تاریخی، می‌باید با تاریخ و عملکرد نظام‌های سیاسی آشنا بود. هدف این نوشته  نشان دادن شباهت‌های بنیادینِ دو نظام سیاسی استبدادی ولایت فقیه و نظام سلطنت پهلوی علیرغم برخی تفاوت‌های این دو نظام است.

شکل گیری فرهنگ در هر جامعه‌ای متاثر از روابط اقتصادی و زمینه‌های تاریخی در آن جامعه است. در کشور ما روابط اقتصادی بر اساس زندگی قبیله‌ای در برخی نقاط و تولید روستایی و روابط ارباب رعیتی و خان خانی در دیگر نقاط برای قرن‌ها وجود داشته است. در نتیجه فرهنگ غالب تحت تاثیر روابط قبیله ای و ارباب رعیتی شکل گرفته.  توجه به این نکته ضروری است که شکل گیری فرهنگ و شیوه تفکر در ضمیر ناخودآگاه ما بوسیله تعلیم و تربیت خانوادگی و سپس  آموزش و معیارهای دینی و اجتماعی وسنتی درونی شده و ریشه دوانده.

ازنظر سیاسی دوپایه اصلی قدرت سیاسی در جامعه ما سلطنت و روحانیت بوده اند. بطور تاریخی این دو ارگان نقش مهمي در باز تولید فرهنگ استبدادی داشته اند. در نتیجه نظام سلطنتی و نظام  ولایت فقیه دارای خصوصیات مشترکی هستند.

این خصوصیات مشترک عبارتند از:
1. نفی  آزادی‌های سیاسی:
یک خصوصیت فرهنگ استبدادی وجود تک صدایی و نفی چندصدایی و سرکوب نیروهای سیاسی مستقل و جدا از قدرت حاکم است. وجود آزادی‌های سیاسی از جمله آزادی احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی بیان، آزادی اجتماعات، آزادی سازمان‌های مدنی و آزادی حق انتخاب از ابزارهای اصلی برای ساختن روابط دمکراتیک در جامعه و کنترل و پاسخگو نمودن قدرت هستند. هر جامعه پیچیده‌ای برای حل بهینه مشکلات، چالش‌ها و مسائل جدید که بطور داتم بوجود می‌آیند احتیاج به چرخش آزاد اطلاعات، وجود مطبوعات مستقل، سازمانهای مدنی  و صاحب‌نظران و اندیشمندانی دارد که بتوانند در فضایی باز و قانون‌مند به بررسی و نقد و گفتگو برای حل مسائل و مشکلات بپردازند. سلطنت پهلوی و حکومت اسلامی با نفی آزادی‌های سیاسی مانع  رشد سیاسی،  گسترش سازمان‌های مدنی و در نتیجه باروری و خلاقیت اجتماعی و سیاسی گردیده‌اند. تک صدایی در نظام ولایت فقیه با شعار حزب فقط حزب الله و در  دوران محمد رضا شاه با شعار «حزب فقط حزب رستاخیر» به جامعه تحمیل  گردید. در چنین فضاهایی قدرت مطلقه پادشاه یا ولی‌فقیه حق تعیین سرنوشت ملت را نفی می‌کند.

2. وجود زندانیان سیاسی  سرکوب و شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی:
نفی حقوق مدنی  و سرکوب احزاب و نظرات سیاسی منجر به  تنش  و انواع مبارزات علیه قدرت حاکم می‌گردد. در این شرایط راه حل نظام استبدادی ساختن زندانهای سیاسی، سرکوب و شکنجه و  در برخی موارد اعدام مخالفان سیاسی است.  برخی طرفداران استبداد سلطنتی با  مقایسه هزاران اعدام در نظام «جمهوری اسلامی» در جهت توجیه نظام استبدادی مورد علاقه خود برمی‌آیند. حال آنکه کیفیتی که مورد سوال است نه فقط تعداد زندانیان و اعدام‌های سیاسی  بلکه ماهیت نظام‌هایی است که در آنان مقوله زندانی سیاسی و اعدام زندانی سیاسی وجود دارد . سوال اینجاست که چرا باید انسانها را بخاطر عقایدشان به بند کشید؟ در کدام جامعه دمکراتیک و آزادی، مقوله زندانی سیاسی و شکنجه و اعدام زندانی سیاسی وجود دارد؟

3.  قانون گریزی:
در  نظام های استبدادی، حکومت های مطلقه فردی و خودکامه، قانون و مفهوم قانون کم‌رنگ و بی‌رنگ می‌شود. چرا که حرف آخر را شاه یا ولی‌فقیه  و یا نظامیان کودتاچی می‌زنند این موضوع چندین مشکل بوجود می‌آورد:
منطق و توجه به خواسته‌های عمومی جامعه جای خود را به خواسته‌های افراد در راس قدرت می‌دهد . زورگویی و خودکامگی بعنوان معیارهای غالب تقویت می‌شوند. فرهنگ استبدادی در ابعاد گسترده از طریق رسانه‌های عمومی و شیوه‌های تعلیم و تربیتی تقویت و بازتولید می‌شود. مسلما تعرض به حقوق انسانی و قانونی از طرف حکومت و قدرت حاکم بطور روزمره ، الگوی مثبتی برای اقشار ناآگاه در  رعایت و احترام به حقوق دیگر شهروندان نخواهد ساخت. در نتیجه بی‌قانونی و عدم احترام به حقوق فردی و اجتماعی تبدیل به هنجارهای غالب می‌گردنند. یک دلیل نقض ساده‌ترین قوانین رانندگی بصورت گسترده در این نظام‌ها شاید واکنشی‌ست روانی  به سرکوب‌های سیاسی و فرهنگی نظامی که برای انسانها ارزشی قاتل نیست.

