شورش منطقی در «بالاترین»
سه گزاره زیر را در نظر بگیرید:
1- حضور فلسفه در بالاترین ممکن است. (حکم ظنی)
2- حضور فلسفه در بالاترین غیرممکن است. (حکم قطعی)
3- فلسفه در بالاترین هم اکنون حضور دارد. (حکم وقوعی)
این سه گزاره (یا حکم) به ترتیب بیانگر جهات سهگانهاند: امکان، قطعیت، وقوع. در گزارهی اول از امکان حضور فلسفه در بالاترین سخن گفته میشود و در گزارهی دوم از قطعیتِ حضور فلسفه در بالاترین و در گزارهی سوم از وقوع آن.
بر اساس این سه جهت میتوان سه حوزهی مهم زندگی بشری را از هم تفکیک کرد:علم، دین و فلسفه. موضوع علم عبارت است از امور واقع (یا رخداده)، موضوع دین امور قطعی (محال یا ضروری) است و موضوع فلسفه امور ممکن (یا به تعبیری ممکنات).
تقدیر علم از آغاز این بود که «قطعیت» در آن زیر سوال برود و امری تاریخی شود. زیرا موضوع علم نه امور قطعی بلکه امور واقعی بود و جایگاه امور واقع هم تاریخ است. شکست اثباتگرایی (پوزیتیویسم) و طرح ابطالگرایی به جای آن، تنها یک میانجی (محوشده) برای ورود تاریخ به علم و تاریخیشدن علم بود. علم چیزی جز «تاریخ امور رخ داده» نبود. تاریخ (به معنای مرسوم و غیرهگلی آن) هم چیزی جز «علم فاکتها» نیست. ما نمیتوانیم به امور واقع، علم و آگاهی پیدا کنیم مگر به واسطهی نور ستارهای دور که اکنون و در زمان رسیدن به ما مرده است. زمان در دل «حقیقت علمی» خانه دارد. یک مفهوم علمی میتواند از هر جهت بر مصداق خود مطابقت يابد جز از جهت زمان. میان مفهوم و مصداق، فاصلهای زمانی هست که غلبه بر آن در علم ممکن نیست.
در مقابل علم، دین را داریم که میخواهد این فاصلهی زمانی را تصاحب کند و هزینهی این کار را با از کف دادن مطابقت مفهوم و مصداق میپردازد. دین از قطعیت و قاطعیت سخن میگوید. موضوع دین امر محال است، محالی که دین مدعی قطعیت وقوع آن است (مسیح زنده شده است یا محمد پیامبر خدا بود، قرآن سخن خداست، روز داوری فرامیرسد و…). مومن «محالاندیش» است. او به محال میاندیشد و از محال سخن میگوید. چنین تجربههایی گاهی ارزشمند است اما خیلی زود، جهت چنین گفتمانهایی باژگونه میشود و «تفکر به امر محال» * باژگونه میشود و به ورطهی «محال شدن تفکر» میافتد. در این مرحله بیان مومن، جزمی میشود. این است که گفتمان دینی جزمگرا است و عموم مومنین دگماند. این چرخش دینی در غالب ادیان اتفاق افتاده است (در مسیحیت با ظهور اولین کلیسا و در اسلام با ظهور اولین آخوند). درگیر شدن با امر محال و شکست خوردن در تجربهی آن برای اهل تفکر بد نیست اما برای بسیارانی مایهی سقوط در مغاک «امتناع تفکر» میشود. اندیشیدن به امر محال، خطر سهمگینی در طول تاریخ بشری به همراه داشته که کمتر کسی از آن «جان سالم» به در برده است.
نحوهی سوم تفکر، «اندیشیدن به امر ممکن» است یعنی فلسفه. فلسفه بنا به این تعریف ِ اصل موضوعی همیشه امری ناتمام است و از این ناتمامی ارتزاق میکند. این ناتمامی یا در واقع پایانناپذیری نه عیب آن بلکه مزیت آن نسبت به شیوههای دیگر تفکر است. جوهر فلسفه نه مجموعهای از اصطلاحات غیرمعمول فنی بلکه دقیقن همین «اندیشیدن به ممکنات» است. به این ترتیب بسیاری را با تیپا از تعریفام بیرون میکنم.
