در گرامیداشت اکبر رادی: «حکایت مظلومی دیگر»
خانمها، آقایان!
برای این خدمتگزار جای بسیار خوشوقتی است که در پیشگاه فرهیختگان شهری ایستادهام که از مشروطه به این سمت مردان باشکوهی به تاریخ و فرهنگ ایران هدیه کرده است؛ مردانی گرم و دلباخته همچون میرزای بزرگ، معین، پورداوود، و در سابقهی شفاف تاتر ما چهرههای محجوبتری چون دایینمایشی، حسن ناصر، گریگوریقیکیان… همچین مایهی فخر اخلاص کیش است که در مجمع فرهنگیان ولایتی حضور یافتهام که یازده سالِ اولِ زندگانی خود را میان کوچههای سنگبست و خانههای سفالین آن زیسته، و نزدیک به نیم قرن است که با تناوبِ دیدارهای چند روزهای از آن دور ماندهام. و این درحالیاست که روح آن رشت آبیِ مهربان تا به امروز از زلالترین چشمههای این ذهن بیدار جوشیده، آهسته در جسم روشن من جاری بوده است. با همان باغ «سبزه میدان» و آهنگهای شبانهی مهتابی، همان برج بلند ساعت بلدیه، تماشاخانهی گیلان، درشکههای دو اسبه در میان مِه، چترهای باز و راه رفتن زیر خاکه دانهی باران، بوی پاک بادرنگ و برنج سبز و کلوچه، و آن چشمهای زندهی گیلانی و آن زبان چابکِ شیطانِ هوشمند، زبان بلورِ بارانیِ سرشار از موزیک و رنگینکمان و حسهای شیرین منحصربهفرد … این مجموعهی نفیس مهآلود که دَور یادهای من هالهای از خلوص و خلوت ناب کشیدهاند و مرا متاثر و حساس میکنند. و این همه باور کنید خاطرات نیمرنگ و غمهای غربت پیران خسته نیست، هیچ، اشارهای است به اینکه استعداد خفته در این خاک همیشه نطفههای تابناکی در بطن حاصلخیز خود پرورده، چکیدههای صافی فرهنگ، گیرم همیشه تمام به دنیا نیاورده است.
حضار ارجمند!
پل را میشود ساخت و باید ساخت. خیابان را میتوان تعریض کرد و باید کرد. دانشگاه، تاسیسات، مشاغل عمومی، برنامه و بودجه، رفاه و توسعه … اینها جزیی از مطالبات عینی شهروندان کشور است که مدیران هر دوره موظفند و باید به آن پاسخ بگویند. و سالیانی است که تعطیلات و معطلی در این امور دل ساکنان شیدای شهر را به درد آورده است. سالیانی است که استعدادهای جوان ما در این ولایت بکر و دستناخورده مانده، جوهری، هنری، معجونی مجال بلوغ و جلوه نیافته است. و ما که از دور میآییم، حالتهای ظریف شهر را دقیقتر میبینیم و هر بار از خود سوال میکنیم: پس این میانه هنر، تاتر، شعر شهر ما کجاست؟ آرسِن را از کدام کهکشان بیاوریم؟ آنجا، کنج عمارت بلدیه مرد ساکتی به نام آرسن میناسیان را به یاد دارید؟ آری، تاتر آرسنی است شریان آبی رنگ عشق، که انسان مدنی معاصر، این قلب شمعی شده این روح تاریک، بیش از هر زمانی و بیشتر از آتنیهای باستان به اسطورههای خون زیبای او نیازمند است. و ما چنانچه در رشد و پخش این معجون زمانه غفلت کنیم، تاتر، یا ارادت و مهر خود را از آن دریغ بداریم؛ چنانکه در چرخهی یک نسل خراب، فاسد، بیمصرف شود، آنانکه از پشت ما بیایند، محقند ما را زیر ضربهی این سوال کوبنده بگیرند که ای خامان بُقعهی فرهنگ! ای ارواح محترم که بستهاید و بیدلغمانه رفتهاید! به ما بگویید در آن چند روزه نوبت خود چه کردهاید؟ برگ عیش یا حسنات شما کو؟ کدام مانور عاشقانه، کدام بنای ماندگار را در آن سه پنج روزتان پینهاده، چه دسته گلی برای نسل بیبضاعت ما فرستادهاید؟ چراغ فرهنگ شهر چرا نیمه جان است؟ خانهی تاتر قشنگ ما چرا قفل مانده؟ آقایان! میراث نسل ما صدای شکستن و بستنِ در نیست؛ خونابهی غمها! اگر این قلم نحیف عمدهی آثار خود را در متن عقدههای اجتماعی گیلان قرار داده، به خاطرخواهی این شهید نوشتهام، علاوه بر جذبههای طلایی آن یادهای مهآلود، بیگمان موجبی نداشته جز آنکه در فطرت آدمی شاخکی به سوی حوزهی مظلوم نهفته است. که هرگاه گیلان ما مثل گذشتهی صد ساله پابهپای ایالات همگنان خود راه به جادههای درخشان میداشت، و آنچنانکه شایستهی خرد، غرور شریف و لیاقت اهل این دیار است، در جایگاه بایستهی خود قرار میگرفت و امان مییافت، و هرگاه به استناد آمارها و ارقام در سطح و ردیف تویسرکان و ملایر و قوچان (بیکسر حرمتی از این شهرهای بیپشت و مشت ما) نزول نمیکرد، شاید که هیچگاه در ستایش این ولایت مظلوم نمینوشتم، و شاید که نیز به تاتر خاموش گیلان اینهمه هشیار و برانگیخته نبودم. که حکایت این تاتر خود حکایت مظلوم دیگری است.