4.  فساد گسترده اقتصادی اداری و رانت خواری:
قانون گریزی  و عدم دسترسی به اطلاعات سبب رشد فساد اقتصادی، عدم موفقیت پروژه‌های ملی، گسترش رانت‌خواری و اقتصاد دلالی می‌گردد. این عوامل در دراز مدت به بی ثباتی نظام‌های استبدادی دامن زده واین نظام‌ها را در برابر بحران‌های اقتصادی آسیب پذیرتر می‌کند.

خودکامگی در راس قدرت و عدم رعایت قانون حتی برای عوامل نظام استبدادی باعث ریزش نیروهای خودی و تشدید تضاد درون دستگاه‌های استبدادی می‌شود. عملکرد دو نظام ولایت فقیه و شاهشاهی نمونه بارزی برای این ادعاست. در این نظام‌ها دائما شاهد تقسیم مکرر نیروها و بسته شدن فزاینده دایره قدرت هستیم. در غیاب روابط دمکراتیک و احترام به قانون،  فرماندهان نظامی بطور مرتب دچار انواع تصادفات و «سانحه‌های هوایی» می‌شوند و سیاست مداران قدیمی مورد غضب قرار گرفته مجبور به فرار شده  و یا تبدیل به «سران فتنه» می‌شوند.

دکتر محمد مصدق رهبر جبهه ملی و مبارز  راه آزادی و ملی شدن نفت  بخاطر منافع بیگانگان با کودتا   برکنار می‌شود.  شاه بجای سلطنت حکومت می‌کند.  با یک فرمان شاه  یک شبه نظام چند حزبی( هر چند فرمایشی) تبدیل به نظام یک حزبی ( حزب رستاخیز) می‌گردد! در نظام اسلامی «نخست وزیر محبوب امام»  و ریس مجلس آن جز سران فتنه می‌گردند. چرا که در این نظام‌ها قواعد بازی  و قوانین حتی در چهارچوب قراردادی خودی‌ها نیزدائما به فرمان رهبر معظم و شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتش‌داران نقض می‌شوند.

قدرت نامحدود و غیر پاسخگو بطور اجتناب ناپذیری فاسد می‌گردد.در نتیجه عقد قراردادهای خیانت بار و غارت منابع طبیعی تبدیل به امری عادی می‌گردد. غلبه روابط فردی بر قوانین و ضوابط منطقی، ضعف مدیریت کلان در  نظام‌های استبدادی را دو چندان می‌کند . ضعف مدیریت  بنوبه خود  در جهت هدر دادن فرصت‌ها و منابع انسانی و طبیعی  تضعیف این نظام‌ها در دراز مدت عمل می‌کند.

5. هدر دادن فرصت‌ها و منابع انسانی و طبیعی بخاطر حفظ منافع و قدرت عده ای معدود.
از آغاز تثبیت «نظام مقدس اسلامی» بطور متوسط هر سال بیشتر از 100 هزار نفر با تحصیلات دانشگاهی به خاطر شرایط نامناسب و سلطه استبداد مذهبی ایران را ترک می‌کنند. 4.5 میلیون ایرانی در خارج از ایران زندگی می‌کنند. بسیاری دارای تخصص‌هایی باارزش هستند و در صورت وجود کشوری آزاد و دمکراتیک می‌توانستند در جهت رشد و آبادانی و حل مشکلات جامعه تلاش نمایند. بهایی که مردم کشورمان برای فرار مغزها در سال پرداخت می‌کنند، از در آمد سالیانه نفت بیشتر است. نظام‌های استبدادی از فرار مغزهای آگاه و دردسر ساز استقبال می‌کنند. شاه خطاب به روشنفکران، آزادی خواهان و مخالفین خود می‌گفت هر که می‌خواهد پاسپورتش را بگیرد و برود! چرا که دیکتاتورها کشور را ملک شخصی خود میدانند.

عدم وجود مطبوعات و گفتمان آزاد در رابطه با اولویت‌ها ی اجتماعی باعث ادامه سیاست‌های فاجعه بار و غلط می‌گردد. غرامتی که مردم ایران برای جنگ 8 ساله ( نعمتی که ارزانی خمینی و«نظام مقدسش» شد) شامل صدها هزار کشته، صد ها میلیارد دلار خسارت و عقب ماندگی کشور برای سالها بود. در دوران حکومت سلطنتی در حالی که درصد بی‌سوادی بالای 50 درصد بود و کمتر از 8 هزار کیلومتر راه آهن داشتيم، سالیانه میلیارها دلارصرف خرید تجهیزات نظامی می‌شد. قرار بود ایران تبدیل به ششمین قدرت نظامی دنیا شود!

6. گسترش فقر بیکاری و نابسامانیهای اقتصادی و اجتماعی:
فساد و بی قانونی، روابط ناسالم قدرت و باند بازی باعث نابسامانی اقتصادی می‌گردد. قربانیان استبداد در این مرحله شامل اکثریت ملت خصوصا اقشار زحمت‌کش و حقوق بگیر می‌گردد. در کشورمان علیرغم درآمدهای میلیاردی نفتی ثروت در دست اقشار معدودی متمرکز می‌گردد. در زمان شاه  دربار و وابستگان شاه درآمدهای بی‌حساب داشتند و در نظام ولایت فقیه  فرماندهان سپاه و بخشی از روحانیون اقتصاد کشورمان را کنترل می‌کنند. در واپسین سالهای نظام سلطنتی و در«آستانه رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ» اطراف اکثر شهرهای بزرگ با پدیده زاغه نشینی و شکل گیری حلبی‌آبادها و زورآبادها و مفت‌آبادها روبرو بودیم. امروز نیز با درآمد سالیانه 70 میلیارد دلاری نفتی بیش از 40 درصد از هموطنان ما زیر خط فقر زندگی می‌کنند!  درصد قابل توجهی از جوانان بیکارند. در هر دونظام با پدیده فروش اعضا بدن از جمله کلیه روبرو بوده و هستیم. با استبداد عدالت اجتماعی نیز نفی می‌گردد و شعارهای پوچ جای خود را به واقعیت غمگین کودکان خیابانی و کودکانی می‌دهد که در کوره پزخانه‌ها کار می‌کنند . کارگرانی که در فقر زندگی می‌کنند و کوچکترین اعتراضاتشان با سرکوب شدید کسانی روبرو می‌شود که دم از دفاع از محرومین می‌زنند.

