در آستانهی سال نو: چلتکهای از رنج، برای پوشاندن شرمی که میبریم.
درد، رنج، فقر، زندان، شکنجه، انفرادی، مرگ، دوری از آغوش مادر، فراق و مصیبت پدر، در فضای تاریک و سرد زندان در سوگ عزیزِ از دست رفتهای نشستن، رفیق از دست دادن، شکستن و فروپاشیدن در زیر نگاه شرارتبار بازجویی بیشرم، زندگی کردن با اشرار تبهکار در سلولی ناامن، مادران و خواهران داغداری که اوج مظلومیت را بر سر مزار عزیزانشان فریاد میزنند،… همه و همه تاوان یک منتقد در حکومت اسلامیست، تاوان شهامت و عدالتخواهی خانوادههاییست که در عصر بیداری، پرچمدار انسانهای رنجدیدهای شدهاند که سالیان سال است با غم و درد سوخته و ساخته، ولی دم بر نیاوردهاند.
آنچه اینجا میخوانید اندکی از رنجهای کسانی است که در طول سه سال گذشته، به دور از چشم ما ثانیه به ثانیه زندگیش کردهاند .. پارههایی از این رنج زیسته را بریده و از آن چل تکهای ساختیم تا با مرور آن، حتا اگر پا به راه نیستیم، دست کم راه را گم نکنیم.
نام بسیاری از زندانیان و یا خانوادههای داغدار جنبش در اینجا ذکر نشده است، حمل بر نادیدهگرفتن نکنید، این مجال جایی برای ذکر این همه رنج و مصیبت نداشت، البته بیم آنهم بود که مبادا آوار یکجای اینهمه رنج و غم و اندوه در حوصله خواننده و مخاطب نگنجد. همین مرا وادارکرد تا از میان نامهها و رنجنامههای این عزیزان از هر قشر و گروهی، دست به گزینش بزنم تا چلتکهای بسازیم از رنج و در آستانهی سال نو، شرممان را با آن بپوشانیم.
امید به اینکه گذر زمان باعث نشود تا نام و یاد عزیزانی چون: عیسی سحرخیز، ابوالفضل قدیانی، مهندس توسلی،عبدالله مومنی، نازنین خسروانی، رامین پرچمی، مهدی خزعلی، دکتر ملکی، فرزاد مددزاده، نازیلا دشتی، میترا رحمتی، مهوش شهریاری، فرح واضحان، معصومه یاوری، اشرف علیخانی، محمد کامرانی، ژاله صانع، …. و تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی و خانوادههای عزیز از دست داده و داغدار فراموش شود.
ژیلا بنییعقوب:
چند روز دیگر که بگذرد، دقیقا دو سال میشود که بهمن پایش را از آن زندان بیرون نگذاشته است، زندان اوین را میگویم، حتی برای درمان دندانهایش هم اجازه ندادهاند که چند ساعت پایش را از آن زندان بیرون بگذارد و به یک مطب دندانپزشکی اعزام شود.
چند روز دیگر که بگذرد، دوسال میشود که بهمن آن سوی دیوارهای بلند زندان اوین را ندیده، نتوانسته در مسیری که مقابلش دیوارهای بلند نباشد، قدم بزند، نتوانسته که زیباییهای طبیعت و کوه و دشت را ببیند و سبکبال در آن قدم بزند
. چند روز دیگر که بیاید، نوروز است و بر خلاف هر جای دیگری از جمله بیمارستانها که بیماران از دیدار خانواده های خود در روزهای عید محروم نیستند، در بزرگ زندان اوین بسته میشود و خانوادهها در روزهای عید حتی از ملاقات هفتگی نیز محروم می شوند.
آقایان قوه قضاییه، مسوولان زندان و یا مسوولان امنیتی، اگر برای چند روزی هم که شده آزادشان نمیکنید و یا مرخصی به آنها نمیدهید، لااقل آنها را در روزهای عید از ملاقات محروم نکنید.روز اول عید در زندان را به روی خانوادهها باز کنید، همچنان که حتی رژیم شاه نیز در روزهای عید ملاقات زندانیان سیاسی را تعطیل نمیکرد و حتی به افراد دورتر خانواده نیز اجازه ملاقات حضوری میدادند و حتی اجازه میدادند در محوطه اوین روز عید را با یکدیگر ناهار بخورند، شما نیز فکری برای روزهای عید زندانیان و خانواده های شان بکنید.شاید بگویید کارمندان اوین باید به تعطیلات عید بروند!مگر کارکنان بیمارستانها نباید به تعطیلات بروند، اما هرجور شده برنامهها را جوری تنظیم میکنند که در روزهای عید ملاقات تعطیل نشود، نباید برنامه ریزی برای این کار خیلی پیچیده باشد.
آقایان!چند روز دیگر که بگذرد، بهار است، شاید هنوز برای برنامه ریزی دیر نشده باشد، البته اگر برایتان مهم است.
کوهیار گودرزی ,در وداع با علی صارمی
اگر درست به یادم مانده باشد بهمن ماه گذشته بود که عبدالمالک ریگی دستگیر شد. آن موقع ما هنوز بند ۲۰۹ بودیم و بازجوییها براه بود. در جریان یکی از بازجوییها بود که بازجوی پرونده به بازداشت ریگی اشاره کرد و گفت: از ریگی هم دفاع میکنید؟ من هم با همان لبخند کج همیشگی گفتم: از حق حیات ریگی هم دفاع میکنیم. (و برای چندمین بار اینجا تآکید میکنم دفاع از حقوق فرد توجیه فعل و مشروعیت بخشیدن به رفتار وی نیست. دفاع از کرامت و منزلتیست که جزء جدایی ناپذیر انسانیت اوست. حقوقی که تنها به واسطهی عضویت در خانوادهی انسانی به فرد اعطا شده و از این رو غیر قابل سلب است).
چنین است که برای دفاع از حق حیات یک انسان و اعتراض به اعدام وی نیازی به مبری ساختن وی از اتهامات وارده نداریم. سوء تفاهم ایجاد نشود. قطعاً فردی که به دلیل تمرین مسالمتآمیز حق خود در رابطه با ابراز آزادانهی عقاید مخالف دستگیر و به اعدام محکوم شده در مقایسه با محکوم به قصاص، متهم یک پرونده تروریستی و یا خیانت به سرزمین (از مصادیق آن جاسوسی) از اولویت و پتانسیل بالاتری برای تلاش و اعتراض برخورداراست. اما مقصود آن است که در چارچوب حقوق بشر حق حیات به منزلهی حقی بنیادین برای تمامی اعضای خانوادهی بشری و ازین رو غیر قابل سلب است.
هاشم خواستار:
آقای قاضی القضات آقای وزیر محترم اطلاعات من بلد نیستم التماس و چاپلوسی کنم بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ که من تقریبا سه ماهه بودم پدرم به خاطر حمایت از مصدق فراری بود در گهواره مسیح وار یادگرفتم که باید آزاده زندگی کرد و آزاده مرد سن که بالا میرود با توجه به شرایط بد زندان های ایران که قرون وسطایی است انواع بیماریها به سراغ انسان میآید و من مستثنی نیستم .
چهار نوبت مرا به پزشکی قانونی اعزام کردند که پزشکی قانونی متعجب بود که چرا مرا به پزکشی قانونی میآورند از آن جمله نوبت اول برای اینکه شاید بتوانند مرا دیوانه جلوه دهند هنگامیکه با دکتر رو به رو شدم ضمن معرفی خودم نامهای را که به رئیس قوه قضاییه در رابطه با مسائل و مشکلات زندان نوشته بودم به ایشان دادم نامه را مطالعه کرد و به من گفت همسر شما هست با ایشان صحبت کنم ؟ گفتم بله بعد همسرم گفت که دکتر سؤال کرد شما با هم مشکل ندارید گفتم نه . دکتر گفت این نامه اگرچه همه آن حقیقت است ولی آدم عاقل جرئت نمیکند بنویسد به همسرم گفتم دکتر درست گفته بالاتر از عشق دیوانگی است و من دیوانه دموکراسی هستم چون نجات ملتها در دموکراسی است .
سعدی علیه الرحمه میگوید :
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت وز یبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد برگردن او بماند و بر ما بگذشت
بهمن احمدی امویی به همسرش ژیلا بنییعقوب:
از اینجا که نشستهام، چند متری با دیوار فاصله دارم، دیواری بلند با آجرهای قرمز و در انتها یک رشته سیم خاردار حلقوی که دور تا دور حیاط بند را احاطه کرده است. صبحها، خورشید از میان همین سیم خاردارها به ما لبخند میزند و شبها از پشت همین سیم خاردار ماه را میبینیم، البته به ندرت و اگر خیلی خوش شانس باشیم.
دیوار، دیوار و دیوار. هرجا چشم میاندازم، دیوار میبینم. دیوار قطور ۵۰ سانتی متری قرمز رنگ روبهرو، گویا هر ده سانتی مترش یک دهه از عمر ما را روایت میکند. در این پنجاه سال گذشته چه اتفاقاتی در این ممکلت افتاده است! میگویند این زندان در دهه چهل شمسی ساخته شده است.
و ما، یعنی تمام ساکنان گذشته و حال این زندان، انگار با هم در یک زمان در آن بوده ایم، هر گوشهاش یاد و خاطرهای باید نهفته باشد. مینشینم و روی آجرهای سردش دست میکشم. شاید چیزی احساس کنم.
محمد مهدی فروزنده پور، رییس دفتر مهندس میرحسین موسوی در فرهنگستان هنر را که یادت هست. دیروز او از گذر زمان گلایه میکرد و میگفت: «در تمام این سالها چیزهایی توی ذهن ما کرده بودند که شده بود دیوارهای بین ما و بقیه مردم. نمیگذاشتند مردم، جامعه و اطرافم را آن طور که هستند، ببینیم. آدمها را با مسلکها و مرامهایی که معلوم نبود چقدر درست است، انگ میزدند و این انگها توی ذهن ما تبدیل به تابوهایی شده بودند، تابوهایی که نباید به آنها نزدیک شد.» حرفهای فروزنده پور برایم جالب بود، او هم داشت به چیزهایی فکر میکرد که من چند روزی به آن میاندیشیدم: دیوار، دیوار و باز هم دیوار و دیوار.
مسعود باستانی:
آقای دادستان به من حق بدهید که نگران باشم چرا که وقتی میشنوم در ملا عام با فائزه هاشمی که دختر یکی از مقامهای عالی رتبه نظام است اینگونه رفتار میشود و چنین الفاظ رکیک و رفتار وقیحانهای با او صورت میگیرد چه تضمینی برای من که زندانی هستم و همسرم در بازداشتگاه بند ۲ الف به سر میبرد باقی میماند.