بزرگواران!
ما البته نور نجیبی را که از دریچهی یک ساله به صحنه تابیده، بر پوست پیشانی خود لمس میکنیم و این را نه احسان، عدالتی میدانیم نورانی که از حجاب ابرهای تیره درآمده، نازابرویی به عاشقان صحنه نشان داده است.
با اینهمه واقعیتی است که آنچه به نام تاتر روی دست ما مانده است، سالهای مدید است که در حاشیهی فستیوالهای رنگپریده بساط بیرونقی گسترده، و در رفع تکلیف و تکرار شیوههای کسالتبار خود چنان مزاج مخاطبان را به هم ریخته و در محرمان خود دافعه انگیخته، که دیگر به ضد خود تبدیل شده است. و این هم واقعیتی است که تاتر بیپناه ما هر چند صباحی در آغوش ارشاد و شهرداری و دانشگاه یکی چند شبانه بیتوته میکند، و ناگهان عین درویشان قلندر دورهگرد تبرزین و کشکولکشیده، معلوم نمیشود کجا ناپدید شده است؛ حال آنکه فقدان شوکت فرهنگ ما، تاتر، به آسانپسندی و عادت به روزمرّگی، فقر زبان و تفکر، و حسهای خامِ سادهی سطحی دامن زده، حسّاسههای عامهی مردم را با بدلهای خود، سریالهای بیرمز و راز، آدمهای الکی و این چیزهای لزج آلوده و بیعصب کرده است. و این لکههای سیاه در چشم نافذ فرهنگ این ولایت است که آهنگ بشّاشِ پیوندهای ما را کند و افسردا میکند. و بیتردید تا زمانیکه تاتر ما رابطهای نه اینگونه سرد و بینمود، بلکه با نشاط، منظم، مدام، دستکم با قشرهای مهذب جامعه نداشته باشد، و تا آن دمی که اهل کتاب آنگونه که تاریخ و طباخی و خاطرات میخوانند، شعر و داستان و بهعنوان یک قالب سنگین و با اقتدار ادبی نمایشنامه نخوانند، بگویم که چشم فرهنگ ما همچنان مکدر به لکهی تاریک است.
سروران من، گرامیان!
امروز ما جهانی را تجربه میکنیم که با طول قامت خود زیر ذرهبین کوچک ما دراز کشیده، اسرار پنهان خود را عریان و بینقاب کرده است. که یعنی جهان کشوری است و هر کشور در جغرافیای سیاسی آن استانی، و هر شهر در این شبکهی معماری نوین محلهای در همین حوالی ما. پس روی این نقشه رشت، تهران، دهلی، فرانکفورت یا پاریس محلات بیدر و پیکری هستند در کشور پهناور ما زمین، که بُعد مسافت فرهنگی در بافت زولبیایی آن بسیار کم به طول یک کوچهی باریک است. و این کوچه بند ناف عشق و آرمان و عدالتی است که سوتهدلانِ خاک را به هم جور و مانوس کرده است. و من در این سر کوچهی دنیا چه یادوارهای؟- که پیش روی خود نگینهای درشت پر تلالویی دارم و اینک در کنار خود دلدادگان غریبی، که جانانه سر به صحنه سپرده، بیانتظارِ اجری در احیای آبروی زمین تن و جان آب میکنند. یادوارهی من یادوارهی تاتری است که امشب به افتخار تماشای آن دعوت شدهام؛ بتّهای که یاران همرکاب روی صحنه اَلو کردهاند و با نسبت امکانات و مشکلات در نگاه من گرامیتر از یک اجرای مجهز و بینقص تهران، کلن یا لندن است. به این ترتیب اگر مراسم امشب را درآمدی به قصد غبارروبی بنای متروکماندهی تاتر گیلان تلقی کنیم، من نه تنها صورت خود را به خاک مَحجَر آن مسح میکنم، و خاطرهی باشکوه ان را در دنجترین جای قلب محفوظ میدارم، که در جمع استادان، هنرمندان و محترمینِ حاضر مجلس، خود را مرد اندک این تاتر میدانم که همشهریان مهربان من چنین قرعهی فرخنده فالی به نام او رقم زدهاند…
خانمها، آقایان! اجازه میخواهم دست روی سینه بگذارم و احترامات مخلصانهی خود را تجدید کنم.
………………………………………………………………………………………….
پ.ن
وبلاگ سهراه جمهوری با هدف گرامیداشت یاد اکبر رادی، که در بامداد ۵ دیماه ۱۳۸۶از دنیا رفت؛
متن یکی ازسخنرانیهای او را که در یادوارهی ۲۷ دی ۱۳۷۷، در مجتمع فرهنگی سردار جنگل ایراد شده، بازنشر میکند.
افتخار استادی استاد رادی در 2 سال آخر دبیرستان سعیدی منطقه 6 تهران برای دانش آموزی 15 ساله متاسفانه قابل درک نبود.متاسفانه پس از پایان دوره دبیرستان بود که با کتب و مقالات ایشان ( هاملت و سالاد فصل) آشنا شدم و همیشه این سووال برای من باقی ماند که چرا چنین استادی در مقطع دبیرستان تدریس مینمود.روحش شاد
چه نوشته زیبا و جانداری بود، روح را نواخت. ممنون.