سودای دو هزار و پانصد و هفتاد سالهی مكالمه، خنده، آزادی
محمد جعفر پوينده؟ همان نويسنده و مترجم يزدی و عضو پيشتاز و نترس كانون نويسندگان ايران؟ همان كه روز روشن از وسط خيابان «ايرانشهر»، نزديك پل كريمخان تهران، ربوده شد و چند روز بعد جنازهاش را در روستای بادامك اطراف شهريار پيدا كردند؟ همان كه يكماه پيش از ربودهشدن، سقف خانهی اجارهایاش فروريخت و كتابها و ترجمههای ناتمامش را زير خاك همين مرز و بوم مدفون كرد؟ همان كه دغدغه و تقلای روزهای پايانی زندگی كوتاه چهل و چهار سالهاش، انتشار ترجمهی فارسی «اعلاميهی جهانی حقوق بشر» همزمان با روز جهانی حقوق بشر بود؟
مگر همانی نبود كه به نظر وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی تنها «حلقه»ای بود برای ساخت زنجيرهای هشدار دهنده به همهی نويسندگان و روشنفكران معترض؟ اطلاعاتیهای جمهوریاسلامی مگر اهميتی می دادند كه محمدجعفر پوينده سقفی مهربان است برای همسر و فرزندش و مترجمی توانمند كه دلش برای ايرانشهر و مردمان در بندمانده و ستمكشيدهی آن میتپد؟ برای آنها پوينده تنها يك «حلقه» بود؛ پوينده و داريوش فروهر و همسرش پروانه اسكندری و محمد مختاری، به چشم آنان، تنها حلقههايی بودند برای ساخت زنجيرهای خونين، زنجيری برای گردن رهبر نوپای اين رژيم كه حتا پس از گذشت ده سال هنوز هم قبای خمينی را به تن خود گشاد میديد. سعيد امامی، معتمد و امين خانوادهی «آقا»، مجری كنار هم چيدن اين حلقهها و دادن قوت قلب به «فرماندهی كل قوا» بود. آقا نمیپسنديد نويسندگانی چون سعيدیسيرجانی در برابرش بايستند، چشم در چشمش بدوزند و عيبهای آشكار و خندهدار اين پادشاهی عمامهدار را فاش بگويند. از نظر آقا شاعر و نويسندهی خوب تنها كسانی بوده و هستند كه به گفتن مجيزی و گرفتن صلهای و جنباندن دمی بسنده كنند.
اين زنجيره البته سر دراز داشته و دارد و كسانی چون کاظم سامی، علیاکبر سعیدیسیرجانی، احمد میرعلائی، غفار حسینی، احمد تفضلی، ابراهیم زالزاده، پیروز دوانی، مجید شریف، فریدون فرخزاد و… نيز قربانی همين نگاه امنيتی به نويسندگان و روشنفكران بودهاند اما به مدد «داروی نظافت»، روايت رسمی از شمار «قتلهای زنجيرهای» را به همان چهار حلقه محدود نگاه داشتند و سعيد امامی را هم مثل يك موی زائد از صحنهی سياست ايران زدودند. بررسیهای آنزمان البته هيچگاه از ردهی مجريانی چون سعيد امامی فراتر نرفت و گفته نشد كه عناصر زدودنی و گوشبهفرمانی چون سعيد امامی همواره گرد عمود خيمهی ولايت روييدن گرفتهاند. مطابق روايت رسمی، اين قتلها كار «معدودی از همکاران مسئولیتناشناس، کجاندیش و خودسر این وزارت، که بیشک آلتدست عوامل پنهان قرار گرفته، و در جهت مطالع بیگانگان» بود.
