چه کردیم و چههایی که نکردیم؛ چه باید کرد، حالا نوبت کیست؟
واکنش همراه با احتیاط بخش بزرگی از کنشگران مدنی ایران در برخورد با اعتصاب بازار و اعتراضات پیرامون آن در دوازدهم مهرماه گذشته، نشان از آن دارد، که تجربهها و دانستههای گونهگون زیسته و نازیستهی این کنشگران، آنقدر هست که از کنار رویدادهای هدایت شده به آهستگی بگذرند و دُم به تلهی زنگار گرفتهی ارباب قدرت ندهند. از همین بود که اعتصاب بازار و کنارههای ناباورش، بهرغم اهمیت نمادین آن در موقعیت اقتصادی حاضر، جایگاه درخوری میان اهالی جنبش پیدا نکرد. پیداست که مخالفان به قرینهی تجربههای تاریخی، در این واقعه ردپایی از گرگ دیدهاند، که یکی به نعل و یکی به میخ، بهسادگی از آن گذشتند. اما در این نقطه از سیر رویدادها که ما ایستادهایم، پرداختن به این پرسش ضرورتی است ناگزیر که: چرا در حالی که دغدغههای اقتصادی، عامل بنیادین بسیاری از تحولات تاریخ معاصر ما بوده است، هرگز تکلیف کوشندگان سیاسی ما با آن معلوم نبوده و نیست؟
اگر از طغیان ناگهانی مردم گرسنه در هجوم به مراکز پخت نان و انبارها بگذریم، (که بههنگام قحطی و گرسنگی چارهناپذیر رخ میداد و به توپ و تشری هم آرام میگرفت)، نیروی عظیم نهفته در دغدغهها و اعتراضات اقتصادیِ هفتاد سال گذشتهی مردم ایران، از آنجهت که هرگز در چهارچوب اراده و آگاهی معترضان واقع نشد، نه به تحقق خواستههای ایشان منجر میشد، نه به پیشرفت اجتماعی و رفاه عمومی انجامید. سهل است که برخلاف تصور، نارضاییهای اقتصادی همواره بستری بوده است برای تسویه حساب مراکز قدرت و گسترش قلمروی نفوذ، و یا وسیلهای برای کسب قدرت و تداوم آن. یکی از نمونههای آشنای چنین رفتاری، واقعهی تلخ و خونبار ۱۷ آذر ۱۳۲۱ است. سالهای قحط وغلای دوران اشغال کشور. همان رویدادی که سالیان دراز، از راه شعارهای دستکاریشدهاش، در ذهن و زبان مردم جاری ماند و علی حاتمی نیز در مجموعهی هزاردستان، آنرا به نمایش کشید.
احمد قوام که در مرداد ۱۳۲۱ به نخستوزیری رسید، محمدرضا شاه جوان و کمتجربه به هراس افتاد. قوام شاه را به بازی نمیگرفت و با هدف کوتاه کردن دست او از امور، لایحهای به منظور افزایش اختیارات، و چنانکه خود گفته است، برای «حفظ امنیت و فراهم آوردن حوائج ضروری و جیرهبندی و توزیع عادلانه مایحتاج عمومی و جلوگیری از گرانی هزینه زندگی و تثبیت قیمتها و ممانعت از موجبات هیجان افکار و عملیات مضر»، به مجلس برد تا از اینراه قدرت دربار را محدود کند و به قولی گربه را دم حجلهی قدرت پسر رضاشاه مخلوع بکُشد. اما مجلس سیزدهم که ارثیهی رضاشاه بود و با بدقولی فروغی، خطر انحلال را از سر گذرانده بود، به اشارهی دربار و سر ریدربولارد سفیر بریتانیا از تصویت آن خودداری کرد، تا به این ترتیب زمینه سقوط احمد قوام، که شاه را «پسرجان» میخواند و با صدور جواز حضور نظامیان امریکا در ایران، جا را برای انگلیسیها تنگ کرده بود فراهم شود.
در واکنش به برخورد مجلس، قوام با بزرگنمایی امکان شورش مردم گرسنه و توجه مسوولیت آن به مجلس، انتظار داشت که هراس از گسیختگی رشتههای امور، مجلسیها را وابدارد که خود را از تجربیات گرانسنگ او بیاویزند. اما در گیرودار همین رجزخوانیها و عرض اندامها، دربار به کمک چند نمایندهی مجلس، از جمله عباس مسعودی مدیر روزنامه اطلاعات، یک نمونهی کلاسیک از شورشهای تعیین حدود شدهی نانمحور را سازمان داد: چند سرمقالهی تحریکآمیز، انتشار اخبار کمبود نان و تختهشدن نانپزیها و زد و خورد مردم بر سرنان، و صدور چند فقره چک، و توجیه و تفهیم اوباش و انتخاب سردستهها و سمت وسوی شعارها و یک تیتر درشت و جهتساز که: «این است حاصل و نتیجهی اقدام دولتی که برنامهی خود را فقط یک ماده، آن هم تامین خواروبار و نان کشور قرار داده است»!
