چه کسی به جای شیخ فضلاله نوری اعدام شد؟
شاید اگر پدران ما برای به سامان رسانیدن کار مشروطه، به جای آنکه یکی به نعل بزنند و یکی به میخ، طناب از گردن «شیخ فضلاله نوری» باز میکردند و او را با یک کالسکهی دو اسبه میبردند دَم باغ سفارت روس، ریش گرو میگذاشتند و «محمدعلیشاه» را هم از تحصن در ملک اجنبی بیرون میکشیدند و با سلام و صلوات زمام دین و دولت را به این دو مدعی متحد میسپردند، تکلیف تاریخی ما پیشتر از این روشن شده بود و مردم ما رنج این زخم چرکین و دردناک را به درازای یک قرن تحمل نمیکردند. ائتلاف «ممدلیمیرزا» و «شیخ فضلاله»، شاهبیت تاریخ استبداد ما بود. دو منبع تاریخی قدرت، که در اولین حضور اجتماعی مردم برای بازستانی بخشی از حقوق به یغما رفتهشان، پشت به پشت هم دادند و در برابر سرکشی «رعایای ناخلف و نافرمان»، سینهی قزاقهای روس را سپر کردند. خطای بزرگ پدران ما این بود که گمان بردند با اعدام شیخ فضلاله، دیگر کسی پیدا نخواهد شد تا بگوید: « ایهاالناس، من منکر مجلس شورا نیستم، بلکه من مدخلیت خود را در تاسیس این اساس بیشتر از همهکس میدانم.»
در مجلس اول و بر سر تصویب متمم آن و مجادلاتی که شیخ فضلاله به راه انداخته بود تا حکم علمای اسلام در خارج از مجلس اساس تصویب قوانین باشد، آقا میرزا فضلعلی نامی از نمایندگان دوره اول، شیخ را جدا از علمای دیگر در نظر گرفته و گفته بود: «از نحوست دو ظلم ما به این مجلس رسیدیم، یکی از ظلم دیوان، یکی از ظلم چنین علما. هیچوقت ما چنین علما را علما نمیدانستیم. حالا هم نخواهیم دانست. ولی تا حال با ما راه رفتند و ما هم با آنها راه رفتیم. اما از این پس باید به مردم فهماند که آنها جزو علما نیستند.» از اظهار نظر این نمایندهی اولین مجلس ملی ایران (که اگر دادگری کنیم، باید گفت دانسته یا نادانسته تاریخ استبداد را در ایران، به درستی در دو جمله خلاصه کرده)، چنین برمیآید که کوتاه کردن دست شیخ فضلاله و تعداد دیگری از همراهانش، برای اکثریت آن مجلس در حکم آزادی همزمان از یوغ دو روی سکهی استبداد بوده است.
نه میرزا فضلعلی و نه نخبهترین نمایندگان آن مجلس، مانند سیدحسن تقیزاده که بهرغم سابقهی طلبهگری (و صرف نظر از آیندهی نه چندان قابل دفاعاش)، از کوشندگان برقراری حکومت قانون و عرفیگری بود، ندانستند آنکه بالای دار اعدام از طناب آویزان است و فرزندش زیر جسد به اهتزاز درآمدهاش شادمانی میکند، شبح شیخ فضلاله است، موجودیت شیخ فضلاله در جایی دیگر و حتا در لابلای متن دفاعیات روحانیان و عالمان مدافع مشروطه و زیر قبای آن پنچ مجتهد تراز اول لانه کرده است و به انتظار روز موعود نشسته است، آنجا که فهم عالمان دینی از مشروطه، به قرار زیر مکتوب میشود:
«خاتم انبیا صلالله علیه و آله و سلم قانون مشروطه را از برای امت خود قرار داد .. امت آن حضرت به قوهی آن قانون رفتهرفته به دو ثلث از ربع مسکون مستولی شده و .. به شوکت خود افزودند .. ملوک نصارا از غلبهی مسلمین به تنگ آمده با هم متفق شدند و جنگ مشهور صلیب را برپا نمودند .. مسلمین با عدهی قلیل آنها را شکست داده رو به فرار نهادند. پس از انقضاء این واقعه دولت انگلیس در صدد تحقیق مطلب برآمدند که سبب آن شکست چه بوده؟ عقلای خود را به بلاد مسلمین فرستادند. پس از اندک زمانی برآنها معلوم شد که سبب غلبهی مسلمین هیچ نیست مگر آیین مشروطیت و قوهی قانون شریعت اسلام .. این بود که بعد از استکشاف حال، پیروی قانون اسلام نموده، از سلاطین خود استدعای مشروطیت نمودند .. از همانروز به برکت قانون اسلام بر عزت و شوکت خود افزودند و ما مسلمانهای بیچاره، دست از آن قانون برداشته و حال و روز خود را تباه و سیاه نمودیم.»