7.  سانسور نفی آزادی بیان و روشنفکر ستیزی و سنت‌گرایی:
یکی از مهمترین پیش شرطهای سلامت و رشد فرهنگی جوامع درجه آزادی بیان  و عقیده و عدم وجود سانسور است.   بزرگترین سرمایه هر جامعه ای شهروندان آگاه ومستولیت پذیری است که به حقوق خود و دیگران آگاهند. پیش شرط داشتن جامعه‌ای باز و پویا  گردش  آزاد اطلاعات، آگاهی شهروندان از مسایل و مشکلاتی است  که در هر جامعه‌ای  وجود دارند. انسانهای آگاه  با نقد و بررسی موضوعات اجتماعی و فرهنگی می‌توانند  در رفع مشکلات و رشد اجتماعی بکوشند.

 نظام‌های استبدادی از گردش آزاد اطلاعات و شهروندان آگاه و متشکل وحشت دارند. در نتیجه در جهت کنترل اخبار و اطلاعات و محدود کردن  آگاهی شهروندان تلاش می‌کنند.  بزرگترین اقشار مخالف استبداد روشنفکران و دانشجویان هستند. در این زمینه نیز نظام پهلوی و نظام ولایت فقیه  عملکرد مشابهی داشته‌اند. جنبش های دانشجویی در برابر استبداد سلطنتی و استبداد  مذهبی  تلاشهای گسترده ای را سازمان داده اند  و هر دو نظام  سابقه‌ای ننگین در جهت سرکوب  این جنبش‌ها داشته  و دارند. 16 آذر و 18 تیر تنها دو روز از نمادهایی ماندگار از فعالیت‌های آزادی خواهانه و عدالت طلبانه دانشجویان در برابر استبداد پهلوی و استبداد مذهبی هستند. شعبان بی مخ ها و ده نمکی‌ها  و چماقداران «هدیه‌های» نظام‌های استبدادی به روشنفکران و دانشجویان هستند.

علیرغم ادعاهای طرفداران نظام سلطنتی،  استبداد سلطنتی همانند نظام اسلامی نه تنها مروج مدرنیسم نبود،  بلکه  مدافع معیارهای سنتی و از نظر ایدتولوژیک جزم‌گر بوده است. چرا که مدرنیزم  در رابطه با تفکر انتقادی و نقد قدرت، از جمله قدرت مطلقه کلیسا و پادشاهان و در ارتباط و در ادامه دوران روشنگری شکل گرفت. مدرنیزم را در مرحله اول باید در شیوه تفکر و روابط اجتماعی و ساختارهای سیاسی مدرن از جمله سازمان‌های متنوع مدنی، آزادی عقیده و آزادی نقد، نفی شخصیت پرستی و رشد فرهنگ چند صدایی در جامعه جستجو کرد. و نه صرفا در تقلید و مصرف گرایی اجناس غربی.  نظامی که قدرت مطلقه پادشاهش را موهبتی الهی می‌داند که از طرف خدا به مردم تفویض شده! نظامی که مبلغ تک صدایی و نفی تفکر انتقادی است و در سانسور عقاید و کتاب  دستگاهی عریض و طویل راه می‌اندازد چگونه میتواند نظامی مدرن باشد؟ آیا اینکه در آستانه‌های رسیدن به «دروازه‌های  تمدن بزرگ»  و بعد از 50 سال سلطنت  پهلوی  اقشار قابل توجهی از مردم عکس آقا را در ماه دیدند  دلیلی بر سطحی بودن درک از مدرنیزم و پوچی ادعای  مدرنیته در نظام سلطنتی نیست؟  چگونه بعد از 50 سال سلطنت و مدرنیزم پبش از 50 درصد از جمعیت کشور بی سواد باقی می‌مانند؟

 8. سیاست خارجی بر ضد منافع ملی:
نظام های استبدادی پایه مردمی ندارند. در نتیجه اگر دست نشانده بیگانگان هم نباشند در روندی برای حفظ خود در برابر ملت حاضر به فروختن و حراج کردن ثروت های ملی و دخالت های بی‌مورد  و گاه بحران‌سازی در جهت  انحراف افکار عمومی می‌شوند. نظام جهل  و جنایت  ولایت فقیه در این مورد سابقه اسفناکی دارد. از کاستن سهم ایران در دریای خرز تا  برباد دادن قراردادهای  نفت و گازی  و یا ناتوانی در توسعه یکی از بزرگترین ثروت های ملی ( توسعه میدان گازی پارس جنوبی) تا حمایت از گروه‌های بنیادگرا و ضد دمکراتیک. سابقه نظام پهلوی نیزشامل بر باد دادن ثروت های نفتی و  بزرگترین خریدهای تسلیحاتی نا متعارف  در جهت منافع شرکت های اسلحه سازی بوده است ( همان کاری که عربستان در حال حاضر انجام میدهد). همچنین فرستادن نیرو به ظفار و… نقش ژاندارمی منطقه برای برای منافع بیگانگان از دیگر دستاوردهای «سیاست مستقل ملی» در زمان محمد رضا پهلوی است. واگذاری بحرین تحت عنوان «رفراندم» از دیگر عملکردهای سوال برانگیز دوران پهلوی است.

