اخلاقِ مختصر و مفید برای درمان سرطانِ اسلامزدگی
فرهنگ ما ایرانیان از زمان «زرتشت» و به واسطه او دچار نوعی بیماری خونی شد که به موجب آن، میزان پلاکت خون فرهنگی ما به شکل غریبی پائین آمد واین روند با ورود متجاوزانهی اسلام تشدید شد و به مرحله حاد خود رسید. یک «سرطان خون فرهنگی» به نام «اسلامزدگی» به جان پیکر فرهنگی ما افتاد و آنرا زار و نزار کرد. طبیبان بسیاری کوشیدند این پیکرهی بیمار را درمان کنند اما بی فایده بود. نه دارودرمانیِ اسطوره ای-زبانیِ فردوسی در آغاز بروز سرطان توانست کاری از پیش ببرد، نه شیمی-درمانی مشروطه خواهان در لحظهی وخامت بیماری.
و اکنون به نظر می رسد لحظه مرگ بیمار فرارسیده باشد و اگر نخواهیم بیمارمان بمیرد باید تن به عمل «پیوند مغز استخوان فرهنگی» بدهیم. اما پیش از توضیح نحوه عمل پیوند، باید با ترکیب خونی فرهنگ به طور کلی و فرهنگ ایرانی به شکل اخص آشنا شویم.
فرهنگ، مجموعه ای عظیم از گزاره هاست و فرهیختن عبارتست از روال ویژهی برگزیدن یک زیر مجموعه از این مجموعهی عظیم و برساختن شبکهای ویژه از گزاره هاست. از اخلاق که بگذریم، سه حوزهی مهم یک فرهنگ عبارتاند از: علم، فلسفه و دین. ابتدا باید این سه حوزه را از هم متمایز کنیم. ما این کار را از چهار منظر انجام می دهیم.
تمایز کمی
گزاره از نظر کمیت یا شخصی اند یا جزئی یا کلی *. گزاره های شخصی که خاستگاه مقوله «وحدت» اند حوزه دینی فرهنگ را می سازند مانند گزاره «محسن کدیور، یک مسلمان شیعه غالی است». گزاره های جزئی که خاستگاه مقوله «کثرت» اند حوزه علمی فرهنگ را می سازند مانند گزاره «برخی از مردم ایران، مسلمان شیعه غالی اند». و در نهایت گزاره های کلی که خاستگاه مقوله «کلیت» اند حوزه فلسفی فرهنگ را می سازند مانند گزاره«همه مردم ایران، مسلمان شیعه غالی نیستند».
تمایز کیفی
گزاره ها از نظر کیفیت یا ایجابی اند یا سلبی یا نامحدود. گزاره های ایجابی که خاستگاه مقوله«ایجاب» اند حوزه علمی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره«هر انسانی، میرنده است». گزاره های سلبی که خاستگاه مقوله«سلب و نفی»اند حوزه دینی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره«نفس میرنده نیست»(به عنوان مثال مضمون یکی از آیه های قرآن را در نظر بگیرید: تو مپندار شهیدان مرده اند بلکه آنها نزد پروردگار خود روزی می خورند). اما گزاره های نامتناهی که خاستگاه مقوله «محدودیت و تناهی» اند حوزه فلسفی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره«نفس نامیرنده است». مثلن شبح پدرهملت( که به مرگ فیزیکی مرده بود اما به مرگ ثانوی و واقعی هنوز نه) یک پدیده فلسفی است.
تمایز ارتباطی
گزاره ها از نظر نسبت یا حملی اند یا شرطی یا انفصالی. گزاره های حملی که خاستگاه مقوله «ذاتی و عرضی» اند حوزهی دینی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره «جوهرِ دین، اسلام است »( اسلام به ذات خود ندارد عیبی/هرعیب که هست از مسلمانی ماست). گزاره های شرطی که خاستگاه مقوله «علیت و معلولیت»اند حوزهی علمی فرهنگ را مشخص می کنند مانند«اگر جوهر دین، اسلام باشد آنگاه هر گونه عصیان گری علیه وضع موجود حرکتی غیردینی است». گزاره های انفصالی که خاستگاه مقوله «مشارکت» اند حوزهی فلسفی فرهنگ را مشخص می کنند مانند «یا جوهر دین، اسلام نیست یا هر حرکت اعتراضی غیردینی است».