روشنفکران ما در دوران مشروطیت با صاحبان چنین نگرشی بر سر یک سفره نشستند و دل به «تکفیر» شیخ فضلاله خوش کردند، غافل که شیخ سخنگوی صادق دین خود بود و روحانیان مشهور به مشروطهخواه، سخنگویان کاذب آن. او هرچه در متن دین بود به صدای بلند میخواند، در صورتی که اینها یک خط در میانِ متن را پشت قبای وقتشناسی و تقیهی خود پنهان میکردند. غفلت روشنفکران ما در باور این گروه و عقایدشان نبود، ادبیات به جا مانده از دوران مشروطیت نشان میدهد که زوایای عقاید متشرعان رسواتر از آن بود که بتواند صاحبان عقاید جدید را بفریبد، خطای اینان در خوشباوریشان بر حذف مشروعهخواهان، به واسطهی چندمتر طناب و چند حکم تکفیر بود. شیخ فضلاله پیش از آنکه دستیار محمدعلیشاه در به توپ بستن مجلس و کشتار آزادیخواهان در باغشاه تهران و تبریز شود، در اعتراض به عدم تمکین مجلس به قیمومیت عالمان دینی، با جمعی حدود یکصد نفر از طرفداراناش به شاهعبدالعظیم کوچ میکند و در آنجا بست مینشیند، اگر درایتی در کار بود و به جای کوتاه آمدن از مبانی انقلاب مشروطیت، سرزمین «ری» را به مرکزیت شاهعبدالعظیم و به همراه عواید موقوفاتاش در اختیار او قرار میدادند و سایر عالمان را نیز به آنجا میکوچاندند و مرز بین حکومت عرفی و قدسی را با بذل و بخشش این یک تکه از سرزمین تثبیت می کردند، آنگاه نه «میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل» در باغشاه به قتل میرسید، نه آلاحمد در پیرانهسر همهی اعتبار خود را به جملهای در تقدیس شیخ به باد میداد.
ملک ری به «آخوندآباد» تبدیل نشد و کسی هم نتوانست در آن فضای هیجانزده، گرهی طناب دار شیخ را باز کرده و تشکچهی حاکمیت شرع را روبهروی تخت پادشاه دینخوی قاجار برایش پهن کند تا به اتفاق او که مشروطهخواهان را «مزدکیمذهب» می خواند و «مظنه»ی عصر را «انقراض دین و دولت»، و کودتا علیه مجلس را «مستوجب اجر مجاهدین و مجدین دین مبین اسلام» میدانست، همان کنند که ۷۰ سال بعد شاگرد خلفاش کرد و اگر چنین میشد، دور نبود که دهسال بعد با سقوط حکومت تزاری روسیه و از هم پاشیدن نیروی قزاق که بازوی نظامی کودتای ممدلیمیرزا و شیخ به حساب میآمد، انقراض دین و دولت واقع، و مظنهی عصر که «جمهوری» بود، حاصل میشد.
عالی وعالی بود خسته نباشی