9. توسعه  نا همگون مناطق و ستم مضاعف مذهبی ملیتی:
نظامهای استبدادی تمرکزگرا هستند. این نظام‌ها  با دستاویزهای قوم‌گرایی (شونیسم)  و یا ایدلولوژی مذهبی مروج انواع تبعیضات و نابرابری و بی‌عدالتی در حق اقلیت‌ها اقوام  و ملیت‌های ایرانی بوده و هستند. در این نظام‌ها اقوام مختلف از حق تحصیل به زبان مادری خود در کنار یاد گیری زبان پارسی محروم هستند. از این زاویه نیز دو نظام استبدادی پهلوی و اسلامی عملکردی مشابه  دارند. کافیست به فقر و عقب ماندگی  اقتصادی هموطنان‌مان در کردستان، سیستان و بلوچستان و خوزستان و. .. توجه. کنیم تا به عمق  تبعیضات  و بی‌عدالتی این نظام‌ها پی ببریم.  این نظامها با مردم خود بیگانه هستند. معیارهای دمکراتیک در سیاست های آنان جایی ندارد. در نتیجه به جای واگذاری تصميم گيری‌ها ی محلی و استانی به نهادهای انتخابی همان محل در صدد کنترل و سرکوب خواسته  و برخی حقوق ابتدایی این هموطنان‌مان هستند. این نظامها  مانع از رشد موزون مناطق مختلف کشورمان شده و زمينه را برای  تقویت تنش های قومی افزایش می‌دهند.  تفکر استبدادی قادر به درک این واقعیت نیست که تنوع فرهنگی، قومی و زبانی باعث افتخار و همبستگی ملی همه ايرانيان خواهد بود. در مورد نظام جهل و جنایت دامنه تبعیضات مذهبی بخاطر خصوصیات ذهتی عقب مانده  سران نظام ابعادی وحشتناک بخود گرفته و هموطنان مسیحی و سنی و زرتشتی و خصوصا و هموطنان بهایی از ستمی مضاعف در این مورد رنج می‌برند.

 10. استبداد و ترس، سرکوب جنبش های مدنی و بی  ثباتی نظامهای استبدادی :
هر دو نظام اسلامی و سلطنتی با  رشد اعتراضات مدنی دست به کشتار و قتل معترضان و شهروندان  زدند. صد ها و شاید هزاران نفر در اعتراضات عمومی سالهای 56 و 57 بوسیله مزدوران  حکومت نظامی به رگبار بسته شدند.  آمار حداقلی از کشتار معترضین در این دو سال  بیشتر از 3000 نفر بر اساس تخمین‌های محافظه‌کارانه منابع غربی است. نظام  ولایت فقیه نیز در موارد متعدد از ابتدای بقدرت رسیدن  اقدام به کشتار هموطنان ما  در بسیاری از نقاط کشورمان کرده. در این نظام‌ها تعداد دقیق قربانیان وحشی گری‌های نظامیان به‌سختی مشخص می‌شود. برای مثال هنوز آمار دقیقی از تعداد جان‌باخته‌گان در اعتراضات سال 88 در دست نیست!  هیچ نظام دمکراتیک و متمدنی شهروندان بی‌سلاح را بخاطر اعتراضات خیابانی  بصورت گروهی به قتل نمی‌رساند.

 اگرچه ساختن زندان برای مخالفان سیاسی و آزادی خواهان،  استفاده از انواع شکنجه، اعدام  و سرکوب  فیزیکی اعتراضات مدنی از ابزارهای مهم نظامهای استبدادی  برای بقا هستند؛ اما یکی از مهمترین ابزارهای سرکوب در نظام‌های استبدادی استفاده از سلاح ترس است. ترس مفهومی بنیادین و کلیدی در حفظ ساختار قدرت‌های سرکوبگر دارد. این مفهوم فقط  به سرکوب فیزیکی محدود نمی‌شود.

کسانی که در زمان شاه زندگی کرده‌اند بیاد دارند که برخی، حتی در مهمانی‌های خصوصی، هنگام صحبت درباره او از ترس صدای خود را پایین می‌آوردند. معمولا نظام‌های استبدادی سعی در بزرگ نمایی قدرت سرکوب خود نیز دارند. برای مثال ادعا می‌شود که نیروی بسیج 20 میلیونی است، پاسدار احمدی مقدم ادعا میکرد که نظام «جمهوری اسلامی» قادر به کنترل  و بررسی ایمیل  میلیونها کاربر اینترنتی است! در زمان شاه ادعا می‌شد که میلیون‌ها نفر برای ساواک کار می‌کنند! این شایعات، گاه از جانب دستگاه‌های امنیتی پلیسی و گاه از طرف افراد ناآگاه تقویت و پخش می‌گردنند و به نوبه خود به تقویت احساس ترس از نظام یاری می‌رسانند.

اما استفاده از سلاح ترس نیز ابزار قابل اطمینانی در دراز مدت نیست. در این مورد نیز نظام‌های استبدادی در نهایت دچار مشکل می‌شوند. چرا که با تداوم سرکوب و نفی حقوق مدنی و بی عدالتی‌های اجتماعی و اقتصادی زمینه اعتراضات همیشه  وجود داشته و جنبش‌های  اجتماعی شکل می‌گیرند. یکی از خصوصیات پایه‌ای رشد جنبش‌های مدنی ریختن ترس و رشد اعتماد به نفس اقشار گسترده در تلاش‌هایشان برای حق تعیین سرنوشت و مبارزه با نظا م سلطه‌گر است.