آقای جعفری دولت آبادی، نمیدانم برای تعطیلات نوروز چه برنامهای در کنار خانواده تدارک دیدهاید اما بد نیست بدانید که من در آن ایام از گوشه زندان رجایی شهر و شاید همسرم در سلول انفرادیش به دور از خانواده و محروم از یک تماس تلفنی با خانواده، دعای خویش را بدرقه راهتان خواهیم کرد.
و سخن آخر اینکه من و همسرم هر دو در دوران نظام جمهوری اسلامی متولد شده و رشد یافتهایم و منتظر خواهیم ماند تا میزان پایبندی شما و همکارانتان را به حدود شرعی و اصول قانون اساسی که آن را میثاق ملی و خون بهای هزاران شهید میدانید شاهد باشیم. من در اینجا به خاطر فقر گسترده خبری و اطلاعاتی از تحلیل و تبیین آنچه در خاورمیانه و کشورهای عربی- اسلامی همسایه میگذرد ناتوانم اما صمیمانه هشدار میدهم که بر اساس آموزههای دین مبین اسلام با آنچه این روزها رخ میدهد تنها می توان حدس زد که “الملک یبغی مع الکفر ولا یبغی مع الظلم”
زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ به مادرانشان در بلندترین شب سال:
مادر عزیزم! قلبم با شنیدن خبر سلامتی و تندرستی تو آرام میگیرد و زندان برایم قابل تحملتر میشود و امید به بهاری شدن تاریخ ایران در دلم موج میزند، چراکه نام تو دیگر فقط تداعیگر نسبت فرزندی و مادری نیست، نام تو مام میهن ، تولد و زایش ، تحمل و صبر ، بزرگی و فداکاری را تداعی میکند.
گویا زندانبانها میدانند درآغوشهای گرم خانوادهها چه مبادله میشود که از آن هراس دارند و دیدارهای حضوری را ممنوع و محدود کرده اند ، چه پرطنین است و چقدر لرزه میاندازد آن تپش قلبها در دیدارها بر دیوارهای استبداد و بیرحمی و چه آتش میزند بر خرمن یاغیانی که از غارت و چپاول شکم فربه ساختهاند.
مادر عزیزم! به تو افتخار میکنم که با بردباری مادرانه من را روسفید کردی ، میدانم در این هفتهها که از دیدنت بینصیب مانده ام رنج بسیاری بردی، ولی نمیخواهم با بیان رنجهایم تو را بیشتر برنجانم. همچنان بردبار باش که هر خاطره دیدار تو برای یک عمر زیستن مرا توانا ساخته و تو همچنان در قلبم خانه داری که با هر تپش قلب دیداری عاشقانه را تجربه میکنم و تو خوب میدانی که در عالم عاشقی رنج فراق نیز عالمی دارد، ما رندی میکنیم و ملامت میکشیم اما هرگز تن به خواری نمیدهیم چرا که نه خس و خاشاک و نه دشمن این خاک پاکیم.
عبدالله مومنی:
هتاکی و فحاشی، ضرب و شتم و رفتارهای غیر قانونی از همان لحظه اول بازداشت من آغاز شد. در جریان دستگیری درحالیکه گاز اشک آور که تا پیش از آن در خیابانها استفاده میشد در فضای بسته مرا به حالت خفگی انداخته و امکان هرگونه تحرکی را از من سلب کرده بود ماموران دست بردار نبوده و با کینه و دشمنی چنان مرا به زیر مشت و لگد گرفتند که با بینی، دهان و دندانهایی خونین و دستان و پاهایی زنجیرشده به مسئولانشان در زندان اوین تحویل شدم؛ و جالب آنکه وقتی به ماموران که حدود بیست نفر بودند در برابر فحاشی و ضرب و شتم میگفتم که از شما به قاضی شکایت می کنم، با فحشهای رکیک آنها و الفاظ وقیحانه به خودم و قاضی مواجه می شدم.
طی ۸۶ روز انفرادی هیچ وقت آسمان را ندیدم و طی هفت ماه بازداشت در بندهای امنیتی ۲۰۹ و ۲۴۰ تنها شش بار از “حق هواخوری” برخوردار شدم و پس از دوران انفرادی و حتی پایان بازجویی و برگزاری دادگاه هر دو هفته تنها یک بار اجازه تماس تلفنی کوتاهی آن هم با حضور بازجو با خانواده را داشتم.
تحمل انفرادی و بازجویی های طولانی امری بود که باید به آن عادت میکردم. اما درکنار انفرادی، بیخوابیهای مکرر در نتیجه جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلیهای پیاپی نیز ترجیع بند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث میشد در حین بازجویی از هوش بروم.
گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون می آمد، چنین میشد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی میفشرد که بی هوش برزمین میافتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برایام زجرآور میشد. …
آریا آرام نژاد:
این روزها در زندان همه را خوب میبینم، میشنوم،دردهایشان در وجودم جاری میشود . گاه میخندم از دزد گوسفندی که در تاریکی شب به جای گوسفند ،سگ خفته ای را دزدید، فکر میکنم، شفقت میورزم ؛عصیان میورزم وباز در نُت سکوت ودر بُهت جوانان زندانی که گرفتار غم نان و کراک و شیشه و دیوار کوتاه وبلند همسایه هستند فرود میآیم .
تجربه اخیر پنجاه و دو روزه زندان بعد از ۳۵ روز سخت انفرادی و حضور در بند سارقین برای من جریان گذاری را رقم زد، گذار از واقعه به متن جامعه، حالا برای من نجات یک زندانی وتغییر مسیر او،تغییر و بهبود مسیر جامعه است. خوب میدانم که سرنوشت همه ما به هم همبسته و وابسته است،گفت :”کبوتری که لب آشیان تو آب میخورد از خانه ما هم گذر خواهد کرد .”چرا که شاید یکی از همین افرادی که ضعف تربیتی و اقتصادی و وفور غم واندکی شادی و فراوانی مخدارات او را به ارتکاب جرم کشاند، روزی جلوی ما را بگیرد و ما بزه دیده کسانی شویم که خود در بزهکار شدن آنها نقش داشتهایم .
تعدادی از زندانیان گمنام حوادث پس از انتخابات از بند 350 زندان اوین:
ما فقط معترضانی ساده به نتایج انتخابات بودیم ورسانهای نبود که کلامی از ما بنویسد. حق داشتند. چه کسی ما را میشناسد؟ از میان مردم ساده کوچه و خیابان بودیم که به قول بازجوهایمان که خود را کارشناس میخوانند ”حالا کف روی آب هستیم و شدهایم سنگر مخالفان رژیم که پشت آن حکومت را نشانه رفتهاند.” سنگرهایی بودیم که به قول بازجوها یکی یکی دارند فتحمان میکنند.
ما نمیدانیم چرا قاچاقچیان، کلاهبرداران، فروشندگان سوالهای کنکور و دایرکنندگان خانههای فساد شامل عفو و مرخصی و آزادی مشروط میشوند، اما کسی فکری برای ما نمیکند؟
همچنان و تا ابد امیدمان به خداست. صدای پای بهار میآید و می خواهیم صبور باشیم و امیدوار به روزی که بیگناهیمان ثابت شود.
خدایا نامیدمان نکن.
شریف پسر کوچک هدی صابر خطاب به پدرش:
خداوند زيباترين تراژدي را براي مرگت نوشت
ساعت يازده صبح برادر عزيزم زنگ زد گفت: «جسد بابا رو ديدم. بابا از جمعه توي سردخونه است»، با خنده گفتم حنيف جان چيزي خوردي يا ديوونه شدي!؟ با گريه گفت: «نه شريف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره كشتن، شريف جان مرد باش برو دنبال مامان بياين بيمارستان مدرس».خنده من، اول تبديل به بغض شد و بعد سكوت و مرور خاطرات و بعد اشك و ماتم.
پدر عزيزم چقدر بزرگي كه اين جماعت باتقوا از پيكر بدون روح تو هم اينقدر وحشت دارند. آخه شايد مثل سال 79 هنوز هم نگران براندازيشان توسط پيكر بدون روح تو باشند.
پدر عزيزم در پزشكي قانوني به جاي دلجويي، از ما بازجويي به عمل آمد و انتهاي بازجويي را به اينجا كشاندند كه «ما پيكر هاله را ديديم، اصلا جاي مشتي روي بدنش نبود. اون نبايد به خاطر مرگ طبيعي هاله اعتصاب غذا ميكرد».
قرار شد بدون رضايت ما پيكر تو را كالبدشكافي كنند و ساعت 6 عصر به ما تحويل دهند. اما به ناگاه بازجوهايت از 2 الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند «اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بيايد بگيريد». ما هم بخاطر فشار شديد و شرايط بد آنجا با تو بدرود گفتيم و به جمع دوستانت پيوستيم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گريه و فراوان تبريكهايي كه براي شهادت تو به سمت ما سرازير ميشد….
مامان داد مي زد: «هدي جان شهادتت مبارك»، حنيف ميگفت: «بابام شيره، براي شير كه گريه نميكنن، همتون بخنديد». من هم مات و مبهوت ولي خوشحال از آزاديت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زيبا و جوانت در خاك افتاد و دنيا برايم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در اين ماهِ پر خاطره.
كشته شدن تو بدترين و يا شايد بهترين ترجيع بند براي آغاز 23 سالگيام باشد. و به قول خودت:
«به اميد ياريِ دوست، راه مردانگي را پيش گيري.
اي سخت جان
روان
پرتوان
حسن اسدی زیدآبادی دلایل اعتصاب ۱۲ زندانی را تشریح می کند:
نه! این در توان ما نیست که از کنار این همه دروغ بگذریم و دم بر نیاوریم،ما گر چه هر کدام به مثابه گروگانی از یک جناح و گروه سیاسی قربانی سوء استفاده جریان اقتدار گرا از قانون و قوه قضاییه شدهایم، تا با حبس و در بند کشیدن ما منافعشان را پیگیری کنند، اما میخواهیم ندا برآوریم که آقایان: مرگ یک انسان و خونی که به ناحق ریخته شده است چیزی شبیه نرخ تورم و نرخ بیکاری نیست که بتوان آنرا واژگونه نمایش داد. ما دست به اعتصاب غذا زدهایم تا ثابت کنیم که انکار زندانیان سیاسی و به دست فراموشی سپردن آنها و به قولی حل مسئله آنان از طرق حذف امری ناشدنی است.
جرم ما و سایر دوستان دربند ما شجاعت در انتقاد شرح مظالمی است که به مثابه امر به معروف و نهی از منکر خطاب به حاکمان بیان شده است،جرم ما روایت نقض حقوق انسانهاست.
