سیلی داغی که «مجید مجیدی» نخورد و به گونهی «کارو» نشست!
همشهری کتابفروش ما که چند استکانی هم زده بود و سرش گرم بود، تا چشماش به «کارو دردریان» افتاد که چند میز آنطرفتر معرکه گرفته و داد سخن میداد، بیاختیار شد، خیز برداشت و یقهاش را گرفت، از جا بلندش کرد و یک سیلی محکم به صورتاش نواخت. او میگفت:
« دست خودم نبود، همین یکی دوسال پیش گل سرخی را اعدام کرده بودند، ساعدی توی کمیتهی مشترک زیر شکنجه بود، کتابهای شاملو چاپ نمیشد، برای آخرشاهنامهی اخوان باید دست و پای مروارید را ماچ میکردی تا دو جلد بذاره روی پنجاهتا آیین دوستیابی دیل کارنگی، هفتهای سهتا را کف خیابان پهن می کردند، یکی را میدادند دم ِ تیر. آنوقت این آقا با رمانتیکبازیهای آبدوغخیاریاش دنبال گرفتن اشک دختر دبیرستانی بود و کتابهاش تو بساط هر دستفروش و زیرپلهای و کتاب فروشی جلو دانشگاه پیدا میشد.»
کارو که غافلگیر، وسط پاتوق روشنفکران و روزنامهچیهای ریز و درشت پایتخت و زیر نگاههای پرسان و اندکی نیز ترسان، خشکاش زده بود، تنها توانسته بود بگوید:
« مگر دیوانهای مردک؟!» و بعد از آنکه همشهری ما بیخ گوشی چرایاش را گفته بود و گریباناش را رها کرده بود، به زبان آمده بود که:
«آقا من راضیام، من از این وضعیت راضیام. عرقام را میخورم، ماهیچه و دندهکبابامم میخورم، با رفقا اینور و اونورم را میکنم. چرا بیخود پا رو دُم شیر بذارم. به من چه احمدشاملو چهکار میکنه، اخوان و کسرایی چهکار میکنن، منهم برای خودم اینام، کارو، کارو دردریان .. دختر مدرسهای آدم نیست؟ شعر نمیخواد؟ عاشق نمیشه؟ آقا من راضیام!»
همشهری ما که تباش به عرق نشسته بود و درغلطی که کرده بود درمانده بود، با این جواب نامنتظر به دنبال راهی برای خلاصی میگشت که موقعیت مشابه حریف سیلی خورده فراهماش کرد. «کارو»ی بختبرگشته طوری که همه بشنوند داد زد:«بشین! بشین، آمدی سرمیزمن مهمانمی .. یک پنچسیری میکده مهمان من.» همشهری میگفت: از او اصرار، از من انکار که نه، تو مهمان من. اما تمایل پنهان هر دومان به رهیدن از تیزی نگاه کافهنشینها، که کمکم زمزمههاشان به همهمهی گنگی در اطراف «موضوعیت حادثه» بدل شده بود، اولین پیشنهاد متضمن «ولگردی شبانه» را به تصویب رساند و دوتا نیمی برداشتیم و گریختیم. تا مدتی راه میرفتیم. هیچ گقت و گویی در کار نبود، نمیدانستیم از کجا سر حرف را باز کنیم. آخر من در بطری را باز کردم و گفتم به سلامتی! پیش از اینکه پاسخ تعارفام را بدهد گفت: « ببین، منهم مخالفام. مگه کسی هست که مخالف این پدرسگ نباشه، اما از وضعام راضیام .. تو بودی چه کار می کردی؟ شعر میگفتی برای وارطان و دربهدر میشدی اروپا به گدایی؟ آخرش کی میگه خالو خرت به چند!»
