جمهوری‌خواهان «متقلب»؛ یا متقلبان «جمهوری‌خواه»!

پدیده‌ی حیرت‌انگیز و مفرح «جمهوری‌خواهان سلطنت‌شعار»، از آن دست بدایعی‌ست که باید افتخار حقوق معنوی و امتیازات مادام‌العمر آن‌را به نام اپوزیسیون سترون و بی‌ریشه‌‌ی سرزمین «ایرون» به ثبت رساند، تا مبادا آن‌گاه که ناگاه مسیر تاریخ سربالا برود؛ نوادگان و ابواب‌جمعی ظاهرشاه افغان و ملک‌فیصل عراقی و سلطان‌عبدالحمید ترک نیز ابوعطا بخوانند و به سرشان بزند که حقوق معنوی این بدعت رقت‌انگیز را مطالبه کنند.

هنگامی‌که انقلاب اسلامی، پا روی همه‌ی قول وقرار‌هایش گذاشت و آب پاکی روی دست همه‌ی روشن‌فکران و کوشندگان سیاسی و طبقه‌ی متوسط ترقی‌خواه ریخت، و نظام سلطنتی را در چهارچوب ظرفیت‌های شیعه‌گری بازتولید کرد؛ اصل «جمهوری‌خواهی»، بدون هیچ پیش‌وند و پس‌وندی، ناگزیر بدیل تلاش‌های شکست‌خورده‌ از دوران مشروطیت تا زمان حاضر قرار گرفت. به عبارت دیگر گذشته از حکم مباحث نظری، تجربه‌‌‌های مکرر تاریخی نیز نشان داد که به جای تلاش نافرجام در مشروط نمودن قدرت به قید ماده‌‌های قانونی غیرقابل اجرا، بهتر آن‌‌ست که به محدود نمودن قدرت به قید زمان اندیشید!

این‌چنین شد که جمهوریت به عنوان آخرین پرده از تلاشی که از انقلاب مشروطیت آغاز شده و در جریان دو انقلاب به شکست کامل انجامیده بود، در دستور کار روشن‌فکران و کوشندگان سیاسی قرار گرفت. و هرچه زمان گذشت، گروه‌ها و گرایش‌های گوناگون سیاسی در داخل وخارج از کشور، به هسته‌ی این یقین ِ یافته، نزدیک‌تر می‌شدند. پسوندها یک به یک به بایگانی تاریخ سپرده ‌شد، و از جمهوری‌های خلق و دموکراتیک و سوسیالیستی، (وحتا از جمهوری اسلامی، در میان اصلاح‌طلبان واقعی حاشیه‌ی ساختار حکومت)، تنها «جمهوری» پاخورده‌ و از کار درآمده‌ی خالص باقی ماند. نظامی که با بیش‌ترین قابلیت برای تامین و تضمین دموکراسی بر پایه‌ی برابری «فرد» به «فرد»، می‌توانست به طور نسبی، چهارچوب اطمینان بخشی را به عنوان پایه‌ی مورد توافق گرایشات گوناگون سیاسی، به دست بدهد.

روی دیگر ماجرا اما، حکایت دیگری‌ست. کارنامه‌‌ای با نمرات غیرقابل قبول؛ نتیجه‌ی فعالیت سی‌ساله‌ی اپوزیسیون خارج از ایران است. این اشخاص و دسته‌ها و احزاب سیاسی، در سی سال گذشته حتا مطالعه‌ی جامعی در مورد مسائل ایران به انجام نرسانده‌اند، که بتواند راهنمای عمل آنان در بزنگاه‌های سیاسی باشد. البته شاید اگر حکومت اسلامی دست به حذف فیزیکی شخصیت‌های کارآمد مخالف نمی‌زد، شاهد چنین وضع رقت‌انگیزی نمی‌بودیم، اما در هر صورت ای‌کاش کوشندگی سیاسی در کسوت اپوزیسیون نیز دارای محدویت سنی بود و برای آن مقررات بازنشستگی تدوین می‌شد، تا شکست‌خوردگان و ناکامان سیاسی، به جای هر دم به هر دری زدن و به هر تخته‌پاره‌ای آویزان شدن، میدان را به نیروهای تازه‌تر می‌دادند. سی‌سال انفعال وزندگی جزیره‌ای، به بخش‌هایی از این اپوزیسیون چنان آسیبی وارد کرده، که آن‌را به اختلال شدید در تشخیص موقعیت، و کم‌توانی در فهم واقعیت‌های اجتماعی ایران دچار کرده است.