صبح روز ۱۷ آذر فرمان آتش صادر شد. گروهی از دانشآموزان و دانشجویان به سوی مجلس روان شدند. همزمان مرکز شهر به اشغال اوباش و گروهی از چماقداران وابسته به برخی سازمانهای سیاسی افراطی درآمد. کارغارت و تخریب و سوزاندن فروشگاههای مواد غذایی، پیش چشم ماموران شهربانی و فرمانداری نظامی، به غارت و آتشزدن خانهی نخستوزیر ختم شد. از سوی دیگر مردم گرسنهی بیخبر از همهجا نیز به جمعیت میدان بهارستان افزوده میشد. و دامنهی اعتراض که بالا گرفت و از حدود تعیین شده فراتر رفت، با کشتار مردم، بلوای ۱۷ آذر بر سنگفرش میدان بهارستان خاموشی گرفت و ادامهی ماجرا به پشت پردهی وزراتخانههای دادگستری و دربار رفت.
براساس شواهد و نتایج پروندهای که به دستور قوام در این مورد تشکیل شد؛ واسطهی اعتراض گرسنگان بیسرپرست و نابهچاری که در این واقعه با نقد جان به بازی گرفته شده بودند، گروهی از اوباش بودند که با دریافت مواجب از محل چکهای صادر شده از سوی محمدرضاشاه و اشرف پهلوی، بهوسیلهی عباس مسعودی مدیر روزنامه اطلاعات و تعدادی از کارکنانش به سردستگی و میدانداری انتخاب شده بودند. البته وابستگان قوام هم چندان بیکار نمانده بودند. چنانکه عباس مسعودی هم بههنگام اجرای پرده آخر نمایش در میدان بهارستان و «ابلاغ پیام شاهانه»، به شدت مورد ضرب و شتم آنها قرار گرفت.
سرانجام ِ پروندهی رویداد خونین ۱۷ آذر، به همانجایی کشید که باید میکشید. خیابانها را به فرمانداری نظامی سپردند، و فصل تازهی داستان، با رجزخوانی سرمقالات نشریات وابسته به دو طرف آغاز شد، در راهروهای دادگستری ادامه یافت، و در مذاکرات پشت پردهی دربار و مجلس با دولت، به مصالحه کشید. با برکناری بازپرس پرونده، سرنخهای پیدای آمران و ماموران کشتار مردم نیز کور شد، ومردمی که هیچ نمایندهای در سپهر سیاسی کشور نداشتند، ناگزیز تا فصل دیگری از به گوش رسیدن شعارهای وسوسهانگیز، به کار و زندگی ناداشتهی خود بازگشتند.
حال پس از هفتاد سال، و در آستانهی بزرگترین بحران اقتصادی تاریخ معاصر ایران، و در حالی که دشواریهای هولناک اقتصادی و اجتماعی، مردم میانهحال سرزمین را بیمناک کرده است؛ در گرماگرم هراس عمومی از قحط و غلا، اعتصاب بازار بزرگ تهران، با حمایت نیمهعلنی یک سازمان سیاسی آلوده به فسادهای مالی و اقتصادی حاکمیت موجود، و بدون اعلام خواستهای روشن و صریح، ناگهانیتر از روال معمول به وقوع پیوست. اینکه کارکرد اعتصاب بازار در بستر جدال رو به گسترش مرکزهای قدرت چه بوده و در چهارچوب اهداف کدامیک از مراکز قدرت بازی میکرده است، اهمیتی پسینی دارد. بیشتر و پیشتر از آن، مهم آنست بدانیم: در حالی که اندکاندک، دغدغهی اصل زیستن برای طبقهی متوسط، بهناگزیر جایگزین دغدغهی سبکهای زیست میشود، اگر درب حیات سیاسی ایران بر همین پاشنه بچرخد که گذشت؛ از استمرار سالهای ابری، گریزی نیست.
برخلاف سالهای آغازین انقلاب مشروطیت، و با آنکه بخش بزرگی از مردم ایران در یک سدهی گذشته همواره بینصیب از رفاهی کمینه بودهاند؛ این گروه پرشمار و بیجلودار از جامعه، هرگز در سپهر سیاسی ایران جایگاه مستقل و نمایندگان اندامواری نیافت تا با دستهبندی و تبیین خواستهها و ارائهی برنامهای برمحور منافع مشترک لایههای گوناگون آن، تشکلی همگام را پایهگذاری کند؛ و از محل انباشت این سرمایه پراکنده، نه تنها راه را بر شیادیهای سیاسی باریک کرده باشد، بلکه آموزش ناگزیر و تجربیات برآمده از این سیاستورزی فایدهمحور را، خرج شام و نهار دموکراسی کند، تا هفت دست آفتابه و لگنش، سرانجام به کاری بیاید .