ما می گویم پهلوان هدی صابر شجاعانه و مومن به راهی که برگزیده بود به دیار باقی شتافت، اما آیا در حبس کنندگان او که حقوق انسان ها را لگدمال میکنند هم شجاعت بیان حقیقت را دارند؟
آیا اگر حادثهای برای یکی از ما ۱۲ نفر واقع شود باز هم مسئولان قضایی و امنیتی یا یک پزشک مجهولالهویه در بهداری زندان اوین در مصاحبه با رسانههای دروغ خواهند گفت: اودر اعتصاب غذا نبود….. وی بر اثر حمله قلبی ناشی از بیماری مزمن درگذشت…!!!..
آری ما علیه دروغ به پا خواسته ایم
مهدیه گلرو:
نامه ای به یاد هم بندی اعدام شده اش ( شیرین علم هولی آتشگاه)
مقاومت آهنین زنانی، که زیر بار مرگ یاران و غروب دوستی هایشان شجاعانه ایستادهاند، تا روزهای خوبی را برای نسلهای بعد به ارمغان آورند و اما زهی خیال باطل که دور تسلسل ظلم ادامه دارد و دیری نگذشت که عیار صبوری ما محک خورد، وقتی سراسیمه شیرین را بدون خداحافظی از ما جدا کردند، گویی طناب دار او را فریاد می زد و امید داشت کورسویی از ترس در چشمان همچون عقابش ببیند اما نیک می دانم که شجاعت شیرین تاریکی نیمه شب اوین و سختی طناب دار را به سخره گرفته بود.
هر ثانیه به سختی میگذشت و ما در انتظار بودیم تا خبری از شیرین بگیریم، وقتی 10 دقیقه قبل از خاموشی (9:50) به بهانه اشتباه گفتن نام پدر، شیرین را بردند، حتی لحظه ای به گمانمان نیامد که شاید دیگر دیداری در پی این جدایی نباشد. اشتیاق شیرین به زندگی و پیشرفت و تلاش او در مطالعه شبیه کسی بود که تنها چند روز از بازداشتش گذشته و بزودی هم آزاد خواهد شد؟! ای وای که چه شبی گذشت؟! آمار صبح یکشنبه بر دوش ما سنگینی میکرد که دیگر اطمینان یافته بودیم که دست قساوت بار دیگر مبارزی، آن هم شیرزنی از خطه کردستان را به طناب دار سپرد، که کوههای کردستان در برابر مقاومتش به سطوح می آمدند، اما باورش سخت بود و غیر ممکن، از اخبار ساعت 14 شنیدیم که طناب دار بر گردن شیرین بوسه زده است و باورمان شد که، آری دیگر شیرین باز نخواهد گشت و ما که تنها در خاطرات و تاریخ شفاهی حس از دست دادن دوستی را تنها شنیده بودیم، با تک تک سلولهایمان، تلخی از دست دادن شیرینمان را حس کردیم. در شبی که مجموع همه شبهای عمرمان بود، چیزی را آرزو میکردیم که 20 سال پیش هم اتاقی هایمان بارها و بارها آرزو کرده بودند و آن چیزی نبود غیر از آرزوی پایان ظلم و این که شاید نسل بعد از ما این حس را درک نکنند.
حالا 4 روز از آن فاجعه میگذرد و شالی سیاه به رنگ روزهایمان بر تختش نشان عزایمان و من که کف خواب ( کسی که تخت ندارد و بر روی زمین میخوابد) اتاق سیاسیها هستم با وجود اصرار دیگران حاضر نیستم جای معلم سفالم را بگیرم، چون جای او پر شدنی نیست.
بهاره هدایت به همسرش:
یادت هست روزهایی رو که خیابونها رو گز میکردیم که با هم باشیم؟ یادت مونده غروبهای پارک ساعی رو؟ یادت مونده زاو رو؟ یادت مونده اون قدیمها که من رو می بردی دربند؟ یادت مونده بار آخر با احمد رفته بودیم… بهار87؟
یادت مونده دستپختم رو؟ خودم که دیگه یادم نیست… یادت هست رفتیم ریز به ریز اسباب اثاثیه مون رو خودمون خریدیم؟ یادت هست سال تحویل 87 رو… یادت هست رفتیم شمال… رفتیم دریا؟ احمد هم بود… یادت میاد 16 خرداد 81 رو که باهام اتمام حجت کردی و عتاب کردی که برم دنبال زندگیم؟ یادته بار اولی که خرداد85 از اوین آزاد شدم؟ یادت هست 18 اسفند 85 را رفتم شورای مرکزی؟… یادت هست 17 مرداد 86 روزی که غروبش آزاد شده بودم توی پاگرد راه پله خونه پدرم گفتی: یه کم دیگه صبر کن… گفتی که توی این یه ماه تازه فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؟… 17 اسفندمان رو یادت هست؟…هست میدانم… هفت سال و نیم پیش بود…
امین دلم برای همه چیز تنگ شده، برای همه چیز… بند بند وجودم از این دلتنگی درد میکند. خستهام از این همه آرزوهای کوچک که خفهام میکند.حسرت…حسرت… میدانی چیست؟ میدانم که میدانی… اما نمیدانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی… نمی دانی چه حالیست…کاش ندانی هم…
دلم آغوش آرام تو را می خواهد…تا ابد
فرزاد کمانگر در سوگ احسان فتاحیان
هر شب ستارهیی به زمین میکشند
و این آسمان غمزده غرق ستارهها است
سلام رفیق، چهگونه تجسمات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکی نحیف بر فراز چوبهی دار که به شکفتن غنچهی خورشید لبخند میزند؟ یا کودکی پابرهنه از رنجدیدهگان پایین شهر که میخواست مژدهی نان باشد برای سفرههای خالی از نان مردماش.
چهگونه تجسمات کنم؟ نوجوانی از جنس آزاد چشیدهگان بالای شهر که الفبای رنج و مظلومیت، درس مکتب و مدرسه و زندهگیشان است. راستی فراموش کردم؛ شهر من و تو پایین و بالا ندارد، چهار سوی آن رنج و درد است.
بگو رفیق بگو…
رفیق آسوده بخواب…
که مرگ ستاره نوید بخش طلوع خورشید است و تعبیر خواب چوبهی داری که هر شب در سرزمینمان خواب مرگ میبیند، تولد کودکی است بر دامنهی زاگرس که برای عصیان و یاغی شدن به دنیا میآید.
آرام و غریبانه تنات را به خواب بسپار و با زهدان زمین بوسه ببند برای فردای رویش و رستن.
بدون لالایی مادر، بدون بدرقهی خواهر و بدون اشک پدر آرام بگیر در خاک سرزمینی که ابراهیمها، نادرها و کیومرثها را به امانت نگه داشته است.
فقط رفیق بگو… بگو میخواهم بشنوم چه بر زبانات چرخید آنگاه که صدای پا و درد به هم میآمیخت؟ میخواهم یاد بگیرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بیاورم که زانویام نلرزد. بگو میخواهم بدانم، که دلام نلرزد آنگاه که به پشت سر مینگرم…
سفرت به خیر رفیق
سهیل اعرابی برادر سهراب اعرابی:
برادر عزیزم! به یاد داری آن روزهایی را که من، تو و دیگران به خیابان میرفتیم و در فضای حقیقی سعی در آگاه سازی مردم داشتیم؟
اما مدت خیلی زیادیست که خارج از فضای مجازی و در زمینه آگاه سازی مردم فعالیتی دیده نمیشود.
زمانی که به یاد تلاشهای تو میافتم، حس شرمندگی به من دست میدهد.
یادت میآید با پسری که هوادار احمدینژاد بود، چقدر با متانت صحبت کردی؟ من خوب به یاد دارم آن روز را…
برخورد تو به قدری منطقی و دمکراتیک بود که حتی آن جوان تحت تاثیر صحبتهای تو قرار گرفت.
بله سهرابم! من خوب به خاطرم مانده که برای نشان دادن راه درست به مردم، چه تلاشهایی کردی.
برادرم! اما، ما راه را به اشتباه رفتیم و این موضوع من را آزار میدهد. از خود سانسوری گرفته تا برخوردهای احساسی. به قدری مرز کشی بین گروهها و احزاب مختلف زیاد شده که هر کسی هم سعی در نزدیک کردن این گروهها به هم را داشته باشد، با بدترین الفاظ ممکن مورد بیاحترامی قرار میگیرد.
برادرم! درد من از بین رفتن تو نیست.
درد من، حکومت نیست!
درد من، درد مردمی است که سرکوب و فرهنگ سازی اشتباه، چنان در آنان رخنه کرده که به این راحتی نمیتوان آداب دمکراتیک را به آنان آموخت.
سهرابکم! چیز دیگری که من را آزار میدهد، باور به پیروزیست که در اکثر مردم دیده نمیشود و اکثرا دل به امیدی بستهاند که با کوچکترین نسیم سرکوبانهای از بین میرود.
برادرم! هرگز این جملهات را فراموش نخواهم کرد: به فکر فرشته نجات نباشید، بلکه خود فرشته نجات خود باشید.
سهراب! گرچه نیستی؛ اما میدانم نامت همیشه با ماست و اسمت همیشه جاودانه خواهد ماند.
منصور اسانلو:
طی چند سالی که در زندانها و بندهای مختلف گذراندهام چه فساد و تباهی، رنج و خشونت و جنایتی که دیده و شنیدهام، دامنه رنج کشیدنم و داناییام در درک ژرفای مهلک سیستمی ناهمگون بر گستره جان آدمیان گسترشی شگفت یافت، آنقدر که سکوت و سکون در برابر آن، ظلم به حقوق بشر است.
دردی عمیق و جانکاه در جانم میافکنند که هم چون آتش مرا هر لحظه میسوزاند و خاکستر میکند و دوباره میسوزاند و خاکستر میکند، گویا که در دورترین جاهای جهنم بسر میبریم؛ جهنمی که به قدر یک تاریخ پر ستم سیاه است..
با سخن گفتن از آتش و دود و جهنم که در بیرون و درون وجودم در هر سو شعله میافکند به استقبال روزی کارگر میروم، با دیده خونبار و دلی دردمند شده از آمال و آرزوهایی که بر باد رفته است و طوفان خشم جایگزین آن شده است. دلم میخواست این روز اول ماه می(۱۱ اردی بهشت) به روز خشم هم میهنان و همکارانم تبدیل شود، به روز خشم همه مزد بگیران ایران،
برای داشتن یک جامعه متعادل اجتماعی و بهرهمندی مردم از حداقلهای انسانی و طبیعی، چارهای نداریم به جز اینکه تکاپویی کنیم و دستهای دیگر را بیابیم و کار نیمه کاره را تمام کنیم.
