صادق هدایت و روزگار دوزخی ما؛ فاشیسم در صف انتظار!
همهمهی اخیر جنگ که برخاست، نه با خود شگفتزدگی به بار نشاند، نه سراسیمهگی ایجاد کرد. نه چیز تازهای بود، و نه دور از انتظار. از اینرو بسیاریمان از این گوش شنیدیم و از آن گوش به در کردیم. شاید تنها برخیمان حوصله به خرج داده باشیم تا با مرور مشاهدات چندسال و چندماه گذشته در اطرفمان و برنشاندن آن بر موقعیت ویژهی کشور، از تصور نتایج آن به خود لرزیده باشیم؛ از تصور زخمها و جراحات و خون و خرابی، و جنازههای پاشیده ازهم بگیر، تا تماشای سیطرهی شرکتهای چندملیتی نظامیامنیتی بر چهارراه زندگیهامان، و به دوش کشیدن سنگینی چهرههای سرخ و سفید و شادخوار مستقر در هشتی هتلهای بینالمللی، که بر سر منافع و امتیازات بهرهبرداری از هرآنچه هست و نیست، با هم چانه میزنند. اما چیزی نگفتیم. چیزی هم نداشتیم تا بگوییم. چرا که این طایفهی بدکار حاکم نیز که به نام خودی بر گردهمان سواره نشستهاند؛ اگرچه در پرده، اما کم تر از آن نکرده و نمیکنند که از بیگانه گمان میرود؛ از آنسو دلمان میلرزد، از اینسو دستمان. معرکهی غریبی است!
اما هنگامیکه در کنار همهمهی برآمده از شنیدن پیشدرآمد شیپور جنگ، آشکارا هیاهویی در میان برخی اقلیتهای سیاسی نامتشکل در خارج از مرزها و طبقکشهایشان در داخل درمیگیرد، و در لابلای آن زمزمههایی شنیده میشود که در سالهای نخستین حکومت رضاشاه نیز در میان برخی از روشنفکران و ادیبان و فرهنگیان رایج گشته بود و در سالهای پایانی دههی بیست بستری شده بود برای پیدایی اندیشههای نژادپرستانه؛ ناگاه صادق هدایتمان به یاد میآید و داستان بلند «حاجی آقا». داستانی که در سال ۱۳۲۴ نوشته شد و در شمار آخرین نوشتههای صادق هدایت قرار میگیرد، و از یکجهت، بازتاب نقطهنظرات نقادانهی دوران پختگی هدایت بهشمار میرود، پیرامون گرایشات دوران جوانی خود و گروهی دیگر از روشنفکران و سیاستورزان، که در نهایت هستهی بنیادین اندیشهها و مکاشفات خود را با فاشیسم روبه گسترش در اروپا، همعرض دیدند و برخی نیز همنوا شدند.