احزاب جامعهگرای دوران مشروطیت، پیش از آنکه دوران جنینی خود را سپری سازند و بتوانند سنگ بنای یک سنت سیاسی را پایدار کنند؛ گرفتار در گردباد استبداد صغیر و طوفان استبداد کبیر، بهروزی نشستند که تخمشان را نیز باد با خود برد. چنانکه از سقوط رضاشاه به بعد و امکان محدود تشکیل احزاب سیاسی در برخی مقاطع تا کنون، جریانهای سیاسی مطرح در دوران هفتاد سالهی پر افت و خیز گذشته، نه تنها از مصائب این جمعیت رو به افزایش دوری گزیدهاند، بلکه گاه در جهت منافع ویژهی حزبی و یا طبقاتی خودد، مانعی نیز در کارشان کردهاند. خشت اول از این بنای کج و ناساز با واقعیات اجتماعی ایران را، از همان فردای سقوط، از قضا دو جریانی بنا کردند، که اسلاف روسیاروپاییشان، در به چشمه بردن و تشنه بازگرداندن تودهها، تردستی بیمانندی از خود نشان داده بودند: ملیگراهای افراطی و حزب توده ایران.
از سوسیالدموکراتها و چپگراهای باقیمانده از دوران مشروطیت، به استثنای شمار اندکی، هر آنکه از دوران بیستساله جان به در برد؛ با همراهی گروهی از مهاجران تحصیلکرده در غرب و روسیه، حزب تودهی ایران را بنیاد گذاشتند. و به همین اعتبار، و در غیاب دستگاه فکری جامعی برای فرونشاندن عطش سیریناپذیر تغییر و دگرگونی، جمع پرشمار نزدیک به تمامی از روشنفکران، نویسندگان، روزنامهنگاران، هنرمندان، و همچنین سازمانها و انجمنهای برابریخواه و نهادهای مدرنی چون سندیکاهای کارگری، زیر نگین حزب قرار گرفتند، و چنین شد که انحصار سازماندهی نیروهای پیشرو و ترقیخواه، رایگان به حزب توده واگذار گردید، و تا سالها سرقفلی آنرا همچنان در اختیار داشت.
اما کمیتهی مرکزی حزب توده این سرمایهی کلان اجتماعی را، یکجا خرج فرامین برادربزرگِ مسکونشین کرد. بدون تردید ضربهای که از راه این رفتار سیاسی، بر کوششهای ترقیخواه و مردمگرا در سالهای بعد وارد آمد، کمتر از ضربهی دوران بیستسالهی رضاخانی نبود. نیروی سازندهای را که حزب توده در آن برههی سرشار از میل و انگیزهی ترقیخواهی، مضمحل و منفعل و منهدم کرد، هرگز در تاریخ هفتاد سال گذشته جبران نشد. بدینسان اعتبار حزب نیز مصون از کاستی نماند. اما از هیمنهی نام و استحکام تشکیلاتش آنقدر ماند، که بتواند مترسکی باشد برای ترسانیدن گروههای راستگرا و مذهبی، به وقت مقتضی.
جریان دیگر همزمان را ملیگرایان افراطی تشکیل میدادند، که محصول مشترک روزگار رضاشاه و رشد فاشیسم در اروپا بودند و بخشی از جوانان خواهان تغییر و ترقی، و گروهی از محافظهکاران برتریطلب، به آن امید بسته بودند. هرچند این جریان با سقوط رضاشاه و افول ستارهی بخت آلمان در جبهههای جنگ، نتوانست با گسترش و تحکیم سازمانی، شاهد تحقق آرمانهای آهنین خود باشد، یا دست کم آشکارا خود را در صحنهی سیاست به نمایش بگذارد، اما به زودی و با شکست قطعی آلمان و انتشار کارنامهی فاشیستهای مدعی نظم نوین جهانی، و حضور نیروهای نظامی بیگانه در کشور، از دل آن جریان، احزاب کوچکی زاده شدند که در ترکیب با ملیگرایان معتدل، کسب استقلال سیاسی و نگهبانی از تمامیت ارضی را در دستور کار خود قرار دادند. از آن میان، برخی که باد تغییر دنیا به سرشان ماند، جذب حزب توده شده، و بعضی همچنان به دین خود پای فشردند.
این روایت سردستی از جغرافیای دورهی دوم حیات احزاب سیاسی در ایران، از آنرو گفته آمد، که مجموعهای از عوامل داخلی و خارجی در شرایطی معین، این دو جریان سیاسی را (با همهی اشتقاقات و انشعابات و اتفاقات و انحلالاتِ آن)، در موقعیتی قرار داد که تا انقلاب ۱۳۵۷، جریان غالب، و میداندار کوششهای سیاسی آشکار و پنهان اپوزیسیون بودند. تا جاییکه میتوان گفت جریانهای تندرو و مسلحانهی دههی پنجاه نیز، ریشه در خاک آن داشتند. با اینحال هیچیک از دو جریان یاد شده و شاخههای داخل و خارج آن، بهرغم حضور یکخط در میانی که در دوران پر فراز و نشیب پهلوی دوم داشتند، هرگز از نفوذ اجتماعی گسترده و پایداری که تحقق برنامههای اعلام شده و اهداف ملی پذیرفتهشان را میسر کند، برخوردار نشدند. و در دامان همین وضعیت، نطفهی سرنوشتی بهبار نشست، که هنوز نهایت شوم آن پیدا نیست. نابختیاری مردم ایران در آن بود که این دو جریان غالب، مولود طبیعی و انداموار سرجمع شرایط و ضرورتهای همزمان خود نبودند!