نظام‌های استبدادی بخاطر نوع رابطه‌ای که با اکثریت جامعه بوجود می‌آورند. از اساس بی‌ثبات هستند. رابطه‌ای که بر اساس زورگویی و تمامیت‌خواهی عده‌ای معدود  و نقض گسترده حقوق انسانی اقشار گسترده  شکل می‌گیرد. ناتوانی ماهوی این‌گونه نظام‌ها برای حل مشکلات اجتماعی و پاسخگویی به نیازهای  اقشار مختلف در عمل زمینه ساز شرایطی ناپایدار می‌گردد. بی دلیل نیست که عمر این گونه حکومت‌ها  بسیار کوتاه است.

بر این اساس دیگر شباهت بنیادین نظام ولایت مظلقه فقیه با  نظام سلطنتی اجتناب‌ناپذیر بودن سرنگونی این نظام خواهد بود. آینده این گمان را ثابت خواهد کرد.  باشد که ایرانیان  دمکرات  و آزادی خواه بتوانند با داشتن برنامه‌ای شفاف، سازماندهی موثر  و اتحادی قدرتمند گامی جدی در جهت تحول دمکراتیک در کشورمان بردارند.

دکوپاژ ۲۸مرداد، در لوكيشن ۲۲ خرداد: دو کودتا با یک بلیط !

نوشته‌اي از «م. پرواز»

سکانس اول: ساعت یک بامداد ۲۵ مرداد ۱۳۳۲

رئیس ۴۳ ساله‌ی گارد شاهنشاهی٬ ۳ روز پس از راهی‌شدنش از رامسر به‌سوی تهران٬ با ۲ فرمان نصبِ «فضل‌الله زاهدی» به نخست وزیری و عزل ِ«محمد مصدق» از همین منصب٬ سوار بر زره‌پوشی و با لشگری گرداگرد به در خانه‌ی نخست وزیر نزدیک می‌شود. بی‌شک ضربان قلبش همان‌قدر شتاب گرفته است که تپش‌های نبض ِکرمیت روزولت و اشرف پهلوی.

شب تابستانی، تهران بی‌تاب است و مردمش در خواب٬ غرق در رویا.

«محمد میرزا» که حالا مصداق ِمصدّق شده‌است اما٬ کمی قبل از آن٬ صحبت‌هایش با سرهنگ «مبشری» افسرِتوده‌ای٬ به پایان رسیده  وناشکیب و ایستاده٬ به انتظارِ مزدبگیران دولت فخیمه است.

ضرب‌آهنگ ساعت‌ها دریک بامداد٬ اعلام آغازِ پایان کودتاچیان است٬ تا ۳ روز! کوتاه مدتی پس از آن «نصرت‌الله نصیری» و همراهانش در چنگ عدالتند. کودتایی که از واشنگتن تا لندن را ماه‌ها به آماد‌ه‌سازی و نقشه‌ کشیدن حتی در نیکوزیا مشغول کرده بود٬ حالا به چشم برهم زدنی شکست خورده است.

شب تابستانی تهران بی‌تاب است و مردمش در خواب٬ خوشحال.

سید «ابوالقاسم کاشانی» سخاوت‌مندانه و مهمان‌نوازانه٬ درِ پستوهای ِخانه‌ی ملـّت را به روی ِ«فضل‌الله زاهدی» می‌گشاید تا پناهش دهد٬ همان‌گونه که قبلن دوماه ونیم در بدر به‌دنبال نخست وزیرِ آینده هستند.

«تایمز» نوشت: «باید از ایران چشم پوشيد».

 

سکانس دوم: ساعت۶بعدازظهر ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

تهران داغ است و خون‌آلود.عربده‌های «حسین مهدی قصاب» در بازارتهران با لبخندِ رضایت «محمدرضا »پهلوی در رُم آمیخته شده‌است. «وینستون چرچیل» سیگار برگ خوش‌طعمی دود می‌کند و «دوایت آیزنهاور» حالا ژنرالی است پیروز بعد از نبردی سهمگین و جان‌فرسا که حتـّی غباری بر کفش‌های واکس زده‌ی برّاقش ننشانده است

تهران داغ است و خون آلود٬ و مردمش غمگین و سربه‌زیر٬ پشت پنجره‌ها٬ پُرسان.

صدای «میراشرافی» از رادیو بلند است٬ «محمد مصدق» عزل و «فضل‌الله زاهدی» از پناهگاهش در زیرزمین مجلس یک‌راست به نخست‌وزیری می‌رود. روسپیان و قدّاره‌بندان و چماق‌به‌دستان٬ بی هیچ نشانی از خستگی٬ در شهوت دلارها٬ می‌زنند و می‌کشند و غارت می‌کنند. آخر دیری‌ست که با گرفتن جان افشار طوس٬ تازه جانی گرفته‌اند. فردا صبح٬ «محمد مصدق» در زندان است. خیابان‌ها پر است از نامردمان٬ و«ابوالقاسم کاشانی» در امن و امان و شاد در حال ِتقریرِتبریک به نخست‌وزیر جدید.

تهران داغ است و خون آلود٬ و مردمش غمگین و سربه‌زیر٬ پشت پنجره‌ها٬ ترسان.

کودتایی که گزارشش۳ روز پیش با عنوان «همه چیزاز دست رفته به نظر می‌رسد» به دفتر «اینتلیجنت سرویس» مخابره شده بود٬ در میان ناباوری ِطرّاحان و گردانندگانش حالا پیروز شده است! قرارداد کنسرسیوم٬ زودی چند٬ امضا می‌شود.

و تهران داغ است و خون آلود٬ و مردمش غمگین و سربه‌زیر٬ پشت پنجره‌‌ها٬ گریان.