صادق هدایت از زبان حاجیآقا، هنگامی که جنگ دامنههایش را تا قفقاز کشانیده و ارتش آلمان به پیشروی خودش در روسیه ادامه میداد، میگوید: « آقا بیخود متوحش نباشید. به ما چه؟ .. ما باید یک نان بخوریم و صدتا خیر بکنیم، چون خوشبختانه در چنین موقع باریکی سرنوشت مملکت در کف با کفایت قائد عظیمالشانمان سپرده شده.اینرا دیگر کسی نمیتواند منکر بشه که بالاترین و عالیترین نعمتهای موجود کنونی ذات مقدس شاهنشاهه .. که اگر زنی یک تشت طلا به سرش بگیره و از ماکو تا بندر چاهبهار بره کسی متعرض نمیشه. بیخود نیست که میگن چه فرمان یزدان، چه فرمان شاه. به حمداله زیر سایهی پدر تاجدارمان به قدری در همهی شئونات و نوامیس اجتماعی ترقیات محیرالعقول کردیم که هیچ دولت خارجی جرات نمیکنه که به میهن ما چپ نگاه بکنه. امروز دومیلیون سرنیزه پشت سرمانه و با آن میتوانیم از یکطرف قفقاز و از طرف دیگر ترکستان روس را تسخیر بکنیم.» و بعد از این شرح چرب و شیرین از اقتدار رضاخانی که بازتاب تبلیغات رسمی حکومتی بوده، به شرح پشتوانهی گزافهگوییهایش میپردازد و میافزاید: « چیزی که تا کنون مانع پیشرفت اقتصاد و تجارت دنیا شده همسایهی شمالی ماست. خوشبختانه اعلیحضرت ما متوجه این نکته هستند. من خبر موثق دارم، کسیکه مژدهی حملهی آلمان را به شوروی به سمع مبارکشان رساند، میگفت که اعلیحضرت از ذوق توی پوستش نمیگنجید و فرمود چرا به من میگی؟ برو به ملت ایران تبریک بگو! چه حرف بزرگی! کلامالملوک، ملوکالکلام.» و آنگاه به مخاطب عظمتطلب و باستانگرای خود، که میتوانسته حتا یکی از اعضای حزب سومکا باشد و در یومیهای قلم بزند، یک مژدگانی خصوصی هم میدهد:
«پیش خودمان بمانه، اسرار سیاسیه. به علاوه هیچ استبعادی نداره که اعلیحضرت این هفده شهر قفقاز که مدتیه به ملت وعده میده به ایران ملحق بکنه. دیشب توی رادیو برلن هیتلر نطق میکرد، چه صدای گیرندهای داشت! هر کلمه که از دهانش بیرون میآمد، نیمساعت برایش دست میزدند. آقا او هم نابغه است، میخواد دستگاه پوسیده سیاست را عوض بکنه و نظم جدید بیاره.»
اگر هیتلر در سرمای بیگانهسوز روسیه، گرفتار بلایی نمیشد که پیش از آن ناپلئون را دچار کرده بود، نام ایران به عنوان نخستین کشور فاشیستی ونژادپرست خاورمیانه در تاریخ ثبت میشد. تاسیس حزب فاشیستی سومکا در سالهای پایانی حکومت رضاشاه از سوی داوود منشیزاده عضو رسمی سازمان اس اس، و کمکهای مالی رضاشاه به تشکیلات آن، و گسترش تمایلات برتریطلبانه نژادی، همچنین تبلیغات عوامفریبانه مبنی بر بازگشت شهرهای قفقاز به آغوش میهن، و گسترش مطالعات و تحقیقات تاریخی در زبان و تاریخ باستان، به همراه تاکید افراطی بر برنامه و پروندهی ملتسازی، و تاسیس مرکزی به نام «پرورش افکار»، که در کنار و به بهانهی آموزشهای اجتماعی، به ویژه در میان آموزگاران و دبیران دبیرستانها، به اشاعهی مبانی ملیگرایی افراطی، و تقدیس قدرت نظامی و پرستش رهبری مقتدر میپرداخت؛ تمهیداتی بود که به زعم باورمندانش، سرزمین آریایی ایران را برای ورود وجلوس ارتش مقدس آلمان آب و جارو میکرد. بسیاری از روشنفکران دوران بیستساله، که در بستر گفتار «بازگشت به دوران با شکوه» بالیده بودند، به ویژه آن گروه که به منابع خبری غیر رسمی دسترسی داشتند، با آگاهی از آنچه فاشیسم بر سر اروپا آورده بود، اندک اندک فاصلهی خود را با این جریان خوشظاهر و بدسرانجام، کاهش دادند، که صادق هدایت در شمار برجستهترینشان بود. اما جریانی که بر محور حزب سومکا شکل گرفته بود، در صورتهای گوناگون به حیات آشکار و پنهان خود، در فضای سیاسی ایران ادامه داد. شکست آلمان در روسیه و اشغال