همراه شو عزیز / همراه شو رفیق / تنها نمان به درد / کاین درد مشترک / هرگز جدا جدا درمان نمیشود/ دشوار زندگی هرگز برای ما/. بیرزم مشترک / آسان نمیشود / همراه شو، همراه شو، همراه شو رفیق
عماد بهاور به همسرش:
مدتي است كه «ظاهرا» پيش تو نيستم. دلتنگيهاي تو و مادرم را ميبينم. اين نامه را نوشتم تا بگويم دلتنگيهاي ما بيمعناست. فاصلهاي وجود ندارد و ما بدون شك با هم هستيم… اين را نوشتم تا بگويم اين ديوارهاي بتوني، اين اتفاقات، اين سختيها، همه، «توهم» است و درعوض، آن چه در خيال من و تو است، واقعي… ميخواهم بگويم درگير واسير اين «توهم» نشو و نگذار به خاطر آن از مسيري كه طي ميكني، باز بماني… اين تنها خواسته من است…
ما «هستيم» براي آنكه تجربههايي بس زيبا و مهم را در لحظات پي در پي زندگيمان تجربه كنيم و در هر لحظه، ميان آن چيزي كه هستيم و آن چيزي كه توهم است فاصه گذاري كنيم. اين بازي، بسيار لذت بخش است… بيا و با من از اين تجربه، از اين بازي و از اين زندگي لذت ببر:
فقر را حس كن و از اين تجربه لذت ببر…
تنهايي را حس كن و از اين تجربه لذت ببر…
رنج را حس كن و از اين تجربه لذت ببر…
تحقيركردنها و بدرفتاريها را ببين و از اين تجربه لذت ببر…
كنايهها و توهينها را بشنو و از اين تجربه لذت ببر…
«زندگي سراسر رنج است.» … زندگي كن و از اين تجربه لذت ببر…
عشقت را جاري كن تا سرشار از عشق شوي.» عشق تنها چيزي است كه بخشيدنش به افزايش آن ميانجامد.
مهدی محمودیان:
قصد داشتم روز جهانی حقوق بشر را به شما تبریک بگویم؛ اما وقتی اشکهای دختران و پسرانی که پدرانشان بخاطر فعالیتهای بشردوستانه در زندان هستند را به یاد میآورم، وقتی غم همسران و پدران و مادران روزنامه نگار در بند را به یاد میآورم، وقتی ناله های زنان و مردان هموطنم را در زیر فشارهای جسمی و روحی سلول های انفرادی به یاد میآورم؛ به جای شادمانی برای فرا رسیدن این روز خجسته اشک در چشمانم حلقه میزند و درد سینهام را میفشارد.
اشک به خاطر خون صدها نفری که در سال ۸۸، نهال آزادی را در ایران آبیاری کردند، اشک به خاطر هزاران نفری که روزها و حتی ماه های زیادی را دور از عزیزانشان در بازداشتگاههای وحشت آور گذراندند. اشک به خاطر صدها نفری که بیشتر از یک سال است که در زندان به سر میبرند. اشک به خاطر جوانانی که طی سه سال اخیر در بازداشتگاه کهریزک و بازداشتگاه های غیر قانونی دیگر زیر وحشتناکترین شکنجه های روحی، جسمی و حتی جنسی قرار داشتهاند. اشک به خاطر جوانان برومندی که سال گذشته در بازداشتگاه کهریزک به شهادت رسیدند. اشک به خاطر مادران و پدرانی که ماهها پس از شهادت فرزندانشان حتی نتوانستند بر سر قبر عزیزانشان بگریند.
دوستان عزیز، فعالان حقوق بشر، اینجا کسانی هستند که حقوق انسانها را در بازداشتگاهها و خیابانها نقص کردند، کسانی که شهروندان بیگناه وهموطنان را به خاک و خون کشیدند و در عین حال از مدیریت جهانی سخن میگویند و برای نقض حقوق بشر در اروپا و آمریکا اشک تمساح میریزند.
امسال کبوتران سفیدتان را به یاد شهدا و اسرای در بند با ربانهای مشکی به پرواز در آورید. باشد تا به پاس خونهای عزیزان در گذشته یمان، مردم ایران نیز طعم آزادی، دموکراسی، صلح و حقوق بشر را به معنای واقعی تجربه کنند.
به امید پیروزی آزادی
نسرین ستوده به دخترش مهراوه:
مهراوه عزيز دلم!
دختر افتخار آفرينم!
از بند 209 زندان اوين برايت سلام و آرزوي سلامتي ميفرستم. از سبد سلامهايم نگرانيها، دلتنگيها و اشكهايم را برميدارم تا سبدم سرشار از سلام و سلامتي براي تو و برادر عزيزت باشد
هر بار پس از ملاقات و هر روز و هر روز در جدال با خويشتن از خود پرسيدهام آيا حقوق كودكان خود را رعايت كردهام؟ و تو نميداني چقدر نياز داشتم تا مطمئن شوم تو كودك نازنينم كه به عقل و درايتات ايمان دارم، مرا متهم به نقض حقوق كودكانم نميكني.
ميداني مهراوه جان، اصلا از روز اول بازداشتم به تو و برادرت و حقوقتان ميانديشيدم و براي تو به دليل سن و سالات بيشتر نگران بودم. نگراني از طاقتات و قضاوتتو، نگراني از روحيهات و بالاتر از همه، نگراني از پذيرش اين موضوع توسط دوستان و همكلاسيهايت. اما ديري نگذشت كه ابرهاي ترديد و دودلي رخت بربستند و من دانستم هيچ يك از آن نگرانيها واقعيت ندارند و من، نه، ما توانستيم محكم بر جاي خويش بايستيم . . .
تو به مانند من طاقت آوردي، در پاسخ به صحبتم كه گفتم: «دخترم يك زماني فكر نكني كاري كردم كه شايستهي چنين مجازاتي باشم و فكر شما نبودهام» و بعد با اطمينان به تو گفتم: «همهي كارهايم قانوني بوده است» به مهرباني با دستهاي كودكانهات صورتم را نوازش كردي و به من اطمينان دادي كه: «ميدانم مامان . . . ميدانم» و من آن روز از كابوس قضاوت فرزندانم رها شدم.
سعید ملک پور:
در چند ماه اول دستگيری بارها در ساعات مختلف شب و روز تحت بازجويی قرار میگرفتم که غالبا با کتک و ضرب و شتم شديد همراه میشد. شکنجهها گاهی در دفتر فنی که خارج از زندان است و گاهی در اتاق بازجويی بازداشتگاه دو – الف انجام میشد.
اکثر اوقات شکنجهها به صورت گروهی انجام میگرفت و در حالی که چشم بند و دست بند داشتم چند نفر با کابل، چماق، مشت و لگد و گاهی شلاق ضرباتی به سر و گردن و ساير اعضای بدنم میزدند. اين کارها به منظور وادار ساختن من به نوشتن آنچه توسط بازجويان ديکته میشد و اجبار به بازی کردن نقش در مقابل دوربين طبق سناريو دلخواه و نوشته شده توسط آنان میبود. گاهی شکنجهها توام با شوک الکتريکی بود که بسيار دردناک بوده و تا چند لحظه پس از آن امکان حرکت نداشتم. يک بار در اواخر مهرماه ۱۳۸۷ هم مرا در حالی که چشم بند به چشم داشتم برهنه کرده و تهديد به استعمال بطری آب کردند. در همان روزها و در يکی از بازجويیها شدت ضربات مشت و لگد و کابل که به سر و صورتم زده میشد به قدری زياد بود که تمامی صورتم ورم کرده و چندين بار زير کتک بیهوش شدم که هر بار با پاشيدن آب به صورتم مرا به هوش میآوردند. آن شب مرا به سلولم برگرداندند. اواخر شب در زمان خاموشی احساس کردم که گوش من دچار خونريزی شده است. در سلول را کوبيدم کسی به سراغم نيامد. فردای آن روز مرا در حاليکه نيمه چپ بدنم بیحس بود و قادر به حرکت نبودم به درمانگاه اوين منتقل کردند. در درمانگاه اوين، دکتر پس از ديدن وضعيت من بر ضرورت انتقال من به بيمارستان تاکيد کرد ولی مرا به سلولم برگرداندند و تا ساعت ۹ شب به حال خود رها شدم. ساعت ۹ شب به همراه ۳ نگهبان با دستبند و چشم بند به بيمارستان بقيه الله انتقال يافتم. در راه آن ۳ نفر به من گفتند که حق ندارم در بيمارستان نام خود را به زبان بياورم و دستور دادند که خود را محمد سعيدی معرفی کنم و تهديد کردند در صورت سرپيچی از دستور به بازداشتگاه برگردانده شده و شکنجه سختی انتظارم را میکشد….
احمدزیدآبادی به همسر مبارزش:
مهدیه جانم!
برای تولدت مراسم کوچکی در سلولم برگزار کردم، در واقع تنها کاری که از دستم بر آمد. وقتی به سرنوشتمان میاندیشم پیمیبرم که بیست سال پیش ما فقط همدیگر را انتخاب نکردیم، بلکه کشف کردیم. در آن زمان شاید کمتر کسی فکر میکرد که دخترک شیطون و یک دنده و غیر سفید محمد -آقای بزرگوار- شخصیتی به غایت توانمند، خردمند، با تدبیر، شکیبا و فداکار است و میتواند از گذر سختیها و رنجهای بسیار همسر و مادری نمونه باشد. من در کنار تو و بچههامان خوشبختی را با همه وجودم تجربه کردم و بسیار چیزها از سلوک تو آموختم. به لطف خداوند روزی که آن تجربههای دلنشین و شیرین را از نو آغاز کنیم. دیر نیست، پس تا آن روز تحمل و شکیبایی تنها راه چاره است. تولدت مبارک باشد
مجید توکلی از اوین برای فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی:
… و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجهها و پرونده سازیها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می توان بارها در اتاق بازجویی و سلولهای تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت میتوان همیشه لبخند زد و به همه انسانها –فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.
حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و میگفت فردا میبینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا میبینمت. می دانم گامهای استوارش را با گام های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمیگذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من میدانم او به قولش عمل کرده است. من میدانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطورهای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
مادر شبنم سهرابی:
از شبنم که حرف میزنم میگویند چرا مصاحبه کردی؟ آخر من که چیزی نمیگویم، نه به کسی توهین میکنم، نه حرف ناحق میزنم. من یک مادرم که دلم سوخته اگر اینها را هم که نگویم دق میکنم. شبنم را با سختی و تنها بزرگ کردم هم برایش مادر بودم هم پدر در بیمارستان کار کردم تا او را به سر و سامان رساندم. دختر دسته گلم رفت و جنازهاش را تحویلم دادند. فقط واگذار میکنم به همان صاحب عاشورا، ما هم خدایی داریم و این جور نمیماند.