 

بخش دوم

سکانس اول: ساعت ۱۰ شب ۱۸ تیرماه ۱۳۷۸

خبر کوتاه بود و همان‌قدر عجیب و حیرت‌آور که امروز عادی و تکراری: «روزنامه‌ای توقیف شده است! کوی دانشگاه تهران٬ صدای خشم ملتی است تشنه‌ی آزادی» کوی٬ لرزه‌ای می‌شود به شدّتِ فریاد ۳۰۰ نفر بر ژرفای ِاقیانوس ِانسا‌ن‌های این‌ دیار .ساعاتی بعد٬ کوی٬ کوی خون است باتوم و سنگ و باروت .از ۴۶ سال پیش «شعبان جعفری» و دار و دسته‌اش. این تنها «حسین نجات» و «محمدباقر ذوالقدر» و «محمدرضا ثمانی» نقدی نیستند که باقی مانده‌اند، ٬حالاهمه‌ی انصار «حزب‌الله» در کارند. فردا٬روزِسونامی اعتراض‌ست.

تهران می‌جوشد و مشت می‌شود٬ و مردمش مشتاق و پی‌گیر٬ نظاره می‌کنند٬ امیدوار.

سپاه به کودتا می‌اندیشد، «محمد خاتمی» به مصالحه و «احمد خاتمی» به اعدام. هرسه اما٬ برای نیل به مقصود باید ۱۰ سالی صبر کنند.

چهارروز تهران می‌جوشد و مشت می‌شود٬ و مردمش مشتاق و پی‌گیر٬ نظاره می‌کنند٬ ناامید.

 

سکانس دوم: ساعت۶بعدازظهر۲۳ تیرماه ۱۳۷۸

درست ۴۸ سال از ورود« آورل هریمن» به ایران و قربانی کردن ِ۱۷ ایرانی معترض در زیر پایش می‌گذرد. این‌بار اما٬ این امید مردم به آزادی‌ست که در زیر قدم‌های آن‌ها که از فرسنگ‌ها راه دور به تهران آورده شده‌اند تا همراه با دیگر ذوب‌شدگان ولایت٬ به دست ما شکست ما را رقم زنند، لت و پار می‌شود.

تهران گرم و ساکت است٬ و مردمش حیران و پشت در٬ پاسبان ِآن٬ از ترس٬ بی‌صدا.

سید«علی خامنه‌ای» پیروز این میدان است. نعلین‌هایش٬ اما بی هیچ غباری بر آن٬ از پس ِجنگ بقا و نیستی٬ همچنان برّاق مانده است. «محسن رفیق‌دوست» سور مفصلی خواهد داد تا شرمنده‌ی «حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان» نماند. بازار گرم است٬ مثل تهران.

تهران گرم و ساکت است٬ و مردمش حیران و بی‌خیال٬ افسرده و خمود٬ دنبال لقمه نان.

 

بخش سوم

سکانس اول: ساعت۵بعدازظهر۲خرداد ۱۳۸۸

طعم شیرین رویاهایی که درست ۱۰ سال قبل و با پیروزی «محمدخاتمی» در انتخابات ریاست جمهوری به کام آزادی‌خواهان ریخته شد٬ هنوز چنان دل‌نشین است که بیست‌هزار نفر از مشتاقان ِریاست جمهوری ِ«میرحسین موسوی» را به استادیومی که به کنایه «آزادی»‌اش نامیده‌اند٬ کشانده است. اینجا امید جوانه می‌زند تا ۲۰ روز بعد٬ ناشکفته بپژمرد.

تهران بهاری است و هزاران چشم و گوش مشتاق مردم شبه اوست٬ که شاید باز٬ مردی نام سبزِآزادی را فریاد کند و آن مردِ بی‌ادعا٬ چنین کرد. در مقابل٬ سوزِ جان‌گزای ِزمستان گذشته را هم مردم از خاطر زدودند مگر نه که بهار است!؟

تهران سبز است٬ و پر خروش٬ مردم رفیق ِهم٬ شادی‌کنان و خوش، آوازِسادگی٬ غافل ز حیله‌ها.

 

سکانس دوم٬ پلان اول: ساعت ۱۱ شب ۲۲ خرداد ۱۳۸۸

«میرحسین موسوی پیروزی‌اش در انتخابات را اعلام می‌کند 6 ساعتی‌ست که نظامیان و حرامیان٬ در پوشش پلیس «مانور اقتدارو تحکیم ِ پایه‌های استبداد» را آغاز کرده‌اند. امشب مام میهن باز آبستن ِحوادثی شوم است. تا ساعاتی دیگر به ديد ِ قدرت سید«علی خامنه‌ای» نام «محمود احمدی‌نژاد» از چاه جمکران بیرون می‌آید تا صندوق‌های رای همچنان سترون بمانند. کودتاگران به درِخانه‌ی صدها فعّال سیاسی که از پیش شناسایی شده‌اند، می‌کوبند٬ بر هر مکانی که امکان مقاومتی می‌رود زنجیر می‌کشند. زندان‌ها غوغاست . امشب و روزهای پیش رو٬ وقت چماق و دست‌بند و آتش وگازِاشک‌‌آور و گلوله است.

تهران قرمز است ٬و پر ز خشم٬ مردم کنار هم٬ فریادشان ز درد٬ پر می‌کند فضا٬ محسورِرفته‌ها.

سردار«محسن رضایی» همچنان پاسدار ناموس خویش است. سردار «طه طاهری‌» ِ مشفق ِ مسعود ِ صدرالاسلام در فکر شب‌های پیش روست تا کجا خون عاشقان ِآزادی ریزد.  کوی دانشگاه اولین گزینه است٬ کف خیابان‌ها و کنج زندان‌ها که همیشه هست!

تهران داغ است و خون آلود٬ و مردمش غمگین و سربه‌زیر٬ پشت پنجره‌ها٬ ترسان.