در همان روزهایی که شاه و قوام میتوانستند، تنگدستی اکثریت شهرنشین و مهاجران از قحطی گریخته و زیر فشار اربابها را ابزار مبارزهی قدرت میان خود قرار دهند، و از تنور این جمعیت کثیر گرسنه، برای خود نان بیرون بکشند؛ دستور کار پیگذاری حزب توده این بود: «در تشکیلات حزبی ما، هدف کیفیت خوب هست نه کمیت زیاد». از نظر حزب، نفوذ تشکیلاتی در مراکز بزرگ کارگری، پیگذاری سازمان نظامی مخفی و جلب حمایت روشنفکران مترقی طبقهی متوسط کفایت میکرد، تا به واسطهی کادرهای تربیتشدهی خود، سرنوشت «خلقهای ایران» را به سرنوشت «خلقهای تحت ستم جهان» پیوند بزند. وآنگاه در روز روشن و پیش چشم این «کمیت زیاد» نامرغوب، هواداران تربیتشدهی پرچم سرخ افراشتهاشة در خیابانها امتیاز نفت شمال را برای روسها فریاد بکشند. و باز در همین روزها و ماههای آیندهاش، جریان ملیگرا با سقوط از آنسوی بام، چشمبسته بر این دشوار زندگی برای انبوه فرودستان شهرنشین، از دغدغهی حفظ تمامیت ارضی، و هراس از شعارهای برابریخواهانهی «مُخِل به مبانی نظم اجتماعی»، ترکیبی ساخت، که در نسبتهای متفاوت، تا سالها اساس تشکیل حزبهای کوچکی قرار گرفت، که فاقد پشتوانهی اجتماعی موثر و نسبتن ثابتی بودند.
در چنین احوالی، که بر اثر دشواریهای برآمده از جنگ و حضور بیگانگان، و آثار سیاستهای دوران رضاشاه بر کشاورزی، به عرض و طول جمعیت شهرهای بزرگ و خواستههای نخستین میافزود، شاید اگر انشعاب برابریخواهان ِ منتقد سیاستهای حزب توده، پیش از آن رخ میداد که حزب میخ خود را بر زمین فرصتهای مهیا بکوبد و آن سرمایهی گرانسنگ اجتماعی که به باد داد، نصیب انشعابیهای مستقل میشد، امکان تبدیل تودهی پراکنده و سرگردان و چندلایهی فرودستان شهری، به یک نیروی اجتماعی نسبتن پایدار فراهم میشد. اما حزب توده که به اتکای تشکیلات مستحکم و حمایت آشکار و پنهان فاتح برلین، و سپهر سیاسی فرسوده و متشتت ایران، کبکش در حیاط همسایهی شمالی خروس میخواند، دغدغهای از بابت عدم تناسب نیروهای موجود اجتماعی، با اهداف و برنامههای خود نداشت.
کیسهی جریان ملیگرا از حزب توده خالیتر بود، و خالیتر نیز ماند. این تفاوت تاملبرانگیز آنچنان پیدا بود، که در روزهای پرآشوب آخرین ماههای دولت مصدق، برخی از سران جبهه به صدور جواز تظاهرات خیابانی برای حزب توده از سوی مصدق اعتراض داشتند، تا «جمعیت انبوه، متشکل و منظم آنها»، بیش از پیش نقاط ضعف جبهه را به نمایش نگذارد. و این در حالی بود که اگر جریان ملیشدن صنعت نفت و نقش بارز دکتر مصدق در تشکیل جبههی ملی و پیروزی مرحلهی نخست جنبش در کار نبود، کیسهی این احزاب خالیتر از آن میماند، که بتوانند نقشی فراتر از واسطگیهای مرسوم در موسم انتخابات، در چهارچوب سیاستورزی حرفهای پیدا کنند. چیزی شبیه به حزب دموکرات احمد قوام، که در دولت دومش با هدف تثبیت قدرت پی گذاشت، و پس از برکناری اثری از آن نماند.
البته اگر تلاش مصدق برای پوشاندن لباسی تازه بر تن جریان ملیگرا، به ضرب بگیر و ببند کودتا نیمهکاره نمیماند؛ دور و بیراه نبود، (چه پیش و حتا پس از کودتا)، سرانجام خر ملت ایران از پُل بگذرد، و نقطهی عزیمت ملی، طبقاتی، گروهی، قومی، جنسیتی، حزبی، به سوی هرکجا آباد؛ در آنسوی خط عقبماندگی قرار بگیرد. در نگاه مصدق این بود که: مفهوم برهنهی «حفظ تمامیت ارضی» را باید به قبای برازندهای از استقلال سیاسی و اقتصادی، با هدف «تامین رفاه عمومی» پوشانید، و با تضمین انتخابات آزاد این امکان را فراهم کرد، که مدام آنرا اندازه کنند، تا از قواره نیفتد.