بعد از شهادت شبنم ما دیگر عیدی نداریم و هیچوقت سفره هفت سین نمیاندازم. نگین بی تابی مادرش را میکند دخترانم ناراحت و افسرده هستند… از وضعیتمان بعد از رفتن شبنم چه بگویم؟! ما هر روز در خانهمان عاشورا و تاسوعاست. اصلا کسی سراغی هم از ما نمیگیرد فقط یکبار خانم رهنورد آمد خانهمان و دلجویی کرد. نماز ظهرش را خواند و ساعتی در کنارمان بود و رفت…
مجید دری از زندان درواکنش به برخورد با دانشجویان انگلیسی:
انگار بر جبین ما دانشجویان حک شده است که بزنندمان،که اعتراضمان را با خشونت پاسخ گویند و پلیس ضد شورش دست در دست حکومت به مظلوم نمایی بپردازد. انگار این نیروی آوانگارد وظیفه ای را بر عهده گرفته که بر آن میداردش تا در برابر هر ستمی که بر جامعه تحمیل میشود بایستد و نترسد و بگوید و بجنگ و حتی اگر تنها ماند و کتک خورد و به زندان افتاد و متهم شد،باز صدایش را در گلو نگه ندارد و و چون ناقوسی خواب را بر خواب زدگان پریشان سازد.انگار بر تارک هر حکومتی نوشته شده که سرکوب دانشگاه و دانشجو پایداری می آورد،ثبات می آورد و این یعنی ماندن و کوچکترین حرکتها را با سختترین برخوردها پاسخ میدهند و انگار دانشجو با علم به تمامی این انارها،با تمامی تهدیدها و تحقیرها و تبعیدها و زندانها،تن به هیچ ظلمی نمیدهد که در کنار ظلم مادن،مایه ننگ است برایش و جز خواری حاصل دیگری ندارد و دانشجو بودنش در گرو اعتراضیست که فریادش میکند و چون پتکی بر سر تمامیت خواهان فرو میآورد.
حال من بعنوان دانشجویی که در ایرانم و البته به جرم دفاع از حق تحصیل در زندان و تبعید بسر میبرم،بعنوان قطرهای از دریای خروشان جنبش دانشجویی ایران و صدایی از فریادهای آنان،و با اجازه دوستانم که در زندانند و با توجه به این امر که آنان را همراه خود و شما میدانم و میدانم که آنها هم حرفی جز این ندارند،از حرکتتان،از اعتراضتان و از جنبشتان اعلام حمایت میکنم و همصدا با شما به دولتمردان میخروشم.
بی گفتگو اگر کاری بیش از این میتوانستم میکردم اما همین اندازه را پذیرا باشید
بامید روزی که هیچ اعتراضی با باتوم و پلیس پاسخ داده نشود. زنده باد آزادی
عاطفه نبوی:
اينجا به طرز هراسانگيزي كولوني رنج و اندوه است و نشانه آن كه به قول دوستي » رنج در سرزمينش به عدالت توزيع نشده» و عجيب اينجاست كه بعد از مدتي همه چيز برايت عادي ميشود، انگار تمام عمرت را اينجا زيستهاي ، ديگر كودكان زيبايي كه زيردستان معتادها و قاتل ها و .. ميچرخند، معتاد به دنيا ميآيند و قاتل از دنيا ميروند و يا در نوسان و آمد و شد دائم ميان زندان و بهزیستیاند، اشك به چشمت نميآورد و دختران جواني كه با خودزني و تيغ كشيدن بر خود گويي به جاي سهمشان، انتقامشان را از زندگي ميگيرند، متعجبات نميكند. و با آرامش و گاهي بيحوصلگي به داستان كساني كه گاهي سر و دندان شكسته از آگاهي بر ميگردند تا به قتلي يا كلاهبردارياي اعتراف كنند، گوش ميدهي .. و انگار براي پاك كردن اين نكبت و تباهي راهي به جز در آغوش كشيدن و فرو دادنش نيست، مانند استخوان به عفن نشسته جذامي..
آري، اينجا آزار نه از جنس ۲۰۹ كه از نوع ديگريست، آزار؛ چشمان كاونده از پس لنزهاي دوربيني است كه در اتاق، كريدور، هواخوري و .. همهجا و همهجا همراه توست و به قول فوكو» نگاههايي كه ميبايست ببينند، بيآنكه ديده شوند» در انتظار نافرماني » بدن رام» و آرام تو هستند و يا، بگذريم…
غروب است و كلاغها بر فراز سيم خاردار با قارقار سمجشان گويي ابهت اوين را به سخره گرفتهاند . كسي توي هواخوري آواز غمگيني را زمزمه ميكند، صداي آوازهاي كوهيمان در گوشم ميپيچد» سر اومد زمستون، شكفته بهارون و …»
امید کوکبی:
تنها گناه من این بوده و هست كه تحصیلاتم منحصر به فرد بوده و درایران كسی در این رشته تخصص و تحصیلات من را ندارد و از بد حادثه ظاهراً این تخصص شدیداً مورد نیاز واقع شده است . اما این مرقومه را جهت دفاع از بیگناهی خودم برای شمانمینویسم و البته امیدی هم به شنیدن یا اهمیت دادن به آن ندارم ، زیرا نه تنها به نامه اول من « كه با سختی توانستم از زندان برای شما ارسال كنم » كوچكترین توجهی نکردید و از آن نامه هم سوء تعبیر شد و موجب تشدید فشارها بر من گردید، بلكه دلیل نگارش این نامه، گلایه از مجموعه تحت امر شما و به خصوص دادگاه رسیدگی كننده به پرونده من است ،كه حتی از نمایش و تصویرگری یك دادرسی به ظاهر قانونی و بی طرفانه عاجز مانده و به وضوح و آشكارا به قوانین و مقررات و مصالح نظام و كشور بی اعتنایی کرده و بدتر از آن اینكه در جلسه دادگاه با عصبانیت اقدام به تحقیر و تهدید من كرده و با به كاربردن الفاظی كه اینجانب شرم دارم در این نامه به ذكر آنها بپردازم ، از من به اصرار می خواست كه مطابق خواسته وی اقرار به ارتباط با آمریكا و خیانت به كشورم كنم .
ریاست محترم
این دادگاه نه تنها بی طرف نبوده و صلاحیت رسیدگی به پرونده اینجانب را ندارد بلكه در یک نظام اسلامی و قائل به اخلاق و عدالت و مهرورزی ، این ویژگی های اخلاقی ، قطعاً صلاحیت هر قاضی ای را برای تصدی پست قضایی زایل كرده و شایستگی نشستن بر این مسند را سلب میکند . مگر دعوی و اتهام من شخصی و متوجه اوست كه اینگونه بر من پرخاش و توهین و تهدید میكند؟ قاضی ای که به متهم بدون هیچ دلیل موجهی توهین و تحقیر و پرخاش نماید دیگر بی طرف نیست و طبق قانون هم صلاحیت رسیدگی به پرونده را ندارد.
ساجده عرب سرخی به پدر دربندش:
سلام بابا!
امروز نگاهم بیشتر از همیشه به توست. تو را که زندانی میگویند. به تو که با زندان و میله های سرد تعریفت میکنند. امروز نگاهم به توست که مجبور شدهاند برای نقش اول تو، نقش های مکمل زندانبان، بازجو و قاضی بتراشند. اگر این نقش را به تو نمیدادند، زندان، مقابل چه کسی علم میشد؟ زندانبان چه نقشی بازی میکرد؟ قاضی کجا میایستاد؟ و میلههای زندان نفرتشان را کجا نشان میدادند؟
قصه ای در کودکی خوانده بودم به نام تیستو سبز انگشتی. کودکی که انگشتش را بر دیوار زندان می زد و از جای جای آن بوته و گل و سبزه میروئید. راستی آنجا چقدر آدمهای سبز انگشتی جمع شدهاند. تو، بهزاد نبوی، محسن میردامادی، مصطفی تاجزاده، محسن امین زاده، عبدالله رمضان زاده، سعید حجاریان،مجید نیری، محسن صفایی فراهانی، جواد امام، حمزه کرمی، این همه شکوه آسمان را چطور در آن قفس تنگ و تاریک جمع کردهاند؟ عبدالله مومنی، سعید نورمحمدی، مهدی محمودیان، حسین نورانی نژاد، مهدی عربشاهی، مهسا جزینی، بهمن احمدی، مسعود باستانی، نوربخش…
ضیا نبوی:
آنچه در این جا میگذرد حقیقتا ”ورای حد تقریر“ است و قابل بازنمائی نیست! من چنین وضعیتی را نه پیش از این تجربه کرده بودم و نه جائی خوانده یا شنیده بودم. هیچ فیلمی یا داستانی تاکنون زندان را این گونه تصویر نکرده بود و هرگز در مخیلهام هم نمی گنجید که چنین جایی ممکن است وجود داشته باشد! شاید بتوان گفت که همه ی مصیبت های اینجا از این نکته بر می خیزد که انسان در یک محیط بسیار کوچک و بسته و به غایت آلوده با شمار زیادی از انسان های متفاوت و نامتناجس مواجه است و مجبور است تمامی لحظات خود را در چنین وضعیتی بگذراند. واقعا برای خودم هم جای سوال است که چگونه میتوان توصیف کرد جایی را که حتی هوای سالمی برای تنفس و یا چند متر فضای خالی برای قدم زدن وجود ندارد! در این چند ماهی که در این زندان به سر میبرم گاهی وقتی افکار و رفتارم را در طول شبانه روز مرور میکنم به نتایج عجیبی میرسم، احساس من این است که کم کم زندگیام از محتوای انسانی تهی می شود و به خلق و خوی حیوانی رجعت می کنم! منظورم این است که غریزه ی صیانت نفس و میل به زنده ماندن، کم کم به اصلی ترین محرک و دغدغه ام بدل شده است و گوئی جز زنده ماندن هیچ مساله ی مهمی برایم وجود ندارد! برای مثال وقتی از اتاق خارج می شوم، تمام تلاشم را می کنم تا به کسی نگاه نکنم و یا ارتباطی برقرار نکنم، اگر کسی از حیاط خوابها طبق معمول چیزی از من خواست خودم را به نشنیدن بزنم و در کمال بی اخلاقی خواسته اش را رد کنم! بر سر صف توالت و حمام مثل انسان های اولیه جدل کنم و در ضمن مواظب باشم که کمترین تماس ممکن را با دیگران داشته باشم! باور کنید من اصلا آدم وسواسی نیستم اما اینجا احساس می کنم باید از نفس کشیدن هم ترسید! بعضی شبهای زمستان وقتی به زندانیان حیاط خواب نگاه می کردم که در این سوز سرما در هواخوری می خوابند و دو یا سه نفره زیر پتوهای نمناک و آلوده می لولند، از اینکه هیچ حس ترحم و دلسوزی دیگر در من وجود نداشت دچار حیرت می شدم، گویی کاملا پذیرفته بودم که کار جهان و آدمی همین بوده و همین خواهد بود. چگونه می توان اخلاقی بود، در جائی که انسان حتی برای لحظه ای هم جسارت ندارد که خود را جای دیگران بگذارد؟
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت: صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
مريم اكبری منفرد:
آيا محروم شدن مادر از ديدن فرزندان نقض حقوق بشر نيست؟ بله من در جايگاه کسی سخن می گويم و می نويسم که در تمام مراحل زندگی مورد ظلم و ستم رژيم بوده و هستم، به عنوان شخصی که تازيانه های بی صدا و دردناک رژيم را متحمل شده ام و حالا بايد در زندان رژيم باشم بدون اين که مرتکب جرمی شده باشم و کم نيستند موارد مشابه همچون من، من با زنان بهائی حبس می کشم که جرمشان تنها دين و عقائدشان است، خانم وکيلی که تنها به دليل دفاع از موکلينش حبس می کشد! دانشجويانی که برای دفاع از حقوق بشر در ايران زندان هستند و موارد دیگر!