 

سکانس دوم٬ پلان دوم: ساعت ۱۰ شب ۳۰ خرداد ۱۳۸۸

ده‌ها کشته٬ صدها زخمی٬ هزاران در زندان٬ و میلیون‌ها دل شکسته ،نعلین‌های سید «علی خامنه‌ای» برّاق مانده‌اند٬ اما پوتین‌های سرداران مافیا حالا برّاق‌ترند.

و تهران داغ است و خون آلود٬ و مردمش غمگین و سربه‌زیر٬ پشت پنجره‌‌ها٬ گریان.

 

بخش چهارم

ما تاریخ مکرّریم! ما روندگان ِراه سینوسی ِامید و ناامیدی شده‌ایم. ما دیگر بیش از صد سال است که به قیام و شکست٬ خروش و سرکوب٬ قوام و کودتا٬ رفتن و باز ایستادن عادت کرده‌ایم. نسل در پی نسل٬ تجربه‌هایی از جنس تجربه‌های پدران‌مان را با رنگی دیگر و در قالب زمانی دیگر بازتکرار کرده‌ایم. ما با تاریخ خود بیگانه‌ایم. به همین روی می‌خواهیم خود تجربه کنیم. و هر بار که تجربه کرده‌ایم برای بکار بستن درس‌هایی که از آن آموخته‌ایم دیر شده است. دهه‌های۵۰ و۶۰ سن را پشت سر گذاشته‌ایم و حالا نسلی دیگر آمده است تا او هم تجربه کند. ما تاریخ مکرّریم!

چرا؟

ما با آموزش بیگانه‌ایم! ما خواهان ِرفتن ِره صد ساله به یک شبیم. ما منتظراعجازیم! ما شیفته‌ی فیض ِروح‌القدس‌ایم تا شاید باز مدد فرماید. ما با فراگیری و آموختن مشکل داریم چرا کهنه پدران ما معلمان خوبی بودند و نه ما شاگردانی درخور .ما٬ سخت عجولیم٬ ساده‌انگار و بی‌دانش٬ و لاجرَم يا بي‌عمل يا كج‌عمل.

کودکان شش و هفت ساله‌ای که امسال بر نیمکت‌های کلاس اول دبستان خواهند نشست٬ ۲۰ تا ۳۰ سال دیگر جوان‌هایی خواهند بود که می‌توانند چرخ برهم زنند. اگر به فردای ایران می‌اندیشیم٬ به کار سخت و عرق‌ریزان ِ۳۰سال هم فکر کنیم. کاری کنیم که هفت ساله‌های امروز سرفرازآن بیست و پنج مرداد و سرشکستگان ِبیست و هشتم ِهمان ماه نباشند٬ هجده و بیست و سوم تیرشان چنین مغموم در هم نیامیزد و شورِدوم خردادشان با خون و سرکوب و ترس و وحشتِ۳۰خرداد گره نخورد. به آن‌ها بیاموزیم تا تاریخ را نه که بخوانند٬ که بدانند. در این آموزش٬ نه لازم است و نه به‌کاری می‌آ‌ید که تاریخ‌مان را چون داستانی غم‌بار برای‌شان مرور کنیم . به آن‌ها بگوئیم که در دیگر سوی آنچه که به پوچی تاریخش نامیده‌ایم و از آمدن و رفتن و جنگ‌ها و غارت‌ها و پدر و پسر و برادرکشی‌ها و چشم‌ کورکردن‌ها و پوست از تن کندن‌های مستبدّان٬ و سال و ماه و روزِ برتخت نشستن و از آن پائین آورده شدن‌شان حکایت می‌کند٬ همواره مردمانی نیز بوده‌اند. و تاریخی هم هست که از آن‌چه انسان‌ها در هر عصری انجام دادند و یا می‌توانستند و انجام ندادند حکایت می‌کند: تاریخ ِ مردم!

روزگار دولت «محمد مصدق» پایان یافته است٬ ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نیز دیگر هرگزچهره‌ی زشت‌خویش را بر تقویمبه رُخمان نخواهد کشید. گذشته‌ها٬ حتی به استعار٬ تکرار نخواهند شد و بیهوده است اگربکوشیم تا به نسل آینده بیاموزیم در برابر کودتاها و سرکوب‌های پیش ِ رو چه باید بکند.بگذریم که اگر خود می‌دانستیم امروز وضع‌مان این نبود. یادمان باشد که حتی اگر تاریخ در مکان تکرار شود٬ در زمان هرگزتجدید نمی‌شود

آنچه که باید به نسل‌های آینده‌مان بیاموزیم «توان ِاندیشیدن٬ قدرت تصمیم‌گیری٬ صداقتِ مسئولیت‌پذیری و شجاعت ِ عمل کردن است» تا بتوانند در بیست و پنج مردادشان و در بزنگاه‌های تاریخی‌شان از دام‌ها بگریزند٬ از حیله‌‌ها برحذر مانند و این راه پرفراز ونشیب به‌سوی ِآزادی و مردمسالاری را با موفقیت طی کنند. تا بدانند که تنها ۳ روز وقت دارند تا یا امیدشان را در پشت پنجره‌ها و ترسان زجرکش کنند یا آگاهانه٬ زیرکانه٬ مسئولانه و شجاعانه٬ تیر نیستی را درآن آوردگاه٬ روی‌ درروی٬ بر قلب استبداد نشانند. اگر امروز آغاز کنیم ما ۳۰ سال وقت داریم و آن‌ها تنها ۳ روز. واگر چنین نکنیم در۲۸مردادشان شکی نیست و این تکرار٬ بی‌تردید مکرّر خواهد شد.

آموزش ِ اندیشیدن و پرورش ِ عمل‌کردن را جدی بگیریم٬ برای همان ۳ روز.