محمدجعفر پوينده اما يك «حلقه»ی صرف نبود و دشمنی خطرناك برای خودكامگی آقا به شمار میآمد، دقيقن بر خلاف روايت رسمی قتلهای زنجيرهای كه میگفت «تحمل مقتولان با هر فکر و عقیده و عملکردی نشانهی سعهیصدر جمهوری اسلامی ایران تلقی میشده است و اگر هم دشمن شمرده شوند، به قول مقام معظم رهبری، دشمن بیخطر بودهاند». «ولی امر مسلمين جهان» محمد جعفر پوينده و ديگر نويسندگان و روشنفكران آگاهیبخشی چون او را بهدرستی «دشمن» خود و ولايت جهلگستر خود میدانست اما نويسندهای به جان آمده از سلطنتهای پيش و پس از انقلاب كه با نگاهی جامعهبنياد برای رفع هر گونه تبعيض و نابرابری اقتصادی و سياسی و جنسی به ميدان نوشتن آمده و كمر همت به راهاندازی دوبارهی كانون نويسندگان ايران بسته، ديگر يك «دشمن بیخطر» نيست.
[«کانون نویسندگان ایران» تاكنون سه دوره را پشت سرگذاشته و هر بار فعالیتش متوقف شده است. کانون اول، اردیبهشت ١٣۴٧، با وجود تلاشهای بسیار هیچگاه به ثبت نرسيد.کانون دوم پیش از انقلاب درسال ۱۳۵۶ تشکیل شد اما در سال ۱۳60 همزمان با انقلاب فرهنگی بسته شد. کانون سوم اما از سال ۶۷ و ۶۸ فعالیت خود را پیگرفت] و پوينده قربانی تلاشهايش برای زندهساختن دوبارهی کانون نويسندگان شد. چه شاهنشاه آريامهر و چه ولیفقيه جامعالشرايط هر دو رفتار يكسانی با نويسندگان و روشنفكران داشتند، هر دوی آنان (و همهی خودكامگان جهان) نويسندهی مجيزنگو و آگاهیبخش را «دشمن» خود میدانند. اين شباهت رفتاری ديكتاتورها نويسندگان را هم به سوی نوشتن از تمناها و آرزوها و دردهای يكسانی میراند.
مگر پوينده چه میخواست و از چه مینوشت كه خامنهای او را «دشمن بیخطر» میناميد؟ دشمنی پوينده با چه چيز میتوانست باشد جز با «زمستان» انديشهیانتقادی در دوران ديكتاتورها؟ همان زمستانی كه اخوانثالث و مردم ترسخوردهی ايران پس از كودتای مرداد سی و دو را سر در گريبان میكند. همان زمستانی كه در زمان استالين، لولیوش مغمومی چون «ميخاييل باختين» را به جرم «تحریک جوانان به فساد» به ده سال حبس در قزاقستان تبعيد میكند (و شرايط بد زندان بعدها يك پای قطعشده روی دستش میگذارد)، همان زمستانی كه دو همكار نويسندهی باختين، والنتین ولوشینوف و پاول مدودوف، را چنان ناپديد میكند كه تو گويی هرگز وجود نداشتهاند و تنها نامهايی مستعار بودهاند برای خود باختين. همان زمستانی كه ريسمان را به گردن پوينده و مختاری میپيچاند و فروهرها را كاردآجين میكند. زمستان يكی است، ستم يكی است، درد و درمان هم يكی است. باختين مینويسد و اخوان ثالث میسرايد و پوينده ترجمه میكند «سودای مكالمه و خنده و آزادی» را. سودايی دو هزار و پانصد و هفتاد ساله در سرزمين ما، به درازای پادشاهیهای تاجدار و عمامهدار، سودايی كه همچنان زنده و آرزوناك است.