در فروردين ماه بود که ما را به يک زندان جديد زنان (شهر ری) منتقل کردند که وحشتناکترين شکل ممکن می باشد، واقعاً نام آنجا را بايد اردوگاه مرگ ناميد زيرا به هيچ عنوان به يک زندان شباهت ندارد بلکه بيشتر به اصطبل و گاوداری شباهت دارد! حدوداً دو هفته ای آنجا بوديم که در اين مدت ديدنی ها ديديم و از نزديک لمس کردم درد قربانيان رژيم را، اگر زمانی در دنيا دادگاه عدالتی برگزار شود اين دختران و زنان قربانی هستند که بايد سخن بگويند نه ما، ظلم و ستمی که به اين عزيزان وارد شده را هيچ قلمی قادر به نوشتن و هيچ کاغذی قادر به تحمل وزن سنگين زن ستيزی نخواهد بود،… وقتی دختر کوچکم که حالا ۵ ساله شده است در محيط زندان برای ملاقات من می آيد و از دوری من گريه می کند با خود می انديشم که همان رنج هائی که من از کودکی کشيده ام را حال بايد کودکانم تحمل کنند! چند نسل بايد فدا کنيم؟ چند نسل بايد نابود شود تا اين ظلم و بيداد خاتمه يابد؟
محبوبه کرمی:
پدرجان! روزهای سختی را پشت سر می گذارم و هر روز به یاد تو در این حیاط کوچک سلولم قدم می زنم و با پرندگان درد دل می کنم. به نظر، آنها هم می دانند که ماه هاست پدرم را ندیده ام و شدیدا دلتگ او هستم. در اینجا مکانی برای خلوت کردن وجود ندارد و من مجبورم به حیاط و گاهی حمام پناه ببرم و در آنجا برای تنهایی ام گریه کنم.
روزهای ملاقات وقتی می بینم که دوستانم با پدرانشان صحبت می کنند در دل خود افسوس می خورم و دلم می خواهد که پدر من هم می توانست به دیدنم بیاید اما پدر جان بدان که دوستانم مشکلات شان از من هم بیشتر است. هربار که مادران زندانی با فرزندان خردسالشان از پشت شیشه های کدر صحبت می کنند، لحظه خداحافظی وقتی پرده ها پایین می آید، صدای گریه کودکان دل هر انسانی را به درد می آورد.
چند روز پیش یکی از دوستانم از مرخصی آمده بود. از دلتنگی های پسرش برای مان تعریف می کرد که چگونه شب تا صبح در کنار مادر گریه می کرده و از خدا می خواسته که صدایش را بشنود تا دوباره مادرش به زندان بازنگردد. اما مادرش نمی توانسته به او بگوید که این بندگان به ظاهر صالح خدا هستند که ما را به اتهامات واهی به زندان انداخته اند.
محمدرضا پورشجری:
در روز نخست بازجوییها که با فشار شدید شروع شد چند ده صفحه بازجویی گرفتند. روز سه شنبه ۳ شهریور بازجویان پس از ضرب وشتم بسیار از من خواستند تا وصیت نامهام را بنویسم سپس با بردن من بر چهار پایه اعدام نمایشی را اجرا کردند.
از روز نخست بازداشت تاکنون از بازجو و شکنجه گر و بازپرس و غیره جملگی من را به اعدام تهدید کردند و هر یک که دهان بازکردند به جای زبان طناب دار نمایان شده است.
اکنون من در حسینیه سالن ۲ اندرزگاه ۱ معروف به آخر دنیا محبوس هستم و از کمترین امکانات یک زندانی نیز برخوردار نیستم، ممنوع ملاقات، ممنوع تلفن و حق تماس با وکیل را ندارم در میان مجرمین خطرناک متهمین به قتل، جنایت محبوسم و هیچگونه امنیت جانی ندارم
از سنگ کلیه، دیسک کمر دردها… بیماری سینوزیت در رنج هستم حداکثر درمان بهداری زندان که ارائۀ یکی دو عدد قرص مسکن محدود است که بدون اطلاع من و بستگانم من را به بازپرسی دادگاه میبرند. از دست بند و پابند استفاده میکنند حقوق یک متهم سیاسی و عقیدتی و زندانی سیاسی را رعایت نمیکنند در دادگاه نیز اجازۀ حضور وکیل، هیئت منصفه، نمایندگان رسانهها داده نمیشود و قاضی در واقع همان شاکی است.
عزت الله سحابی:
درد این دختران و پسرانم را به کجا ببرم؟
تحمل حوادث و دردهایی که در این نه ماهه بر این سرزمین و فرزندانش رفته است برای من در این سنین آخر عمر بسی سخت و ناگوار بوده است. از توان ملی این کشور که به سان قالبی یخ در دست دولتی بی کفایت به سرعت در حال ذوب شدن است تا آنچه در خیابانها و زندانها بر فرزندان حقگو و حقطلب این آب و خاک گذشته است. اما در روزهای اخیر شنیدههایم غم جانکاه دیگری بر این تن رنجور ریخته است که نمیدانم شکایت این درد را به کجا ببرم و چه کاری از دستم ساخته است.
در این روزها مرتب میشنوم که برخی دختران زندانیام همچون خانم بدرالسادات مفیدی، هنگامه شهیدی، شیوا نظرآهاری و… را باز زیر فشارهای بازجویی مضاعف و مکرر و برخوردهای مملو از توهین و افترا گرفتهاند تا روحیهشان را بشکنند و پشت سرشان جهنمی بسازند که دیگر هیچ وقت هوس بازگشت به آن را نکنند. این برخوردها تا آن حد بوده است که برخی از این بانوان از خدا طلب مرگ کردهاند.
رضا شریفی بوکانی:
. اکثر شکنجه هایی که انجام میشه در اوین سازمان 209 شبانه از ساعت 02:00 شب الی 04:00 صبح می باشد . من که چشم بسته بودم ،دستم بسته بود هر کسی می آمد هر جوری که دلش میخواست اذیتم می کرد با چفیه دم پایی لگد به پشتم و روی قفسه سینه ام و با کابل به پاهم شکنجۀ زیادی کردند چون من حاضر به حرف زدن نبودم…..
خانواده من از من هیچ اطلاعی نداشت که آیا پسرشان زنده است یا مرده ؟حق تلفن نداشتم ،حق ملاقات که بتوانم تنها با مادرم صحبت کنم ولی آنها قبول نمی کردند حق این را نداشتم که جرمم را به کسی بگوییم.همان نگهبانی که برای دادن غذا و یا من را به سرویس بهداشتی می بردند در 209 می بایست می گفتم جرم من مالی است که سه تا در آنجا از نگهبانهای همان 209 من را می شناختند باز هم در این راه دچار تهدید شدم.
فرزند شهید سید علی موسوی به پدر شهیدش به مناسبت روز پدر!:
سلام پدر، ۶ ماه است که واژه پدر برایم غریب شده است. ۶ ماه است که دیگر سلامهایم جوابی برایشان پیدا نمی شود. حسرت گفتن یک پدر و شنیدن جواب، ۶ ماه است که مرا می آزارد. صدای زنگ در و سلام های بلند و توأم با خنده های تو هنوز در گوشم طنین انداز است و چه سخت است که تو آن جا باشی و من این جا روز پدر را برایت جشن بگیرم. خاطرت هست که مناسبت ها را خودم کیک می پختم و منتظر می شدم تا تو بیایی و کیک را در حضور تو می بریدم. امسال هم به بهانه روز پدر کیک می پزم و رویش با سبز می نویسم: پدر شهیدم روزت مبارک. هدیه امسال را خودم برایت می آورم، چند شاخه گل و لبخندی که بر روی لبانم نشسته است و می دانم که تو را شاد می کند.
به پسر ۸ ساله ات که تازه باسواد شده می گویم واژه پدر را خودش برایت بنویسد و همراه با گل ها بر سر مزارت بیاورد، پسری که با شوق حروف الفبا را یاد گرفت تا بتواند با نوشتن نامت تو را خوشحال کند. افسوس که آنها دلشان به چشمان غمناک پسر کوچکی هم رحم نکرد و او اولین بار نام تو را در دفترش این گونه نوشت: «شهید سیدعلی موسوی حبیبی» و با شوقی کودکانه به من نشان می داد که: فاطمه ببین درست نوشته ام و من بغضم را مثل همیشه فرو می خوردم و می گفتم: آره درسته عزیزم، نمره ات بیست است. نمره تو و پدر شهیدمان.
احسان فتاحیان:
واپسین شعاع آفتاب شبانگاهی
نشان دهنده ی راهی ست که خواهان در نوشتن آنم
خش خش برگ ها زیر قدم هایم
میگوید : بگذار تا فرو افتی
آنگاه راه آزادی را باز خواهی یافت.
هرگز از مرگ نهراسیده ام , حتی اکنون که آن را در قریب ترین فضا و صمیمانه ترین زمان , در کنار خویش حس میکنم. آن را میبویم و بازش میشناسم , چراکه آشنایی ست دیرینه به این ملت و سرزمین. نه با مرگ که با دلایل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که » تاوان » دگردیسی یافته و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند , آیا میتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ » ما » ای که از سوی «آنان » به مرگ محکوم شده ایم در طلب یافتن روزنه ای به سوی یک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ایم , آیا آنان نیز به کرده ی خود واقف اند؟
من مرهمی بر این درد بی درمان نخواهد بود و چه بسا آتش آنرا شعله ورتر خواهد نمود. بی گمان » هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر».