اندیشیدن به ممکنات (همان ممکنالوجودهایی که در فلسفه-کلام اسلامی هیچ شمرده میشوند و تنها در کنار آلت واجبالوجود چیزی به حساب میآیند – همان قصهی یک و بینهایت صفرجلوی آن***) یعنی بررسی شرایط پیشینی تحقق ممکنات.
فلسفه بنا به تعریف، پرسشی بیپایان است و تا همیشه همین گونه خواهد ماند زیرا امور ممکن با فعلیتیافتن هم از حیطه امکان خارج نمیشوند و در دل هر امر ممکنی، امکان چیزی دیگر هست.
بنابراین تنها فلسفه میتواند جوهر راستین «گفت و گو» باشد و بدون فلسفه، خبری از گفتگو نیست. به این ترتیب حوزهی عمومی که جایگاه «اندیشیدن به ممکنات» است قلمرو حکومت فلسفه است نه دین و حتا علم. فلسفه نه خطر سهمگین تفکر دینی را دارد نه خنثایی و اختگی تفکر علمی را نسبت به «سیاست بالفعل». فلسفه راهی میانهی علم و دین است. فلسفه یک میانهرویِ افراطی و رادیکال است. فلسفه آن «سیاست بالقوه»ای است که بالقوگیاش با فعلیتیافتن از بین نمیرود و به آسانی میتواند در برابر «سیاست بالفعل و موجود» بایستد و آنرا مغلوب قدرت «پایانناپذیریِ» خود کند.
در چارچوب «سیاستِ امکان»، پرسشهای اصلی حوزهی عمومی از قبیل «چه باید کرد؟» به این شکل در میآید: «در این شرایط چه اقدامی ممکن است؟». همین پرسش در چارچوب فراسیاست (یعنی قلمرو دینی اصیل) به پرسش «کدام اقدام غیرممکن را انجام ندادهایم تا آنرا انجام دهیم؟» بدل میشود و در چارچوب علمی، به این پرسش كه «چه اتفاقی افتاده است و چه خواهد شد؟».
میبینیم که به کار بردن منطق علمی در حوزهی عمومی به منظور اثر گذاری در فرایند گفت و گو بیشتر به یک ماجراجویی مبتذل و بیفایده شبیه است تا بحثی دربارهی اقدامات ممکن. منطق دینی اصیل (دینی در برابر دینکارانه**) هم چندان ربطی به حوزهی عمومی ندارد و تنها در لحظهی «مداخلهی بدنی» در سیاست ضرورت مییابد نه در زمان گفتمانکردن.
درواقع، در لحظهی حساس سیاست، این سه منطق در «آگورا» (نام میدانهای عمومی مهم در دولت-شهرهای یونان باستان که عموم مردم در آنجا جمع میشدند و برای امور مهم زندگی، رای و تصمیم میگرفتند) با هم گره میخورند و این گرهخوردگی به یک اقدام سیاسی واقعی میانجامد. با این وجود اصل تنظیمکننده حوزهی عمومی در نهایت فلسفه است.
اگر بالاترین و مانند آن بخشی از حوزهی عمومی یا بالاتر از آن تصویری از «آگورا» باشند آیا چنین سایتهایی به طریق اولا جایگاه «فلسفه» یعنی اندیشیدن جمعی به ممکنات نیستند؟
……………………….
*کییرکگور نمونهی بارز این نوع تفکر است. او محال را مرکز تفکر خود قرار داد.
** دینکار کسی است که از قـِبِـل کار دینی، نان میخورد مانند کشیش، آخوند، خاخام و …
*** نکته اینجاست که این «یک»، بدون آن بینهایت صفری که جلویاش قرار گرفتهاند هرگز بینهایت نمیشود و اگر آن همه صفر نبودند آن یک تا ابد «یکتا» باقی میماند و به «خدای لایتناهی» بدل نمیشد. قدرت لایزال از آن ممکنات است نه واجبالوجود بالذات. ممکنات میتوانند با سلب قدرت لایزال خود، واجبالوجود بالذات را دوپاره کنند آنگاه با اين دو «یک» پدیدآمده، هر گونه که دوست دارند بازی کنند (مثلن با آنها «دو دو» کنند!).