مصدق این نگرش را در برنامهی دولت دومش قالب زد. که همین، گذشته از عوامل بسیارگفتهی دیگر، عامل تفکیک جریانهای سیاسی حاضر در جبهه، بهویژه احزاب جریان ملیگرا شد. نمونهاش حزب کوچک پانایرانیستها؛ که جبههی مقابل مصدق را با خود همگراتر دیدند، و با آنها تا کودتا و بعد از آن، همراه و همجاه شدند؛ و درعین قیام و قعود برای تصویب قرارداد کنسرسیوم و پرداخت خسارت به انگلیسیها، همچنان کرسی خطابههای پرشور در باب وطن و وطنپرستی، و پیرایش زبان از «الفاظ بیگانه» را ترک نکردند و تا پایان، به سهم ناچیز خود در فهرست نمایندگان منتخب دربار، قناعت کردند. و البته وقوع کودتا مجالی باقی نگذاشت تا آشکار گردد که ملیگرایانی که در اینسو باقی ماندند، از کنار همراهی با اصلاحات مصدق و نگاه متفاوت او، خواهند توانست بخش بزرگی از نیروی اجتماعی موجود را سازمان داده و نمایندگی کنند، یا نه!
شهر بیدفاع تهران در برابر نیروهای اندک کودتا در روز ۲۸ مرداد ۳۲، هر آنچه را که باید بگوید گفت. در حالیکه طراحان کودتا از پیروزی آسان و ناباور آن انگشت به دهان بودند، و سران و کادرهای بلندپایهی حزب توده در مرزهای شمالی نوبت خروج به سرزمین موعود را انتظار میکشیدند، و نیروهای با «کیفیت» حزبی و سازمان نظامیِ خود را بدون اندک تکانی، در آب نمک خوابانده تا «امپریالیسم جهانخوار» نیز بدون اندک زحمتی آنرا چاشنی ضیافت پیروزی کند؛ بخت جبههی ملی بلند بود که فارغ از ماهیت و تعداد احزاب تشکیلدهندهی آن، به اعتبار سهم بزرگش از خاطرهی مشترک یک شکست تلخ، در جایگاه بدیل قانونی حاکمیتی متصرف قرار گرفت، و از پاسخ به این پرسش اساسی و کنایهآمیز طفره رفت، که چرا دستآوردهای نهضت ملی اینچنین بیدفاع ماند؟ چه کسانی باید در صف نخست، و در دفاع از کدام دستآوردها قرار میگرفتند؟
بخت مردم اما مانند دیوارشان کوتاه بود، که کاسهها و کوزهها همه، بر سر آنها شکست. در ادبیات کوچهای سیاست، قصهی مردمی که نیمی از روز را برای مصدق گلو پاره کردهاند و نیم دیگر را برای شاه؛ هنوز هم به چنان آب و تابی روایت میشود که گویی صبح و بعد ازظهر ۲۸ مرداد، خیابانهای مرکزی تهران به جلوداری رهبران جبهه در اشغال انبوه مردمان بوده، و ناصرخان و خسروخان، تکسواران ایل قشقایی را در ناف بهارستان مستقر کرده، کریمخان نیز سنجابیها را از گردنهی اسدآباد عبور داده و چند منزل بیشتر با تهران فاصله ندارد؛ از آنسو شاپورخان هم دور از چشم تیمور، بختیاریها را به کاشان رسانده تا الهیارخان صالح، بقایای نایبیهای کاشان را با آنها همراه کند، اما به ناگاه کارمندان دونپایه و معلمان و کاسبان و کارگران و روستاییان دستفروش و پزشکیاران و پرستاران و دانشجوها و خیاطها و نانواهای حاضر در خیابان، با مشاهدهی نخستین تانک و نخستین برق چاقو، و شنیدن صدای میراشرافی از رادیو، دچار دگرگونی شده و جاویدگویان، از تانکها آویزان شده وعکس شاه بلند کردهاند!
نقشی اگر بود؛ در عدم حضور مردم بود، آنهم نه در روز کودتا، بلکه آنروزی که فکر کودتا پیش آمد و کیسهی جبهه را برای روز خطر خالی یافتند. و گرنه در روز کودتا قلیلی از هر دوسو حاضر بودهاند، گیرم یکی با چوب و چماق و اسلحه، یکی با دست خالی. آنچه مهم بود و نه جبههی ملی، نه حتا دولتهای بعد از کودتا آنرا ندیدند، این بود که وزن آن طبقهی به ظاهر غایب، در نسبت با دیگر طبقات اجتماعی ِ مورد پشتبانی احزاب، آنقدر بالا رفته بود که حضور و یا عدم حضورش، باید به حساب میآمد. اما امریکاییها پس از مدتی که حیف و میل وامهای خارجی و سهم نفت را از سوی دربار و محافل دولتی و غیر دولتی وابسته به آن دیدند، و نگرانیشان از وقوع یک انقلاب روسی بر اثر افزایش نارضایتیهای فرودستان شهری وروستاییان بالاگرفت، به فکر اصلاحات افتادند. آنها علی امینی را به شاه تحمیل کردند تا ضمن مهار وی، با وعدهی اصلاحات ارضی و مبارزه با فساد و برگزاری انتخابات آزاد، امکان حضور دوبارهی جبههی ملی را در ساختار قدرت فراهم کند، تا از این راه اعتماد عمومی را به برنامه اصلاحات جلب کرده باشد.