ایران ازسوی متفقین، به فعالیت رسمی سومکا و سایر جریانات پیرامونش پایان بخشید. «سیاهجامگانی» که آماده شده بودند تا نقش پیراهنقهوهایهای آلمان هیتلری را در ایران بازی کنند، به همراه سرکردههاشان دچار چنددستگی شده و در قالبهای سیاسی دیگری متشکل شدند. جریان فکریفرهنگی پیشگفته نیز، ، به محاق رفت و میدان را به رقیب دیرینهاش سپرد تا در قالب مذهب، بازگشت به خویشتنی از نوع دیگر شکل بگیرد و صورتی دیگر از فاشیسم، از اعماق در دسترستر تاریخ استخراج شود. عجیب آنکه صادق هدایت، به فراست وهوشمندی، این دگرگونی بستر را هم به اشاره در داستان بلند حاجیآقا ثبت کرده و هشدارش را داده است. از اینقرار که بعد از اشغال ایران و برکناری رضاشاه و جابهجاییهای اجتماعی، حاجیآقا که نماد شخصیتهای هزار چهرهی سیاست در ایران است، در حالی که مخارج حجةالشریعه روحانی جیرهبگیرش را لای قبایش میگذارد، همزمان دستور کارش را نیز چنین در گوش او میخواند: « .. ما میخواهیم که به اسم مذهب آداب و رسوم قدیم را رواج بدیم. ما به اشخاص متعصب سینهزن و شاخحسینی و خوشباور احتیاج داریم، نه دیندار مسلمان .. باید سلسله مراتب حفظ بشه وگرنه همهی مردم مثل منادیالحق هرهری مذهب میشند .. همین اتحاد عرب که زمزمهش راه افتاده بعد تبدیل به اتحاد اسلام خواهد شد .. فقط با تولید بلوا به اسم مذهب میتوانیم جلو این جنبشهای تازه را بگیریم. این آخرین سلاح بران ماست. در صورت لزوم با اجنه و شیاطین هم دست به یکی خواهیم شد تا نذاریم وضع عوض بشه. پس وظیفهی شما رواج قمهزن، سینهزن، بافورخونه، جنگیری .. افتتاح تکیه و حسینیه، تشویق آخوند و چاقوکش و نطق و موعظه برضد کشف حجابه».
شکست آلمان وحضور بریتانیا در صحنهی علنی سیاست ایران، اگرچه راه را بر توفیق جریان ملیگرایی افراطی بست، اما مانع از آن نشد که میراث تلاش چندساله این گرایش، به فضای سیاسی دوران بعد از رضاخان تزریق نگردد. از قضا از آن «سیاهجامگان» تربیت یافته که پدرجد قمهکشان نظام دینی حاکم بر ایران امروز هستند، سهمی نیز به برخی تشکلهای مذهبی رسید. گروهی دیگر از آنها با داوود منشیزاده بنیانگذار سومکا از ایران خارج شدند. برخی همچون سرلشگر بهرام آریانا در ارتش ماندند و به پایهی اساسی جریان افراطی ضدیت با اعراب، یهودیها و کمونیسم قرار گرفتند. از این بین، دو گروه شاخص دیگر در صحنهی سیاست باقی ماندند. یک گروه حزب «پانایرانیست» را تشکیل دادند و تا وقایع سی تیر از جریان ملتگرایی مصدق حمایت کردند و سپس در حاشیهی حکومت کودتا قرار گرفتند، و گروه بعدی به رهبری زندهیاد داریوش فروهر، حزب ملت ایران را پایه گذاری کرد. اگرچه این گروه به دلیل نزدیکی با جریان نهضت ملی و مصدق، فاصلهی قابل اعتنایی با گرایشات افراطی ملیگرایانه پیدا کرد، اما همچنان برخی سنتهای تربیت سیاسی گذشته در میان اعضای آن تا دوران انقلاب نیز باقی ماند. از این زمان و بعد از تجربیات تلخ سالهای نخست انقلاب بود که فروهر رفتهرفته به سمت اعتدال بیشتر گرایش پیدا کرد و حزب ملت ایران به رهبری او به طور کامل از آن ریشه خود را جدا نمود. بدون شک تاثیر عقاید دموکراتیک مصدق بر این دگرگونی غیرقابل کتمان است. اما حزب پانایرانیست همچنان با مواضعی نه در سطح و اندازهی سومکا، اما نزدیک به آن، درخارج ازایران فعالیت میکند. این حزب یکبار نیز در جریان موافقت محمدرضاشاه با جدایی بحرین از ایران، اندک مخالفتی از خود نشان داد، اما کماکان به بهای حضور سه چهارتن از اعضایش در مجلس شورایملی، از ادامه اعتراضات منصرف گردید. در سال ۵۳ نیز به فرمان شاه خود را منحل و به حزب رستاخیز پیوست.