 


سلطنت رحــــمانی


نوشته‌ی آكريم

در برابر نقدهایی که به حکومت‌های پادشاهی وارد می‌شود، وقتی که تجربه‌ی تلخ دوره‌های مختلف پادشاهی در ایران و به‌خصوص دوران پادشاهی پهلوی‌ها ذکر می‌گردد، مدعیان سلطنت‌طلبی (از نوع مشروط یا مطلق) بلافاصله با برجسته‌سازی مظالم حکومت روحانیان و تخفیف مشکلات دوران پهلوی‌ها، سعی در توجیه رجحان حکومت پادشاهی دارند و اثبات خود را در نفی حکومت روحانیون جستجو می‌کنند. در این رابطه نکات ذیل قابل توجه است:
الف- قیاس طرح شده چندان معتبر نيست چرا که موضوع مورد مقایسه ظلم و تباهی‌های دو دوره‌ی زمانی مختلف است که یکی در مقابل دیدگان و قضاوت مردمان خسته از حکومت روحانیان قرار دارد و دیگری سیاهی‌اش رنگ باخته و کمی به خاکستری گراییده و غبار فراموشی بر آن سایه افکنده است. طراح این قیاس خود به این امر واقف است اما تلاش می‌کند تجربه‌ی نوعن فراموش‌شده‌ی دوران پهلوی‌ها را تعمدن تخفیف دهد تا از این قیاس تحریفی، گزینه‌ی مطلوب را بیرون کشد. توگويی ظلم کهنه ظلم نیست و فقط ظلم جاری است که باید بدان پرداخت! درست است که به دلیل گذشت زمان و پاشیده شدن غبار فراموشی بر یادها، مظلومان آن دوره ديگر به شدت و حدت کسانی که در زمان حاضر مورد ظلم قرار گرفته‌اند، در بحث‌ها و مجادلات مربوطه شركت ندارند، اما واقعیت این است که ظالم ظالم است و ظلم ظالم نمی تواند به دلیل مشمول زمان شدن به تبرئه‌ی ظالم بینجامد.

ب- از طرف دیگر این استدلال قیاسی منحصرن در بين دوگانه‌ی تصنعی «شیخ» و «شاه »گرفتار آمده و تعمدن از گزینه‌هایی که مبتنی بر ارزش‌های بشری انسان معاصر است چشم می‌پوشد و چنین القا می‌كند که مردم مخیرند تنها بین پادشاهی تاج و پادشاهی عمامه یکی را برگزینند و تصور دارند که چنان‌چه مردم از شر حکومت اسلامی رهایی یابند راه دیگری وجود نداشته و لزومن می‌بایست به دامن حکومت پادشاهی پناه برند. جالب آن که این دوقطبی شیخ/شاه هم برای حکومت پهلوی گنجینه‌ی منفعت بوده و هم برای حکومت روحانیان دکان مشروعیت. هم حکومت پهلوی با اپوزیسیون معرفی کردن روحانیت به عنوان ارتجاع سیاه، به بهره برداری سیاسی از این موضوع و پنهان کردن ضعف‌های ساختاری و مدیریتی و تقویت بنیان‌های مشروعیتی‌اش پرداخته و هم حکومت روحانیان از بدو تاسیس، اپوزیسیون کم‌رمق سلطنت‌طلب را به عنوان آلترناتیو دهشتناک خود معرفی نموده تا ضمن ایجاد هراس در جامعه، به پوشاندن ظلم‌ها و تباهی‌هایش و گستردن دامنه‌ی سرکوب و خفقانش بپردازد.

پ- نکته‌ی آخر این که در قیاس تحریفی فوق، ظلم‌های صورت گرفته در دوران پهلوی ناشی از اقتضای زمانه و ضرورت‌های حکومت و جامعه در آن زمان معرفی شده و نه ناکارآمدی نوع حکومت. همچنین وعده داده می‌شود که چنان‌چه دوباره حکومت پادشاهی مستقر گردد، این بار از آن ظلم و ستم‌ها خبری نیست و در واقع آن‌چه در آن ایام پیاده شده بود، به دلیل عدم وجود شرایط مناسب، پادشاهی مشروطه‌ی «ناب» نبوده است. این استدلال دقیقن مشابه همان استدلال نیروهای مذهبی جامعه است که معتقدند آن‌چه هم اکنون به نام اسلام در حال اجراست اسلام ناب نیست، و اسلام واقعی اسلامی است رحمانی و وعده می‌دهند که در صورت بازگشت به حکومت، مدلی از حکومت دینی را پیاده کنند که در آن از این ظلم و ستم‌ها خبری نباشد و نهاد مذهب به‌خوبی در آن مشروط و مهار شود. در واقع، هم سلطنت رحمانی و هم اسلام رحمانی، در ذات خود یک پیام دارند و آن اعتراف به گذشته‌ی غیررحمانی است! وعده‌ی رحمانیت هم بیش از آن‌که برنامه‌ای برای آینده باشد راهبردی است برای پوشاندن گذشته‌ای که یا سیاه است و یا در به‌ترین حالت خاکستری!

با توصیفات فوق، مشخص نیست که به چه دلیل می‌بایست به دوران پادشاهی رجعت کرد. با چه توجیهی می‌بایست نهاد پادشاهی را در کشور بازتولید نمود، و دوباره کسانی را در راس امور قرار داد که پس از مدتی برای برکناری‌شان باید خون دل‌ها خورد و رنج دوران‌ها برد. آیا خارج از دوگانه‌ی شیخ/شاه راهی نیست و آیا قرار است که مردمان رنجور ایران قرن‌ها و قرن‌ها در این چرخه‌ی باطل فرسوده شوند؟ آیا قرار نیست با فاصله گرفتن از نوستالژی‌ها، ضرورت‌های دنیای معاصر درک شده و مبنای عمل قرار گیرند؟