در واقع اصل ماجرا چیزی نبود مگر، کاهش نارضایتی ِ نگرانکنندهی فرودستان شهر و روستا. از نظر امریکاییها، شاه و دارودستهاش فاسدتر و بدنامتر از آن بودند که بتوانند اصلاحات مورد نظر را، که درچهارچوب سیاست بازدارندگی دوران جنگ سرد تدوین شده بود، به درستی اجرا کنند. بنابراین اگر امینی موفق میشد با جلب همراهی جبههی ملی، اصلاحات ارضی را به سرانجامی برساند، دست شاه برای همیشه از قدرت کوتاه میماند و در مقام تشریفاتی خود میخکوب میشد. بنابراین شاه همهی نیروی خود را برای شکست امینی و دستیابی به فرصت اجرای پیشنهادات امریکاییها بهکار گرفت. جبههی ملی نیز میتوانست بر پایهی اعتبار پیشگفته، و بر مبنای سفارشات اکید مصدق از تبعیدگاه احمدآباد، با متشکل ساختن همهی احزاب و سازمانها، و سندیکاهای کارگری و تشکلهای صنفی، پاسخ بایستهای به نیاز تاریخی بدهد؛ و خر ملت را از پل بگذراند، تا بعد.
جبههی ملی اما راهی را در پیش گرفت، که در نهایت آن، خر ملت چنان پایش به گل ماند، که خود ملت را نیز به گل نشاند. جبههی ملی با ممانعت از حضور جامعهی سوسیالیستها و اعمال نفوذ در انتخابات نمایندگان اصناف و کارگران که به شکست جبههی ملی دوم منجر شد آغاز کرد، با مخالفت صریح با اصلاحات ارضی در همراهی با روحانیت و زمینداران بزرگ ادامه داد، و با تلاش در به شکست کشاندن دولت امینی، کار را به پایان برد. امینی سقوط کرد، و جان کندی که شکست برنامهاش را به دست نیروهای سیاسی ملی دید، چارهای جز سپردن اختیار تام به شاه ندید. شاه نیز اصلاحات ارضی را چنانکه خود میخواست به اجرا درآورد و درحالیکه لایهلایه از بدهکاران روستایی بانک عمران، به تودهی فرودستان شهری اضافه میشدند، او سرخوش از عنوان رهبری انقلاب فرودستان، هر دَمی برای گرم نگاه داشتن کوره، یک ماده به مواد انقلاب سفیدش میافزود و برای تدریس به مدارس ابلاغ میکرد.
در مخالفت با سوسیالدموکراتها، که در «جامعهی سوسیالیستها» متشکل شده بودند، و نزد روشنفکران و لایههای دانشگاهی نیز از اعتبار زیادی برخوردار بودند، سران جبهه دوم با حزب توده همداستان از آب درآمدند. در این دوره از نفوذ و اعتبار اجتماعی حزب توده چیزی به جا نمانده بود. سران جبههی دوم نیز که خیال میکردند میتوان همچون سالهای پیش از نهضت ملی، با تکرار چند شعار پیرامون انتخابات آزاد و برافراشتن پرچم سهرنگ، مردم را به دنبال خود بکشانند، درخواستهای متوالی اعتصابشان از سوی مردم بیپاسخ ماند. با اینوصف، این دوجریان سیاسی در حالیکه تنها سازمان پیگیر منافع فرودستان از راههای دموکراتیک، و در چهارچوب تشکیلات سیاسی را برنتافتند. جنبش ۱۵ خرداد را در مخالفت با اصلاحات ارضی، (ولو اصلاحات بییال و دُم و اشکم شاه)، به رهبری مردی که ارتجاع از ذهن و زبانش میبارید، گرامی داشتند و حمایت کردند.
چهارده سال بعد که نارضایتی عمومی بالا گرفت، و امریکاییها بار دیگر شاه را در فشار گذاشتند تا فضا را باز کند، کوششهای جبههی ملی برای میدانداری به جایی نرسید. انبوه اشباعشده و بیشکل ِ نیمهی جنوبی شهرهای بزرگ، (که سالها پیشتر از این نادیده مانده بودند، و هرگز فرصت کوششی دموکراتیک در جهت بهبود زندگی خود را به دست نیاورده بودند)، به جمعیتی رسیده بود، که هر توازنی را به هم میریخت. و از روزی که به عوامانهترین وعدههای اقتصادی و احساس هویتی متمایز، از سوی روحانیها مصادره شدند، ورق سیاست در ایران برگشت: جبههی ملی وحزب توده که هیچ، از این سرمایهی بادآوردهی رایگان، که دستپخت مشترک حزب توده، جبههی ملی، امریکاییها و محمدرضاشاه بود، حتا گروههای کوچک و تازهنفس ِ سالهای آخر نیز، سهمی نبردند.