شیوه‌ی برخورد بسیاری از این گروه‌ها و چهره‌های سیاسی، (به جز تنی چند از ایشان از جمله داریوش همایون)، با فرصت برآمده از جنبش سبز نشان داد که  این گروه‌ها و اشخاص، نه شناخت دقیقی از جامعه‌ی ایران دارند و نه از حدود نقشی که خود می‌توانند در چهارچوب امور داشته باشند آگاه‌ند. این چهره‌ها و یا گروه‌های سیاسی نه تنها خود در درازای سی سال، هیچ طرح و برنامه مدون و معینی در جهت اهداف ادعایی خود نداشته‌اند، بلکه قابلیت و آمادگی برخورد عمل‌گرایانه‌ی سیاسی با روی‌دادهایی مانند جنبش سبز را نیز از خود نشان ندادند.

اسماعیل نوری‌علا، یک نمونه از این چهره‌های سیاسی‌ست. او جمهوری‌خواه است. یا دست کم تا کنون چنین ادعایی داشته است. با برآمدن جنبش سبز، فرصت فعالیت را مهیا می‌بیند. با گروهی هم‌پیمان می‌شود و خود را بخش مستقلی از جنبش سبز می‌نامد. در عین حال هر نوع همکاری و حمایت از رهبران جنبش را مردود می‌دانسته است. معلوم نیست که او بر اساس چه تحلیلی به تشکیل یک جمع سیاسی به عنوان جمهوری‌خواهان سکولار سبز دست زده است، و می‌خواسته از چه راهی بر روند امور و رشد و گسترش جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران اثر بگذارد؛ این‌را خودش باید بگوید. اما به هر حال تحلیل او هرچه که بوده، حمایت از رهبران جنبش و شعارهای کمینه‌ی ایشان در آن جایی نداشته است.

جنبش بی‌آن‌که  معلوم شود تشکیلات نوری‌علا آیا نقشی، ولو مثبت و یا منفی در آن داشته است، فروکش می‌کند و رهبران آن زندانی می‌شوند. حکومت تا حدودی به اوضاع مسلط می‌شود و باز هم دوران سکوت فرا می‌رسد. بدون شک اگر نوری علا به حزبی وابسته بود، حزب او در پایان این مرحله از روی‌دادها بیانیه‌ای صادر می‌کرد و با تحلیل شرایط، به تایید یا رد و نقد مواضع خود می‌پرداخت و به پرسش‌های فراوانی  پاسخ می‌داد. اما او جمهوری‌خواهی‌ست که در سی سال گذشته نتوانسته است نقشی در بینان‌گذاری یک حزب جمهوری‌خواه ایفا کند، و در عین حال تا آن‌جا که معلوم است، به عضویت هیچ حزبی هم درنیامده است. بنابراین تعهدی ندارد تا به اعضای فرضی یک حزب سیاسی در ایران پاسخ دهد.

جمهوری‌خواه ما که برنامه‌ی مدونی از پیش نداشته است و در عین حال وابسته به هیچ تشکیلات پاسخ‌گویی هم نیست، اما و ناگاه میل به بازمانده‌‌ای از حکومت سلطنتی پیشین می‌کند و هوادار سینه‌چاک ولی‌عهد مخلوع می‌شود. اگر این گردش نامعقول و خنده‌دار را بتوان هضم کرد، این را چه گونه فهم کنیم که او به عنوان یک کنش‌گر سیاسی مگر می‌شود این مقدار آگاهی نداشته باشد که بداند وابستگان و بازماندگان حکومت‌های ساقط شده، هرگز مخالفان موثر و قابل اعتمادی نبوده‌اند، و تاریخ معاصر جهان نشان داده است  که هرگز نتوانسته‌اند توفیقی در مبارزه با حکومت بعد از خود داشته باشند. و در بهترین حالت، جز در حاشیه‌ی نیروهای اپوزیسیون، نتوانسته‌اند عهده‌دار نقشی گردند. انقلاب نیکاراگوئه که هم‌زمان با انقلاب ایران رخ داد، نمونه‌ی برجسته‌ی این ادعاست. کنتراها که از بازماندگان حکومت دیکتاتوری باتیستا شکل گرفته بودند، با همه‌ی توان اقتصادی و تشکیلاتی، و با همه‌ی حمایت‌های علنی خارجی، نتوانستند نقشی در کنار زدن رهبران انقلاب نیکاراگوئه (گذشته از درستی و یا نادرستی‌ش) داشته باشند. آن‌که در نهایت چنین موفقیتی به دست آورد، ویولتا چامورا بود، یکی از نیروهای لیبرال همان انقلابی که باتیستا را کنار زد. در این جریان، کنترا‌ها تنها توانستند با دراختیار قراردادن منابع مالی و پشتیبانی‌های سازمانی، اندک سهمی از چامورا دریافت ‌می‌کنند.