همشهری ما و شاعر «دختران دبیرستانی» آنشب را تا سحر، مستانه و سرخوش خیابانگردی کردند و دور از چشم پاسبان گشت، زیر پایهی «مجسمه» به تفاهم کامل رسیدند و بارها خندههاشان را با اشک پاک کردند و ستون تعادل یکدیگر شدند و کدورت شبانه را ازیاد بردند. اما به هنگام وداع یک پرسش «کارو»، خماری سحرگاهی را از سر همشهری ما پراند: «هیچ میدانی آن سیلی که به گوش من خوابید، اگر حق بود، باید به گوش چند شاعر و نویسنده و هنرمند، در این شهر بخوابانی؟؟»
راست میگفت. معترضان به وضع موجود در سالهای منتهی به رویداد ۵۷، در میان هنرمندان و چهرههای شاخص اجتماعی انگشتشمار بودند. درجشنهای باشکوه هنری و سینمایی که حکومت عهدهدار آن بود، همواره حضور چهرههای برجستهی نمایش، موسیقی، سینما و هنرهای تجسمی در صف دوم مراسم دیدنی بود. این گروه از برگزیدگان عرصهی فرهنگ و هنر آخرین لایهی اجتماعی بودند که به حرکت عمومی مردم پیوستند. دیرتر از آنکه حتا دیده شوند. نگاهی به فهرست این هنرمندان در عرصههای گوناگون پرسشهای فراوان و بیپاسخماندهای را مطرح میکند که چندان به سرنوشت حرکت عمومی مردم در سال ۵۷ نامربوط نیست. عرصهی اعتراض و میل به تغییر در میان اهل فرهنگ در سالهای مورد بحث، محدود ماند به تنی چند از شاعران و نویسندگان و روشنفکرانی که به رغم مراقبت دستگاه سانسور، در قالب شعر وداستان و نمایشنامه ومقالات سیاسی و اجتماعی و با انتشار آن درقالب فصلنامهها و جُنگهایی که عمری به درازای انتشار یک یا چند شماره بیشتر نداشتند، با قشر محدودی از جامعه در ارتباط بودند و از هرگونه حضور و همراهی در بسترهای رسمی حکومت پرهیز میکردند. انزوای ناگزیر این گروه و در خود خزیدگی متاثر از آن، با آنان چنان کرد به هنگام خود، چیزی هم اگر برای گفتن داشتند، صدایشان به جایی نرسید. در سال ۵۶ و به دنبال فضای باز ناشی از انتخاب جیمی کارتر و قبل از آنکه امواج حرکت به حاشیهی شهرها و روستاها کشیده شود، گروهی تلاش کردند تا با برگزاری شبهای شعر و مقالهخوانی، راهی برای تاثیرگذاری روشنفکران و شاعران و نویسندگان نامدار و جوانتر، به جامعهی در آستانهی دگرگونی باز کنند. «شبهای شعرانستیتو گوته»، آغاز و پایان این حرکت بود. همهی سرمایهی فرهنگی معترض را در طول وعرض «ده شب» به میدان آوردند، اما این سرمایهی خسته و فرتوت نتوانست جُز خاطرهای خوش (و همراه با افسوس) در یاد دو سه هزار نفری که آن شبها را درک کردند، چیز دیگری باقی بگذارد.
غیر از این گروه اندک که تنها ابزارشان شمارگان ۲۰۰۰ جلدی کتابهایی بوده که در مدت چند سال و به تدریج به فروش میرفته است، خبری از فهرست بلندبالای نامهای درخشان و معروف اهل فرهنگ و هنر، تا تسخیر کامل خیابانهای پایتخت از سوی «سیاهپوشان هیاتنشین» در ماههای پایانی حکومت پهلوی، در جایی ثبت نشده است. گروه بزرگی از سینماگران، نمایشگران، موسیقیدانان و نقاشان، در کنار گروهی از نویسندگان و محققان و شاعران گمنام و نامدار از این دستهاند. فهرستی که نام تکتکشان احترام یکبهیک مردم ایران را برمی انگیزد، اما هرگز نخواهند توانست خود را از زیر بار اتهام «سکوت»، چه در دفاع و چه در اعتراض به حکومت وقت، خارج کنند. بدون شک نمیتوان با پوشاندن لباس ترس (که در جای خود دفاع قابل قبولی است)، در دوسال پایانی حکومت شاه که به دوران گشایش فضای سیاسی مشهور است، پاسخ درستی به این پرسش نداد که اگر موافق بودند، چرا از حکومت شاه در برابر نیروهای سنتی دفاع نکردند. و اگر مخالف بودند، چرا در همراهی با نیروهای مخالف پیشرو تردید کردند و آنها را در وزنکشی روزها وماههای پایانی تنها گذاشتند. تلختر آنکه بسیاری از این چهرهها به دنبال دگرگونی ۵۷، به نقطهای با همان مختصات قبلی، به فضای عمومی حکومت جدید نقل مکان کردند.