حاکمان جدید ایران، اگرچه تردستی بیمانندشان در بازی با تودههای سرگردان بر کسی پوشیده نبود؛ اما اگر خود را کاتولیکتر از مارکس نشان نمیدادند، و لباس چلتکهای را که کسانی چون علی شریعتی از مارکسیسم دوخته و به زور بر تن اسلام کرده تا از آن چهرهای نزدیک به گفتار انقلابی مسلط بسازند، به جلوهشان نمیافزود؛ به آسانی از کارزار حذف رقیبان و مدعیان، در دوسهسال نخست انقلاب برنمیآمدند. کارگزاران حاکمیت جدید بدون هیچ پشتوانهی نظری مدون و یا مستندی، بنمایهی همان شعارهایی را در بوق میکردند، که از اتاق فرمان حزب توده و چریکهای فدایی و یا دیگر گروههای چپ نیز بیرون میآمد، اما به تدریج که گروههای چپ را از صحنه خارج میکردند، به اصلاح ادبیات خود پرداخته و واژههای تازهتری را جانشین ادبیات مشترک پیشین میکردند. و سرانجام کاشی که بهعمل آمد، کلاهی که اینان با انقلاب به سیاهی کشیدهشان، بر سر چند نسل از فرودستان گذاشتند، از کلاهی که شاه با انقلاب سفیدش بر سر آنان گذاشت، گشادتر بود. چه شاید، گشادتر نیز از کلاهی که اگر حزب توده میتوانست، بگذارد.
چند سالی به درازا کشید تا حاکمان جدید میخ استقرار خود را به زمین بکوبند و با خیال راحت، دوقبضهکردن قدرت مطلقهشان را هم اساس قانون کنند و به تقسیم قلمرو و غنایم میان خود بپردازند. و این روزها همزمان بود با پایان ضرورتهای دوران جنگ، و الزام به آرایش کراهت صورت عریان قدرتی که در ذهن پُرشماری از مردم، متهم به تصرف در حقوق اساسی و طبیعیشان بود. از اینجا به بعد و از کنار فروپاشی بلوک شرق، اصل توجه به فرودستان نیز رونق بازارش را از دست داد. چنانکه نزدیک به تمام ِ گرایشاتی که به نام حمایت از فرودستان، به سرکوب و تمامکُش کردن مخالفانِ سالهای نخست انقلاب اهتمام داشتند، در فصل تازهی سیاستورزی خود، تداوم مقام قیمومیت بر ایشان را، به تلاش در جهت ایجاد رابطهای انداموار با آنان، ترجیح دادند.
بنابراین فرودستان عصر انقلاب، که طیف حیرتانگیزی از لایههای گوناگون فرهنگی، سیاسی، قومی، جنسیتی، سنی، صنفی، شهری، و روستایی را تشکیل میدادند، به سرنوشت اجداد خود دچار شدند. تودهسواران چیرهدست مکتبی، در مدتزمان نه چندان درازی، کاتولیکتر از «فون هایک» شدند. آن خطیب جمعهای که هفتههای متوالی را به «بحث مبسوط و پیچیدهی عدالت در اسلام» اختصاص میداد، همزمان در کرسی ریاست دولت و بعد از تلاوتی چند از آیات قرآن، دستورنامههای ابلاغی کارشناسان بانک جهانی را به خط درشت بخشنامه میکرد، تا کارگزاران پاشنه ورکشیدهی نظام، آنرا یکجا با دعای فَرَج سبزپیچش کنند و به جیب گشاد حلقهی خودیها سنجاق کنند. و بر این سیاستها چنان پایفشردند، که فرودستان به جان آمده سر به خیابان گذاشته و به خاک و خون هم نشستند.
شگفت آنکه تندروترین لایههای حاکمیت جدید نیز، همانها که روزگاری مهدی بازرگان را به جرم راستگرایی، (که بود و اگر به این اندازه نمیبود، شاید مسیر رویدادها اندک تفاوتی میداشت)، به زیر کشیدند، هنگامی که نوبت ریاست پیدا کردند، به همان راهی رفتند، که جبهه ملی را در دو نوبت به شکست و انفعال کشاند، و شاه را نیز مات کرد. آنها هنگامی که اراده کردند تا در پیگیری رویکرد اصلاحیشان، یکی از اشتباهات نهضت ملی را ناکرده کنند، به تاسیس حزبی برای «همهی ایرانیان» همت گماشتند، که مارگارت تاچر باید به احترامشان نیمخیز میکرد. به عبارت دیگر اینها نیز سرنا را از سر گشادش نواختند. و در حالیکه در عمل آشکار شد که سیاستهای اقتصادیشان، در ازای تولید هر واحد طبقهی متوسط مرفه، چندین واحد به جمعیت فرودستان اضافه میکند، میخواستند تا دموکراسی را از جیب بغلِ بخش خصوصی ِ وابسته و مدیون به اقتصاد رانتی و وامهای بیحساب بانکی و حمایتهای پشت ِ قانونی درآورند.