اما از این جمهوری‌خواه سلطنت‌شعار، که گویا مرجع کنش‌گران بی‌سروسامان‌تر از خود نیز شده است، و دست به کار نقل‌نویسی شده و پرده‌خوانی می‌کند تا به  تطهیر نظام سلطنتی بپردازد، و از لابلای کتاب‌های تاریخی، یک در میان به استخراج شواهدی در ضرورت استقرار نظام پادشاهی پرداخته و فهرست می‌کند، می‌توان پرسید که کنش‌گر گرامی!  شما در سی و سال گذشته به چه‌کاری مشغول بوده‌اید که ناگاه در این چند روزه خواب‌نما شده و متوجه برتری نظام پادشاهی بر جمهوری شده‌اید و آن‌را مناسب ‌ترین گزینه برای کشوری مانند ایران دانسته‌اید؟ آیا کسی که به مدت سی سال مبلغ جمهور‌‌ی خواهی بوده‌ باشد، و پیرانه‌سر خط بطلان بر اعتقادات دوران کمال خود بکشد، واجد صلاحیت راه‌نمایی هست؟ گیرم که آن‌چه را به عنوان دلیل فضیلت سلطنت و پادشاهی قطار کرده‌اید درست باشد، ( مثل این نمونه: «مصدق که زیر بار خلع پادشاه نرفت دلیلی بر ضرورت الی‌الابد نظام پادشاهی‌ست». و شما هم مجبور نشوید چند صباحی دیگر برای تشفی خاطر اهل درب‌خانه، فصلی در کودتای مصدق علیه نظام پادشاهی بنویسید)، اما آیا شما هم‌زمان، هم به ضرورت استقرار نظام پادشاهی پی برده‌اید، هم به کشف صلاحیت مصداق آن که رضاپهلوی باشد نائل آمده‌اید؟ ممکن است به طور دقیق و با جزییات بیش‌تری شرح دهید که دلایل شما بر صلاحیت او چیست؟ ممکن است شرحی بر نتایج اقدامات اخیر او هم بنگارید تا ما بدانیم  که کدام قسمت از اقدامات ایشان، این باور را در شما تقویت کرده است که او یک سرو گردن از همه، از جمله خودتان، بالاتر است؟

پیش از این‌ شما در سال ۱۳۵۷، این کشف و نصب را در مورد آقای خمینی هم انجام داده بودید. و به‌رغم مخالفت روشن‌فکرانی مانند شاملو و مصطفی رحیمی، تلاش کرده بودید تا تردیدهای برخی از مردم را در مورد ایشان و حکومت اسلامی‌شان برطرف کنید. به نظر می‌رسد که در جوانی هوش‌مند‌تر بوده‌اید، چرا که در آذرماه ۱۳۵۷، برنده‌ی بازی تعیین شده بود. اما این‌بار حکایت، حکایت دیگری است، منتخب شما این‌بار کم‌تجربه‌تر و کم‌ظرفیت‌تر از آن است که از او آبی گرم شود. او بازی را از پیش باخته است. آقای نوری‌علا! آدمی گاهی از سر استیصال و یاس، و خستگی سالیان، سوراخ دعا را گم می‌کند. بهتر است به جای این گردش موضع سیاسی و این توجیهات محیرالعقول، خود را از هر جهت، مهیای حضور مستقل در فرصت‌ها‌ی محتمل آینده بکنید. فرصت‌هایی که باز هم مردم ایران، فارغ از پرده‌خوانی‌های شما خواهند آفرید. راستی چرا به تشکیل یک حزب جمهوری‌خواه ملی نمی‌پردازید؟ یک گام هم به جلو، یک گام است.