تجربهی بختیار، ترازویی برای گذشته، حال، آینده!
تجربه سال اول پس از انقلاب نشان داد بخش مذهبیتر ملیگرایان، برنامهای متفاوت از غیرمذهبیون نداشت. تشکیل یک دولت انتقالی به منظور از هم نپاشیدن ساختارهای حیاتی کشور همچون ارتش، پلیس و نفت به عنوان ممر اقتصادی کشور، آزادی احزاب و انتخابات آزاد سراسری مجلس و در نهایت برگزاری رفراندوم، برنامههایی بود که بازرگان در آن 444 روز انجام داد. و به نظر نمیرسد که افرادی همچون صدیقی، سنجانی و یا بختیار در صورت موفقیت غیر از این میکردند. از این رو سوال اصلی اینجاست که برای اجرای این برنامههای به ظاهر یکسان، چرا یاران قدیمی نتوانستند به توافق برسند و براحتی سررشته امور را از دست دادند؟
نگاه دقیقتر به صحنه نشان میدهد که دعوای اصلی بین یک محافظه کار(شاه) و یک رادیکال برانداز(خمینی ) رقم خورده بود و جبهه ملی به عنوان شناخته شدهترین مجموعه اصلاحطلب آن دوران نتوانست خود را در قامت نیروی سوم در منازعه وارد کند. در چنین صحنه سیاه و سفیدی بود که شاه با دیدن آخرین رمقهای حکومت خود، فقط به این فکر میکرد که طی تشریفاتی آبرومندانه از کشور خارج شود و خمینی با دیدن بیثباتیها مترصد پیادهسازی مدل ولایت فقیهی بود که سالهای تبعید در نجف به تدریس آن پرداخته بود و برای این هدف نیاز به تثبیت حداکثری قدرت خود داشت. لاجرم چنین هدفی جز با فروپاشی کامل ساختار حکومتی شاهنشاهی بدست نمیآمد و طبیعی بود که به ذرهای کمتر از این رضایت ندهد.
اما سوالی که امروز و اندکی بیش از سی سال بعد از انقلاب و مخصوصا بعد از بازخوانی های مربوط به دولت مستعجل 37 روزه بختیار به ذهن میرسد این است که چرا گروههای مختلف ملی که مشخصا چشماندازهای هماهنگ و یکسان داشتند نتوانستند به راهبردهای مشترکی دست یابند؟
نقصان موجود را میتوان با ادبیات مدیریت راهبردی (استراتژیک) توضیح داد. درست است که ملیگرایان و بخشهای مذهبیتر آن مانند نهضت آزادی راهبردهای مشترکی برای آینده داشتند اما ارزشهای آنان آنقدر دقیق تعریف نشده بود که بتوانند به هنگامه تصمیمگیری خط قرمزی داشته و از آن عدول نکنند. یا در نگاه خوشبینانهتر اگر ارزشی هم داشتند آن ارزشها با هم متفاوت بود. در صورتی که چشمانداز آنها از حکومت بعدی چندان تفاوتی با هم نداشت.
از آنجا که ملیگرایان ولیبرالها تنها گروه اصلاح طلب در زمان انقلاب بودهاند و به رغم از هم گسیختگی تشکیلاتی، آبرو و اعتبار مناسبی از دوران مصدق ذخیره کرده بودند، به نظر میرسد که اگر ارزشهای این جبهه و گروه تدوین شده بود، جنس آن باید اصلاحطلبانه بود.
شان چنین ارزشهایی قاعدتا باید بیشتر از این میبود که شاه آبروداری کند یا خمینی راضی شود. چه بسا که اگراین ارزشها اگر درست تعریف میشدند در شرایطی خاص میتوانستند شاه یا خمینی و شاید هم هر دو را پشتیبانی کنند. به مشابهت با آن حکایت طنز آمیز در خصوص انقلابیگری رشتیها شعر «با خون مرغ نوشتیم- هم شاه هم خمینی» که خود نشانی مشخص از ارزشهای مردمی دارد که اهل تساهل و مدارا هستند و دعوای ایدئولوژیک را نمیفهمند.