اکنون، به نظر میرسد گرایشات شکستخوردهی سابق، خود را مهیای بهرهبرداری از فرصتی که کارنامهی ننگین و خونبار و خسارتآمیز جمهوری اسلامی در اختیارشان قرار داده میکنند. در عرصهی سیاسی سخن از «نه هر دموکراسیی خوب است، و نه هر دیکتاتوریی بد است» میکنند. عباراتی همچون «ملت واحده» در جهت مقابل «امت امام»، گاه و به گاه شنیده میشود؛ عربستیزی کماکان در دستور کار است، ضدیت با خواستههای تاریخی اقوام ساکن در سرزمین، با تعریف برتریطلبانه از امنیت ملی توجیه میشود، گرایش آشکار و پنهان به حمایت نظامی کشورهای غربی خود را نشان میدهد. در عرصههای نظری نیز از مدتها پیش از این، نغمههای نامبارکی از قالب جدید انسان شنیده میشود. باز هم از گوشه و کنار سخن از اَبَر انسانی است که قرار است جانشین انسان موعود دینبازان بشود. باز هم کسانی قرار است مردم ما را قالبگیری کنند و آنچه خود میخواهند و میپسندند از ایشان بسازند. داستان «انسان توحیدی» و مصیبتهایی که ملت برسر آن کشید، تمام نشده، قالب «انسان پارسی» پیش کشیده میشود. این جریان بدون شک جز به ضرب و زور تهاجم نظامی راه به جایی نمیبرد، فاشیسم مذهبی مستقر نیز به آسانی جایش را به دیگری نمیدهد. آیا سرانجام مردم ایران راهی به دهی خواهند یافت تا بی هرگونه پسوند و پیشوند، تنها به نام انسان، مجالی برای یک زندگی انسانی و عادلانه و آزاد پیدا کنند.
aaaaaaaaaaali bood, vaghean bad az moddathaa az khoondane y matlab lezzat bordam, mersi 🙂
من معنای مقاله ی شما را نفهمیدم یعنی میخواهید بگویید ملیگرایی بد است؟ اینکه انسان نسبت به آب و خاکش احساس داشته باشد بد است یا نه میخواهید بگویید فاشیسم بد است بیگمان میان ملیگرایی تا فاشیسم فرق بسیاری وجود دارد
دوست گرامی، خودت پاسخی نزدیک به آنچه در نظر بود دادهای. ناسیونالیسم در صورتیکه بنای خود را بر برتری یک گروه انسانی که در جفرافیای سیاسی معینی زندگی میکنند بگذارد، همان میشود که خودت اشاره کردی. در دنیای جدید و اخیر، هرچند که ملیگرایی مد نظر شما نیز دستخوش بازنگری شده، اما بهترین صورتش را میتوان در حمایت کامل دولتها از منافع نفر به نفر و گروه به گروه مردم ساکن یک جغرافیای سیاسی، در برابر موج جهانیشدن دانست. حفظ منافع کشاورز ایرانی در برابر هجوم انبوه محصولات متنوع بازار سیال جهانی هم نوعی ملیگراییست که جایگاه برتری نسبت به تکیه بر موهومات مومیایی شده دارد.
موافقم