تمایز بر اساس جهت
گزاره ها از نظر جهت یا قطعی اند یا وقوعی یا ظنی. گزاره های قطعی که خاستگاه مقوله «قطعیت» اند حوزهی دینی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره «خدا قطعن عادل است». گزاره های وقوعی که خاستگاه مقوله «تحقق»اند(تحقق ایجابی یا تحقق سلبی فرقی نمی کند-شامل پوزیتیوست ها و ابطال گرایان) حوزه علمی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره «خدایِ موجود، ستمکاراست». گزاره های ظنی که خاستگاه مقوله «امکان»اند حوزهی فلسفی فرهنگ را مشخص می کنند مانند گزاره«ممکن است از رحمِ زمان، خدایی زاده شود که ستمکار نباشد».
به این ترتیب با تقسیم مقولات دوازده گانه کانت به سه دسته چهارتایی می توانیم حوزه های سه گانه فرهنگی را از هم تفکیک کنیم: مقولات حوزهی دینی( قطعیت، وحدت،نفی،ذاتیت)، مقولات حوزهی علمی (وقوع،کثرت،ایجاب، علیت) و مقولات حوزهی فلسفی(امکان،کلیت،حصر،مشارکت). این دوازده مقوله در حقیقت با شاکله بندی همه چیز در زمان و مکان، «شاکله فرهنگی» یک فرهنگ را می سازند. بسته به وسعت، فربه گی و وزن هر کدام از این سه دسته مقوله در استخوان بندی یک فرهنگ، می توان « نقطهثقل فرهنگی» آن فرهنگ را تشخیص داد. مثلن حوزهی فلسفی فرهنگ اروپا فربهترین حوزهی این فرهنگ است و نقطهثقل فرهنگیِ آن درون حوزهی فلسفی قرار گرفته است بنابراین فرهنگ اروپا یک فرهنگ فلسفی است اما فرهنگ آمریکائی-انگلیسی این نقطهثقل در حوزهی علمی فرهنگ قرار دارد.
برخلاف فرهنگ علمی-فلسفی غرب، نقطهثقل فرهنگ ما در محدوده دین قرار گرفته و به همین سبب هر گونه تفکری محکوم است به اینکه مقطعی، گذرا و ناپایدار باشد و نتواند در فرهنگ جایگیر و پایدار شود. وظیفهی ما، کسانی که به «امکان تفکر» می اندیشند، این است که نقطهثقل فرهنگ مان را جابه جا کنیم. در واقع ما باید وزن حوزه دینی را چنان کاهش دهیم تا امکان جابه جا شدن نقطهثقل فرهنگ به درون حوزه علم یا فلسفه فراهم شود.
در این راستا ما نیازمند این هستیم که رشد سرطانی حوزه دینی را متوقف کنیم و و این کار ممکن نیست جز با پیوند«مغز استخوان اخلاق» و پیکر فرهنگی مان تا به لطف این پیوند، خونی پاک در رگهایمان جاری شود و سرطان«اسلامزدگی» آرام آرام درمان شود.
اما مغز استخوان اخلاق، درست چهار نقطه مقابل مقوله های دینی است: شجاعت دربرابر قطعیت گرائی، هشیاری دربرابر ذات گرائی ، گشودگی(یا دوپارگی) دربرابر وحدت گروی، آریگویی دربرابر نفی گرائی (نه گوییِ ناپژوهشگرانه).
انسانِ شجاع، تن به قطعیت نمی دهد و هر امر مدعی قطعیتی را به بوته آزمون می گذارد. انسان هشیار به جای تن دادن به خودفریبیِ نهفته در تفکیک امور به ذاتی و عرضی، در آنها رویدادگی و حدوث را تشخیص می دهد. هشیاری یعنی آگاهی از رویدادگی و حادثی بودن هویت، جهان و خدا. انسان گشوده در مقام یک تناقض خروشان، تن به وحدت کلمه (تک-گفتمانی) نمی دهد و گفتمان متفاوت خودش را برمی سازد. انسانِ آریگوی ، به جای واکنش های دفاعیِ منفی در برابر امر واقعی (رخدادِ لحظهِ حقیقت) از این رویدادها استقبال می کند و به آنها آری می گوید.
این چهار فضیلت که می توان آنرا اخلاق مینیمال نامید مغز استخوان اخلاق اند و بیش از آنکه فضیلت عقل باشند فضیلت دل اند( درواقع شجاعت وآری گوئی فضیلت دل اند، هشیاری و گشودگی فضیلت عقل) . می توان همبودی، تعادل و توازن این چهارفضیلت در وجود یک «فرد» را، «فردیت» یا حتی عدالت یک فرد نامید.
به این ترتیب چهار دستور اخلاقی «اخلاقِ مختصر و مفید» ما برای گذر از این «ابتذال خردکنندهِ فرهنگی» که دچار آن شده ایم از این قرارند: شجاع باش، گشوده باش، آریگوی باش و هشیار.
……………………………
* سیر حکمت در اروپا ، محمد علی فروغی(بخش مربوط به امانوئل کانت)