مكالمه؟ خنده؟ آزادی؟ همان چيزهايی كه در جوامع ديكتاتوری غايباند و غيبتشان خرد خرد روان مردمان را میخورد؟ آری «مكالمه»، اين آرزو كه همه برابر باشند و بی آن كه سخنی از گندهگويیهايی چون «ملت من» و «مردم من» و «امت من» و «منزل من» به ميان آيد هر كسی با هر نژاد و جنس و دينی بتواند با ديگری به گفتگو بنشيند، در يك كلام منطق «گفتگویی» و «گفتگوگرایی». در دیدگاه باختین، تمام زبان و در واقع همهی اندیشه، «گفتگویی»ست؛ هر چیزی که هر کسی در هر زمانی بگوید، همیشه در پاسخ به چیزیست که پیشتر گفته شده و در انتظارِ چیزهایی خواهد بود که بعدها گفته خواهند شد. و اين يعنی به رسميت شناختن طرف گفتگو و ارج نهادن به «ديگری» كه بی حضور او، گفتگويی شكل نخواهد گرفت. باختين مینويسد و پوينده ترجمه میكند با آن اميد كه هيچ بهانهای برای طرد و تكفير «ديگری» نماند و نه هيچ عذری برای تبعيض، با آن اميد كه نه پيشينهی خون و اسپرم مقدس همايونی باعث تبعيض شود و نه «نايب برحق امام زمان» بودن و با آسمانها ارتباط داشتن، با آن اميد كه جایگاه برتر و مشروعيت هر كس برآمده از منطق سخنانش و شايستگیاش باشد نه برآمده از بيضهی همايونی يا بيضهی اسلام يا بيضهی مردانه!
همين آرزوی برابر بودن همه است كه باختین را به سمت مفهوم «کارناوال» میكشاند. کارناوال بدون حضور جمع شكل نمیگيرد و حاضران در کارناوال صرفن یک ازدحام يا «مردم من» يا «توده» يا «خلق» يا «مردم هميشه در صحنه» نيستند. به نظر باختین، «همه در مدت زمانِ برپایی کارناوال، برابرند. در میدان شهر، نوعی ارتباط آزاد و خودمانی حکمفرماست» ميان كسانی که با تبعيضهای مختلف مبتنی بر کاست، دارایی، حرفه، سن، جنس، نژاد، خون و دين از هم جدا افتاده بودند. باختين مینويسد و پوينده ترجمه میكند. آرزوی باختين برای زنده كردن دوبارهی كارناوال در جوامع ديكتاتوری همانا آرزوی پوينده است برای بازگشت به سنت «مير نوروزی» كه در آن برای چند روز پادشاه تخت شاهی را به يكی از ستمديدهترين و معمولیترين رعايايش وامینهاد و سلسلهمراتب ارزشها از بيخ و بن وارونه میشد. شاه رعيت میشد و رعيت شاه!
رسيدن به همين وارونگی و «آزادی» است كه خنده، خندهی راستين، را به همراه دارد. چند وقت است كه ايرانیهای به جان آمده از حكومت نظامی ولايتفقيه يك خندهی واقعی، يك خندهی از ته دل را تجربه نكردهاند؟ محمد جعفر پوينده در مقدمهی کتاب «تاريخ و آگاهی طبقاتی» لوكاچ نوشت: «ترجمهی کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی را در اوج انواع فشارهای طبقاتی و در بدترین اوضاع مادی و روانی ادامه دادم و شاید هم مجموعهی همین فشارها بود که انگیزه و توان به پایان رساندن ترجمهی این کتاب را در وجودم برانگیخت. و راستی چه تسلاّیی بهتر از به فارسی در آوردن یکی از مهمترین کتابهای جهان در شناخت دنیای معاصر و ستمهای طبقاتی آن؟ تا چه قبول افتد و چه در نظر آید». میخواهم اضافه كنم كه امروز روز در ايران حتا جلوی همين بهانههای كوچك خوشبختی را هم گرفتهاند و مملكت در حال درافتادن به دام جنگافروزان است، سقف مملكت دارد فرومیريزد پوينده جان!
برای چنین دردی درمان کو؟
بیشتر ملت در نا آگاهی هستند که اگر چنبن نبود چنان نمی شد