سوال اصلی اینجا مطرح خواهد شد که چنین ارزشی که اصلاح طلبانه باشد و بتواند یک همبستگی و اتحاد عملی برای متعهدان به آن ایجاد کند چه جنسی دارد؟
قبل تر گفته شد که ارزش، ماهیت طرح و برنامه و راهبرد ندارد. حتی از جنس چشم انداز هم نیست. ارزش از جنس خط قرمز است و از این رو حتی میتواند آنقدر کلی باشد که گروههای مختلف را با هم متحد سازد. چه برسد به گروههایی که در چشمانداز و راهبرد هماهنگی و همپوشانی دارند.
در نگاه اول شاید نفی هر گونه خشونت خط قرمز اصلی هر نوع اصلاحطلبی باشد. چنین خط قرمزی اصلاح طلبان را بر آن میدارد که از فروپاشی نظم حاکم به هر قیمتی که شده جلوگیری کنند، و طرفداران خود را به مبارزات همراه با خشونت و یا مبارزاتی که خشونت حاکمان را شعله ور کند روانه نسازند. اما این همه ماجرا نیست چون چنین ارزشی آنقدر منفعلانه هست که بعد از مدتی هیچ نشانی از اصلاحطلبی باقی نگذارد. نکته مهم البته روی دیگر سکه است که اصلاحطلبان را وامیدارد با شیوهای از مبارزه به میدان آیند که قدرت مستبد در جبهه مقابل خود خلع سلاح گردد و قدرت خشونت ورزیاش به حداقل برسد.
نکته دیگر که از بازخوانی تجربه اعضای جبهه ملی در دوران انقلاب به ذهن میرسد، ارزش «بازگشت ناپذیری تحولات» است. بدین معنی که یک فعالیت اصلاحطلبانه عاری از خشونت، باید آنقدر قوی باشد و پا، جای محکمی بگذارد که احتمال بازگشتپذیری آن نزدیک به صفر شود. بختیار با پذیرفتن نخستوزیری و تشکیل آن شورای سلطنت چند روزه آیا جای پای محکمی گذاشته بود؟ و یا ملاقات با خمینی و اعلامیه سنجابی در خصوص پذیرفتن رهبری اسلام (در مضمون رهبری خمینی) را میتوان حرکتی بازگشت ناپذیر تصور کرد؟
نکته بعدی این است که ارزشهای اصلاح طلبانه، باید مستقل باشند و نه وابسته. منظور این است که خواست رفرم و اصلاح، اگر در یک نظام دیکتاتوری شکل گرفت، نباید به هنگام خودکشی چنین نظامی، دچار هیجان شده و لزوما از مرگ نظام استقبال کند. در بعضی شرایط ممکن است چنین استقبالی – حتی اگر چشماندازهای اصلاحطلبان را دست یافتنیتر و ملموس تر نشان دهد – به خروج از چارچوبهای اصلاحطلبانه بیانجامد. تجربه نشان داده است که فردای فروپاشی یک نظم دیکتاتوری، آن که قدرت را در دست میگیرد اصلاحطلب دموکراسیخواه نخواهد بود.
بنابراین یکی از ارزشهای تعیین کننده یک اصلاحطلب این است رفتار در چارچوبی است که زمانی که دیکتاتور در برابر خواستهای اصلاحی کوتاه آمد و یا حتی زمانی که نظام دیکتاتوری در آستانه فروپاشی قرار گرفت، به گونهای عمل کنند که فروپاشی نظام دیکتاتوری به فروپاشی نظم حاکم بر جامعه نیانجامد. سوالی که مطرح است این است که حفظ نظم حاکم در زمان انقلاب آنقدر ارزش نداشت که بختیار از نخستوزیری شاه استعفا داده ونخستوزیری خمینی را میپذیرفت؟ (مستقل از اینکه این کار خمینی را تایید می کند یا نمی کند؟) با اینکه انحلال ساواک (سیستم اطلاعاتی کشور) در اوج یک بحران بزرگ، خود گامی در جهت تسریع فروپاشی نظم حاکم نبود؟
به نظر میرسد که در آن دوران این ارزشها تعریف نشده بودند که اگر چنین بود همه سوالات فوق باید همان زمان پاسخی در خور میستاندند و به راهبردهایی یکسان و عملیاتی مشترک ختم میشدند. «نفی هر گونه خشونت»، «بازگشت ناپذیر بودن تحولات» و «مستقل بودن ارزش های اصلاحطلبانه» سه ارزش محوری است که ملیگرایان زمان انقلاب به جر نفی خشونت، در آن دو ارزش دیگر، خروجیای نداشتهاند.