کوشندگان سیاسی به تنهایی پاسخگوی وضعیت دشوار ایران امروز نیستند. اگر جامعهی مدنی حلقهی مفقود مبارزات مدنی دیرسال ماست، «حسابکشی» را باید ملات استحکام پایههای آن قرار داد و بر منافع «منزلت و سرمایهی اجتماعی»، مالیاتی مقرر کرد که به هنگام خود به حساب تلاشهای مدنی مردم واریز شده باشد. و این میسر نخواهد شد مگر آنکه پیوسته جویباری از پرسش در خیابانهای شهر روان باشد تا در ساحل آن،مسوولیت مدنی سایهبان خودش را برپا کند.
آیا نمیتوان از آن نوازندهی چیرهدست تار وموسیقیدان برجستهای که شاهکار فراموشناشدنی راستپنجگاه را در جشن هنر شیراز آفرید و آفرین گرفت بپرسیم که اولین کنسرتاش را بعد از رویداد ۵۷، چگونه و در چه سالی به اجرا درآورد؟ خطای بزرگی است اگر کارگردان بزرگ سینمای ملی را در برابر این پرسش قرار دهیم که «سازگاری» با بستر جدید او را به سمت نمایش فرهنگ «علیخواهی» در زیباترین و برجستهترین فیلم سالهای اخیر کشاند، یا طعم کَس و گرم ِ بدون ترس ولرز آغوش سنت؟ چه اشکالی دارد آن شاعر و ادیب بزرگ خراسانی، آخرین بازماندهی نسل شاملو و فروغ و اخوان را، مورد پرسش قرار دهیم که استاد عزیز، دایرهی درس وکلاس دانشگاه، برای تو تنگ نیست؟ از آن گروه که صادق هدایت «فضلای ریش و سبیلدار»شان خواند و مهر بی خاصیتی ابدی بر پیشانیشان زد میگذریم، اما نباید آن نقاش و طراح برجسته را گفت که ای استاد اجل مراقب باش، بچهها به دست تو نگاه میکنند!
از مشروطیت به این سو و در نسبت با آن، حضور اهل فرهنگ و هنر در جنبشهای سیاسی و اجتماعی ایران رو به کاهش گذاشته است. اگر نسبت جمعیت باسواد در دوران مشروطیت را به این سنجش بیفزاییم، نتیجهی آن حیرتانگیز است. کافی است به فهرست شاعران آزادیخواه آن دوره تا کودتای رضاشاه نگاهی بیندازیم. به موازات این کاهش حضور ونفوذ، سرانجام این جنبشها نیز عبرتانگیز است. ما هنوز بعد از این سالها، جایگزینی برای «از خون جوانان وطن لاله دمیده»ی عارف پیدا نکردهایم.
آخرین چهارشنبهی پیش از ۲۲ خرداد ۱۳۸۸ و در آخرین ساعات شب، مردم مشتاقی که به دعوت ستاد موسوی از پارکوی تا میدان ونک به انتظار بازگشت او از صدا و سیما در آخرین شب تبلیغات انتخاباتی ایستاده بودند، موسوی را دیدهاند که در میان اتوبوسی به اتفاق یکتن دیگر از میان جمعیت به آرامی روان بود. فضای شبانه و امید به آینده و نور گرم اطاق اتوبوس و ابراز حقشناسی موسوی را که با آرامش ذاتیاش به تکان دادن دستی و گاه نیمخیز شدنی ختم میشد، مشتهای گرهکرده و کوبان در فضا و جنب و جوش فراوان همراه او به گونهی دیگری میگرداند. این همراه ناماش «مجید مجیدی» بود!
ادامه دارد…
بازتاب: مشتهای آسمانکوب مجیدی و پچپچههای اخوانثالث و شریعتی « سهراهِ جمهوری