مادر مصطفی کرم بیگی:
از 18 تیر ده سال پیش همیشه در اعتراضات شرکت میکرد؛ بعد از انتخابات هم در تمام اعتراضات حضور داشت. می گفت رای مان را پس خواهیم گرفت و اجازه نخواهیم داد خون جوانان مردم پایمال شود. همیشه می گفت معلوم نیست چقدر باید خون ریخته بشود تا بچه های ما در آینده بتوانند در آزادی زندگی کنند. مدام به من می گفت که اگر او را بازداشت کردند جلوی زندان اوین نروم. حتی می گفت: «گریه و زاری تو پیش ماموران به خاطر من بدترین شکنجه برای من است. حتی اگر مرا کشتند هم نیا و التماس نکن، زاری نکن، سرت را بالا بگیر و نگذار به خاطر گریه ها و التماس های تو من شکنجه شوم چون این بدترین شکنجه است برای من و…» باور کنید من هم در 14 روز حتی یکبار هم جلوی اوین نرفتم همیشه پدرش می رفت و با اینکه قلبم پر می کشید اما نرفتم.
زانیار مرادی:
درسلول اطلاعات سنندج که تنها بودم و توالت و حمام هم در خود سلول بود و در وضعیت خیلی بدی بودم بعد از یک روز با چشم بند و دست بند و پابند من را به زیر زمین که خیلی تاریک بود بردند و بازجویی ها را شروع کردند در اوایل بازجوییها از وضعیت پدرم حرف می زدند به آنها جواب دادم که پدرم به من هیچ ربطی ندارد و آنها گفتند که تو با پدرت برای ما هیچ فرقی نداری در همان روز اول که موضوع بازجویی در مورد پدرم بود من را به یک تخت بسته بودند و با شلاق به بدنم می زدند و فحش خواهر مادری می دادند و بعد از شکنجه های زیادی که دادند و من هم بی حال شدم به داخل سلول بردند و اصلا از وضعیت شب و روز خبر نداشتم و بعد از مدتی دوباره برای بازجویی به زیر زمین بردند و موضوع اتهام های که به من زدند و تعداد بازجوهای که 4 الی 6 نفر بودند و با چشم بند بازجویی و شکنجه می کردند گفتند این افراد را تو به قتل رسانده ای اما من قبول نکردم و شکنجه را بیشتر کردند و گفتند که باید حتما قبول کنی و گرنه خانواده ات را دچار مشکل می کنی و خودت هم زیر شکنجه می میری اما باز هم قبول نکردم.
تا اینکه خواستند شکنجه های جنسی و بطور غیر انسانی استفاده کنند، یک بطری را آورده بودند و می گفتند که باید قبول کنی اگر قبول نکنی باید روی این بطری بشینی و همچنین تهدید به تجاوز جنسی می کردند و می گفتند خودت انتخاب کن یا قبول می کنی یا این آخرین راهته،من هم به ناچار قبول کردم چون نمی توانستم این نوع شکنجه ها را تحمل کنم و بشدت از ناحیۀ بیضه خونریزی و سوزش داشتم ودیگر در برابر شکنجه های بی رحمانه دوام نداشتم. حتی هیچ دکتری برای معالجۀ من نیاوردند و هنوز هم هر دوی ما مشکل داریم بعد از 18 ماه زندان و به ناچار قبول کردن اتهام ها.
هنگامه شهیدی به مادرش:
مادرم! من امروز تاوان سوء تفاهم میان جناح های سیاسی را می پردازم اما تو خسته نشو. نباید دلسرد شوی. جنگیدن زیبا تراز پیروزیست. به سمت مقصد رفتن از رسیدن به آن با ارزش تر است. وقتی برنده می شوی یا به مقصد میرسی یک خلا در خودت احساس می کنی و برای پر کردن همین خلا باید دوباره راه افتاد تا مقصد تازه ای پیدا کرد.
مادرم!گاهی اوقات زندگی مانند یک قالی نرم است که می توان پابرهنه روی آن راه رفت وگاهی اوقات هم زندگی جاده ای کج و کوله ای پر از سنگ و کلوخ است.کلوخهایی که ما را به زمین می زنند و خونی و مالیمان می کنند.سنگهایی که فقط با چکمه های آهنی میشود از روی آنها گذشت.تازه این کافی نیست چون وقتی پاهایت را بپوشانی هم کسی پیدا می شود که به سرت سنگ بپراند و آنرا زخمی کند. اما بالاخره زخمها هم خوب می شوند و جایشان کم کم ازبین میرود.
مادرم!در ملاقاتمان گفتی حاضری هر چه داری بدهی تا سکوتم را بشکنم و پاهایت را در زندانی بگذاری که من در آن هستم و خودت نگهبانم باشی
مادرم به من بگو:هیچ بودن بهتر است یا درد کشیدن؟من حتی وقتی برای شکستها و دردهایی که در زندگی داشتم گریه می کردم اعتقاد داشتم که درد کشیدن از هیچ بودن بهتر است.
مادرم پرسیدی که هدف از محاکمه ها و دعوای آنها با ما چیست آیا می خواهند به همه حالی کنند که چه چیزی درست است و چه چیزی نیست و می خواهند عدالت را به همه نشان دهند؟ مادرم ! ما کلمه ای داریم که خیلی بیشتر از کلمه عشق به لجن کشیده شده است.مردهایی که برای آزادی شکنجه شده اند و حتی مرگ را به جان خریدند ولی با این همه وقتی برای همان آزادی بند بندمان را جدا می کنند می فهمیم که اصلا وجود ندارد. لااقل آنطوری که دوست داریم وجود ندارد.
مادرم! بدترین عذاب برای یک محکوم زمانیست که آزاد می شود و از خودش می پرسد چطور توانستم این جهنم را تحمل کنم.
حمزه کرمی:
از جمله فشارهای روحی تهدید بنده به اعدام و مرگ بود که هر روز بازجوی بنده مرا بخاطر همکاری با هاشمی ها مستحق مرگ می دانست و نوید آنرا می داد. مسأله دیگر تهدید به تجاوز و همچنین تهدید به استعمال بطری توسط بازجو ها بود. یا تهدید به ارسال و اعزام بنده به بندهای عمومی مخوف که افراد خلاف در آن سپری میکنند و ظاهراً حسب گفته بازجوها در آن بند ها به افراد جدید الورود تجاوز جنسی می نمایند.
– تهدید به اینکه همسر و دختر و دامادم را به دلیل پیگیری مسائل مزبور به بازداشت و زندانی شدن بنده دستگیر می نمایند. یک روز صدای خانمی از فاصله چند سلول آن طرف تر حین بازجویی میآمد که در حال گریه و زاری بود و بازجویم اعلام کرد که این صدای دختر شما زینب است که دارد شکنجه میشود و من با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. زیرا دخترم فرزندی خردسال دارد و تا یکماه به لحاظ روحی و روانی به هم ریخته بودم. زیرا وقتی بنده را تهدید به تجاوز و … می نمودند با دختری جوان چه می کردند!؟ از طرفی نگران فرزند دخترم بودم که بدون مادر چگونه سپری می نماید. تا اینها پس از یک ماه تماس تلفنی با منزلم داشتم و متوجه شدم بازجویم دروغ می گفته و دخترم دستگیر نشده است.
– اصرار بازجویم با فحش و کتک کاری مخصوص خود مبنی بر اینکه اعتراف کنم با کلیه خانمهایی که ایام انتخابات با بنده تماس داشتهاند رابطه داشتهام ، از جمله خانم ……. که بابت پیگیری صحت مدرک……. با من تماس داشت و یا خانمها فائزه و فاطمه هاشمی و. ..
مادر بهنود رمضانی برای پسرش:
سلام بهنودم، عزيزم، نفسم. با همه ى شور و احساسم و اوج دلتنگيهايم به تو سلام ميكنم دلبندم. باورم نمى شود كه اين بار براى تولد تو پسر دوست داشتنى ام اينجا بر مزار تو گل آورده ام، كه نبضم ماه هايى است كه در اينجا مى تپد.
بهنودى من، شش ماهى است كه ديگر صبح ها تو را روى تختت نمى بينم، كه موقع راهى شدن به كار از روى ماهت خداحافظى كنم. شب ها و روزهاى ما ديگر مدتى است كه خاموش است چرا كه شعله ى گرم وجودت نيست كه دلگرممان كند عزيز دلم.
پسرم من را ببخش كه نتوانستم و اجازه ندادم بر سرشان فرياد بكشم و حتى حرف دل شكسته ام را بزنم كه چرا و به چه گناهى كشتنت، چون ميديدم كه هميشه بر ناحقى و بى عدالتى كه ميديدى چگونه با خشم و جرات مردانه ات آشفته ميشدى و وجود نازنينت را به درد مى آورد. ما در دلمان به غيرت و شجاعتت مى باليديم پسرم. لعنت و نفرين الهى و ابدى بر همه آنهايى كه امثال تو نازنين و دليران وطن را مى كشند و بى گناه خونريزى مى كنند. شرم بادشان از اين همه نيرنگ، البته عقوبتى سنگين در انتظارشان است.
امروز من در آرامگاه تو هستم، كنار تو، قبر تو كعبه ى مقصودم و قلب بى تابم به طواف تو مشغولم. امروز 28 شهريور 1390 دوباره در دل همه كسانى كه اينجا جمع اند و همه كسانى كه نجواى اين مراسم را مى شنوند از نو متولد شدي، تولدى بى مرگ و جاودان. تولدت مبارك نازنينم..
سیروس زارع زاده:
بیست و پنج روزی که در اوین بودم حتی نمی دانستم که چرا من را در بند انفرادی کرده اند و چرا به این شکل اسفبار من را شکنجه می کنند. من به عنوان یک خبرنگار و فعال حقوق بشر وظیفه خود می دانستم تا خبرها و مطالب دسته اول را تهیه کنم و برای حقوق زندانیان بی پناه فعالیت کنم. آیا من جرم بزرگی مرتکب شده ام که باید 25 روز را در اوین در بدترین شرایط روحی و جسمی می گذراندم؟
من چراهای زیادی دارم که هنوز بی پاسخ مانده اندهرگاه خود در صدد جوابی قانع کننده برای آنان هستم درمانده میشوم.
دیگر روحم مریض است همان گونه که روح و روان خیلیها مانند من اینگونه است؛ بعضیها میگویند سیروس تو که هنوز جوان هستی ! و یک جوان با یک هدف و پشتکار فروان دم از مریضی میزند خود جای سوال دارد ؟
جوابی ندارم چه بگویم!