چنین بود که قوم دیگری از تبار همین حاکمان، هنگام خیز برداشتن برای دستیابی به سهم خود از منابع قدرت و ثروت، با همان لحن و کلام ِ آشنای سالهای نخست انقلاب، به بهای چند شعار ناقابل، و به آسانی توانست تنگدستان رنجیده و رنجکشیده از تحقیر، و خسته از بهایی که برای هیچ داده بودند را، پلکان به قدرت رسیدن خود کند، تا باز هم کلاه گشاد دیگری بر سر این عروس هزارداماد ِ تاریخ معاصر ایران گذاشته شود. کار از کار که گذشت و نیمفرصت دیگری که به باد رفت، روشنفکران ارگانیک طبقهی از زیر بتهی فساد و رانت حکومتی درآمدهی مشهور به متوسط، تازه به یادشان آمد که مشغلهی تحقق دموکراسی در کرسی ریاست، مانع از آن بوده که زیر پایشان را هم ببینند. اما از هنگامی که دیدند تا کنون نیز، چیزی از چنتهی آن و هیچ جریان دیگری بیرون نیامده است، مگر توصیههای اخلاقی بر توجه بیشتر به معلمان و کارمندان وکارگران و سایر تهیدستان.
در حال اما، در آستانهی وضعیت نادری قرار داریم، که در ابعاد قابل تصورش بیسابقه است. بزرگترین بحران اقتصادی کشور از مشروطیت به اینسو، نزدیک به رخنماییست. قربانی اصلی این بحران، لایههای میانی طبقهی متوسطی هستند که همواره پایگاه مبارزهی بیثمری با حاکمیت موجود بودهاند. نزدیکی و اشتراک منافع ِ لایههای زیرین این طبقه با فرودستان شهری، ناگزیر و در حال وقوع است. در نگاه نخست به نظر میرسد که در بستر وضعیت جدید، توازن قوا به سود مخالفان در حال تغییر است. اما کمی تامل در پست و بلند جریانهای سیاسی حاضر و ناظر کافیست، تا آشکار شود که به این سادگیها هم نیست. این وضعیت، تیغ دو دَمیست که آیندهی این سرزمین و مردمش را، در گرو ایجاد ظرفیتی قرار میدهد، که برآمده از تجربه چندبارهی تاریخی، و درک دقیق شرایط باشد. غیر از این باشد، حاکمیت موجود نشان داده است که برای او، کنار آمدن و یا حتا سرکوب فرودستان، به مراتب سهلتر از همین رفتار در برابر طبقهی متوسط است. از سوی دیگر، نزدیکی ناگزیر این دو گروه اجتماعی، فرصت کمنظیریست تا زبان مشترکی از آن ساخت، برای برپایی یک دموکراسی اجتماعی؛ تا سرانجام بستر پایداری فراهم شود، برای حرکت به سوی رفاه و آزادی!
حال باید دید، صرف نظر از تعارفاتی که اینروزها از همه سو نثار فرودستان میشود، امکان حضور و رشد جریانی که بتواند این طلسم را بگشاید هست، یا کماکان کلاه گشاد کذایی تاریخی، نوبتبهنوبت در میان هزارفامیل حاکمیت دستبهدست میشود، تا سرانجام که همهی کفگیرها به ته ِ دیگ بخورد، و فصل دیگری آغاز شود!
……………………………………………………………………………………………………….
این نوشته، نگاهی کلیست به بریدهی هفتاد سال از تاریخ معاصر ایران، به عنوان مقدمهای برای طرح گستردهی یک ضرورت . بنابراین پرداختن به دقائق رویدادها و یا جزییات مواضع گروهها و احزاب و شخصیتها، موکول است به سلسلهمطالبی که بر این محور، ادامه خواهد یافت.
جنبش سبز ملاخور شد رفت پی کارش،
درست عینه انتخابات 22 میلیونی سال 76،
درست عینه انقلاب57.,.
باید زمین بازی را عوض کنیم.
پی آمد:
سلام.
ارژنگی دستمریزاد!
نمیدونم چطوری رسیدم به سهراهِ جمهوری،
فقط میدونم دو روزه که دارم تک چرخ میزنم،
کل مطالبی که ثبت برابر سند زدی را خوندم،
خوشحالم که هستی،که خوب مینویسی،
که از همه اونایی که واسه موسوی سینه میزنند،سرتر میزنی !
بااینحال ناگفته نمونه که مطالبی که درباره جنبش سبز و شخص موسوی نوشتی،
پاسخگوی هیچ کدوم از سوالهای من نبود،
من در رابطه با عملکرد گذشته و حال موسوی باهات کلی حرف دارم،
اگه فرصت و رخصتی باشه بدم نمیاد که ذهنم و لایروبی کنم و تمیز!
تا سلامی دیگر…