نمیتوانم آن شکنجه های روحی و جسمی را با حرف زدن بیان کنم ، نمی خواهم کسی برای من ترحم کند.
خون من از خون نداها و سهرابها رنگینتر نیست اما شکنجه روحی بدتر از مردن در خیابان است، در خیابان شهید میشویم و روحمان آزاد میشود مانند روح»محمد مختاری» و «صانع ژاله» که در روز دستگیری من در میدان هفتم تیر به مقام بزرگ شهادت نایل آمدند.
هیچ وقت شنکجه هایم را فراموش نخواهم کرد. به اسم بازجویی شکنجه ام می کردند، ضرباتی که به سرم وارد کردند هنوز آزارم می دهند. آن چند روز اول که دیده بودند من دچار استرس و ترس شده ام با حالت مسخره آمیز فخاشی و توهین میکردند میگفتند : «با این وضع میخوای جاسوس بازی در بیاری پدر … فکر میکنی کی هستی … همان بلایی که سر برادرت آوردیم سر تو هم میاریم.»
اسماعیل مختاری به فرزندش محمد:
در آغازهیچ نبود کلمه بودوآن کلمه خدا بود. امشب آرام آرام دلم در نی لبک چوبین تنهایی می نوازد و این چندخط که حاصل مرثیه فراغ توست از دنیای خاک حیرانی به آن دنیای پاک و آسمانی چونان قاصدکی سوار بر بادهای سوزان عشق برایت مکتوب میفرستم. مراببخش که در وصف تو در خیل اصحاب قلم نمی توانم السابقون السابقون باشم. یکسال از عروج عرفانی شهادت جانگدازت گذشت…
پسر شهیدم! بگذار برایت بگویم که در طول گذشت این یکسال تنها تن پوش ما، تنها مرهم زخمهای عمیق ما، یک چیز بود فقط یک چیز… زندگی با خاطرات تو، عکسهای تو، نمایش تصویرهایی از تو که طعم شیرین جاودانگی دارد. و آن دستبند سبز که با دستهای توانمندت زینت بخش آن دستگیره کردی و خدا می داند که برای اهل خانه چه قیمتی دارد. بگذار بگذار از دل این کویر نهالی که کاشتیم به آسمان خداوند قد بکشد و ما را با یک صعود به عمق جاههای معکوس آسمانی ارتقاءدهد. واکنون تو با مرگ رفتهای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که هر گامی به تو نزدیکتر میشوم و… …این زندگی من است… .
جمال رحمانی:
روزهای اول بازداشت با خشونت رفتار می کردند، من را تروریست و ضد انقلاب می خواندند.نیمه شب یکی از روزها ، بعد از مراجعه نگهبان به سلول و وادار کردن من به بستن چشم بند ، مرا به زیرمینی در همان زندان انتقال دادند. بازجویی ها از همان ابتدا توام با ضرب و شتم بود.
وضعیت خوراک به شدت نامناسب بود، گاهی حتی مجبور بودم گرسنه بخوابم . داخل سلول همیشه روشن بود، حتی شبها هم لامپ را هم خاموش نمیکردند. صبحها نگهبان با سر و صدای زیاد زندانیان را مجبور میکرد که بیدار شوند. از همان روز اول بازجویی های مستمر روزانه شروع شد. آنها تاکید داشتند که در صورت قبول نکردن اتهامات برادرم ( کریم رحمانی فعال دانشجویی) را که در زندان دیزل آباد کرمانشاه بود، اعدامم خواهند کرد .
در روزهای بعد هم گفتند که دختر مورد علاقهام را دستگیر نمودهاند و در صورت عدم همکاری با آنها وی را اذیت خواهند کرد . ابتدا حرفشان را باور نکردم تا مشخصات دقیق آن دختر را گفتند . از این مسائل خانوادگی و تهدید به آزار و اذیت آنها به شدت رنج میبردم .
شبنم مددزاده:
در سالن دادگاه آغوش گرم و نگاههای محبت آمیز خواهر و پدرم پذیرای ماست. پدرم سعی میکند نگرانی و غمش را با لبخند بپوشاند. قلب بزرگش فریاد رس است و سرگردانی و ترس در پناهش به شجاعت می گراید و در آن لحظه کوتاه میخواهد این شجاعت را با تمام وجودش انتقال دهد گرم در آغوشم می کشد و در گوشم آرام می گوید » محکم باش » و من خوب می دانم که در دلش هزار آشوب است از برگزار شدن یا نشدن دادگاه ، چرا که این ششمین بار است که در این سالن ها انتظار برگزاری دادگاه ما را کشیده ودر طول مدت این یک سال سهمش از این انتظار و میراث محنت جفاکاران برایش از دست دادن بینایی چشمش بوده است….
یاران دبستانیم با شما سخن می گویم ، شما هایی که از فاجعه آگاه هستید و غم نامه مرا پیشاپیش حرف به حرف باز می شناسید . اکنون که قرار است زندگی تا پنج سال آینده زیر سنگ چین دیوارهای زندان برایم سرود بخواند با شما سخن می گویم . اکنون من منظر جهان را تنها از رخنه حصارهای بی عدالتی و ظلم می بینم و سهمم از زمین خدا سیم های خاردار و تپه های اوین و آسمان زندانی شده با سیم های خاردار است . و این موج سنگین زمان است که بر من می گذرد . من با شما سخن می گویم . با این همه از یاد مبریم که » ما انسان را رعایت کرده ایم وعشق را.»
آی هم کلاسی ها! ما نه تفنگ داریم نه چماق. ما تنها دلی کوچک داشتیم و عشق. عشق به انسانیت، عشق به بهاری که امسال برای دومین بار از پشت دیوارهای سرد اوین می گذرانمش.
در من فریاد زیستن است و می دانم فریاد من بی جواب نمی ماند . قلب های پاک شما جواب فریاد من است روزی چنان بر خواهیم آمد که تمام شهر حضور ما را در خواهند یافت.
روزی آزادی سرودی خواهد خواند
طولانی تر از هر غزل و ماندنی تر از ترانه…
روزی اینهمه زنجیر ، زندان و شکنجه
فرزندی خواهد زاد
فرزندی به نام آزادی
احمد کریمی:
به روی برگه های بازجویی نوشته شده است ((النجاه و فی صدق)) اما این واژه در اصل هیچ معنی ومفهومی ندارد یعنی شخصی دروغ بگوید یا راست بگوید اینها هر جور که بخواهند از شخص استفاده می کنند همانگونه که به ما وعده آزادی دادند وگفتن که ما بی گناه هستیم وما فهمیدیم نگران نباشید ولی زندان اوین به خیلی از بچه ها که هر کدام حکمهای مختلف دارند نیز با چنین حرف هایی راضی شده اند و در بازجویی هر چه که دلشان خواسته گفته اند واینها امضاء کرده اند و چه حکم هایی گرفته انه وچه خانواده هایی را در دادگاه عمر خود راسپری می کنند. من کسی بودم که دراین مدت در حال کار نجاری بودم و سعی می کردم که بتوانم دراین بازار گران وتورم که مادرم قادر به سپری کردن روزگار خود با حقوق بازنشستگی مرحوم پدرم نیست بتوانم کمک ناچیزی بکنم ولی آن را نیز از مادر و از خودم باز داشتن تا در زندان خرج مرا نیز مادرم بپردازد من نمی دانم تا کی در اینجا باقی خواهم ماند و با وعده های پوشالی که آقایون می دهند مانند عف و آزادی همه را به خستگی وروزمرگی می گذرانند. در صورتی که خیلی ها آمدند که دردولت های گذشته برای خود جایگاه داشته اند و بعد از مدتی رفتن.
جرم من تنها کارگری کردن در این تبعیض بین کارگران ونداشتن پارتی در یکی از ارگان های دولتی بوده است و نا آگاهی خودم و خانواده ام از اوضاع نا بسامان کشور بوده است پس بنابر این زندگی برای من وامسال من خارج از زندگی در شرایط سخت نخواهد بود ولی خانواده ام وتمام خانواده ها کانون گرم وداغ و دوست داشتنی درونشان جوش میزند و این جوش مهرومحبت در خانواده من نیز بیشتر از تمام زمانهای قبل جوش خورده و اتحادی رابوجود آورده که هیچ دیوار و سیم خارداری مانع آن نخواهد شد به امید روزی که همه ما در آغوش گرم وپر مهر خانواده ها قرار بگیریم. اما در این آشفته بازار آخر عاقبت ما چه خواهد شد چون به عدالت خدا هم شک دارم چرا که اینها می گویند خدا با ماست.
میلاد فدایی:
امیدوارم سرمای زمستانی این روزها ، برگ های درخت احساس شما را نریخته باشد و همچنان چون سروی جوان و آزاده به اوج آسمان فکر کنید و بیندیشید . امروز که باد کولی ولگرد ، سم فروکوبان و بگسسته عنان بر ما می تازد ، امیدوارم شما بر پا و استوار باشید . هنوز یاد لحظه های درس و امتحان از یادم نرفته و هنوز که روزهای پایانی سال فرا می رسد ، شوق شیطنت و غیبت کردن درونم زنده است . اما حیف که دست و پایم را زخم خنجر دوست به درد پیوند زد و من چند صباحی است در حسرت دیدار شما عزیزان به سر می برم . از زمانی که به بند عدالت گرفتار شدم ، هیچ خیالی زیباتر از بازگشتم به کلاس درس و مصاحبت با شما عزیزان نیست و هر دم که می گذرد شوق باز آمدنم سوی شما یاران دبستانی فزونی می گیرد
. چقدر دوست داشتم که آغاز بیست و یکمین سال زندگی پر فراز و نشیب خود را در کنار شما جشن بگیرم و با دلی شاد و پر صلابت سال جدید را با یکدیگر و برای یکدیگر آغاز کنیم . اما حیف که دست سرد زندان پای پوینده را هم بسته و غم دوری از شما و خانواده ، راه بر مرغ نگاهم بسته.
اما امروز … امروز بهار بیست و یکمین سال زندگی خود را در کنار کسانی جشن می گیرم که غم تنهایی ، تنها احساس مشترک ماست . به امید روزی که باز هم گرم در آغوشتان کشم و عشق را با شما فریاد کنم .
چقدر غمگین است آزادی.
بازتاب: دخترکِ اوریجینال : سرودِ غمناکِ آزادی
برای رسیدن به آزادی در کشور گرفتار به دیکتاتوری اسلامی متاسفانه به نظر میاد که خون های بیشتری را قراره بریزند که این وسط رفتار بعصی سیاست مدار ها مانند آقای خاتمی هماننند نمکی است روی این زخم عمیق