منطق آزادی:چرا تفکر برای ما غیرممکن شده است؟
بدون تردید ما نه در یک «جهان» بلکه در شبکه ای به نام «هستی» زندگی می کنیم. واقعیت زندگی ما این «شبکه هستی»ست و شبکهی هستی علی رغم ادعای ایدئولوژیهای دینی و غیردینی فاقد یک «غایت واحد» است. در این شبکه ما با غایات مختلف و غیرقابلِتقلیلبههم یعنی غایات نامتجانس(ونه لزومن متضاد) سروکار داریم. «خرد» تلاشی برای انسجام بخشیدن و همسازکردن این غایات نامتجانس است. کانت به این انسجام نهایی باور داشت و ایده منظومه وار«کشور عام غایات» را مطرح کرد. روشنگری، امیدی است به این انسجام و همسازی نهائی غایات. این دشوارترین کار و معنوی ترین تفکر است چرا که ما نه با یک شبکهی «جهانی» بلکه با بی شمار شبکه محلی سروکار داریم که با وجود وصل شدن به هم در یک شبکهی «نامحلی» خصلت های اساسی خود را حفظ می کنند. مثلن«شبکه شدنِ» فرهنگ اسلامی ما با یک فرهنگ علمی یا فلسفی تاثیری بنیادی بر فرهنگ ما به جا نمی گذارد و نقطهثقل فرهنگ ما را جابه جا نمی کند. معمولن ارتباط فرهنگها باهم، زمانی به سطح بالای خود می رسد که با هم سنخیت داشته باشند و از یک خانوادهی فرهنگی باشند. آنچه برای ما اهمیت دارد و خانوادهی فرهنگی مطلوب ماست آن خانوادهی فرهنگی ست که دارای«سنخیت به لحاظ تفکر» باشد نه لزومن سنخیت وجودی. این است که فرهنگهای محلی باید از درون تحول پیدا کنند.
فرهنگِاسلامی ما یک شبکه محلی است که با شبکههای محلی مورد علاقه ما (فرهنگهای علمی-فلسفی) کمترینارتباط را دارد. این عدمارتباط البته معلول است و نه علت. دلیل آن هم عدم سنخیت فکری است. معلوم است که «فرهنگ آزادی» نمی تواند با «فرهنگ بردگی» ارتباط زیادی داشته باشد.
حتی اگر بسیاری از ما دغدغهی آزادی و تعیّنِ آن یعنی تفکر را نداشته باشیم علتوجودیای هست که آزادی و تفکر را دغدغهما کرده است. اما این «جبرِ ارتباط» و دغدغه ناگزیر، هرگز به معنای امکان آزادی و تفکر نیست بلکه فقط و فقط ضرورت«اندیشیدن به امکان تفکر» است. با این وصف پرسش اصلی روزگار ما این است: آیا منطقن درفرهنگ اسلامی ما تفکر ممکن است؟
روشن است که نمیتوان به این پرسش پاسخ داد مگر اینکه ابتدائن تکلیفمان را با «منطقِ تفکر» روشن کنیم. پس از روشن شدن مختصات منطق است که می توان پرسید آیا دراین وضعیت، امکانی برای رویداد تفکر و درونی شدن آن در فرهنگ ما هست یا نه. منطق واقعی تفکر چیست؟
از یونان باستان تا کنون چندیدن منطق طرح شده است و هر حرکت بزرگ فکری هم پیامد یک انقلاب در منطق بوده است. اولین منطقی که به صورت مدوّن مطرح شد «منطق صوری» ارسطو بود. در اندیشه ارسطو، منطق یک «ابزار» برای درست اندیشیدن است. منطق ارسطو دو شاخه دارد. شاخهی اول به «تعریف درست» امور می پردازد و شاخهی دوم به «استدلال درست». شاخهی دوم منطق ارسطو(استدلال درست) در انقلاب کپرنیکی کانت دچار تحول بنیادی شد و شاخهی اول(تعریف درست) در چرخش زبانشناختی سوسور و ادامه دهندگان راهش. اجازه بدهید شاخهی اول منطق را «منطق دال» و شاخهی دوم را «منطق گزاره» بنامیم و بحث را ادامه دهیم.
انقلاب کپرنیکی کانت، منطق استعلایی را جایگزین منطق ارسطویی کرد. در واقع کانت اندیشه «اولویت دال بر گزاره در تولید معنا» را باطل کرد. معنا پس از آن حادث می شود که ما حکم می کنیم و یک گزاره پدید می آید نه پیش از آن. کانت مقوله های دوازده گانه زبان را از گزاره ها استنتاج کرد نه بالعکس. اما انقلاب کانت در منطق توسط هگل مخدوش شد. هگل سهپایهای علَم کرد بر مبنای مقولهها (و نه گزارهها)و راه ارسطو را ادامه داد. او انقلاب کانت را یک «اختلال» در منطق ارسطویی فرض کرد و منطق صوری را به روز کرد(با این فرض که در هر چهار دسته سه تایی از مقولات سومین مقوله از ترکیب دوتای دیگر به وجود می آید: تز، آنتی تز و سنتز). منطق دیالکتیکی هگل همان منطق صوری ارسطو با کمی اصلاحات است.
انتقاد به هگل بالاگرفت و این جنبش منجر به انقلابی در شاخه اول منطق شد موسوم به «چرخش زبان شناشختی». در واقع هگل نتوانست «اختلالِ» کانتی را کاملن رفع کند و نظام مقوله اندیش اش بحران زده شد و این بحران سر از چرخش زبانشناختی در منطق و فلسفه درآورد.
کشف سوسور این بود که معنا امری ازلی و مستقل از دال ها نیست بلکه تابعی از متغیری به نام دال است و با تغییر دال ها معنا هم تغییر می کند. به عنوان مثال، معنای منسوب به آدمیان به عنوان مدلول، امر ثابتی نیست. معنای هستی ما زمانی که ما با واژه «آدم» نامیده می شدیم با امروز که «انسان» نامیده می شویم متفاوت است. این است که فوکو می گوید«انسان اختراعی جدید است». براین اساس معنا محصول تفاوتِ دالها ست. تفاوت «روز/شب» پدیدآورنده معنای روز و شب است و پیش از به وجود آمدن این دو کلمه، روز و شبی وجود نداشته است.
واقعیت این است که تفاوت و بازیِ دالها، معنا را تولید نمی کند بلکه مدام آنرا به تعویق می اندازد. معنا با گزاره به دنیا می آید. اما ارزش چرخش زبانشناختی به این بود که از دل آن منطقِ خیال بیرون آمد. منطقِ خیال، منطق رؤیاست منطق بازی است بازیِ آزادِ دال ها درمیدانی مطلقن غیرواقعی(عرصهیِ خیالی). در این بازی است که شبکهی صلبِ تفاوتهای دلالتی ذوب می شوند و فورانی از تمایزهای نو پدید میآید. بنابراین نه تنها «تفاوت»، تولید کننده مستقیم «معنا» نیست بلکه خود پیامد خیالِ رهاشده است. خیالِ رهاشده است که دالها را دوپاره می کند و تفاوت ایجاد می کند. بازی خیال و تولید دالهای جدید، زمانی به پایان می رسد که حکم صادر شود و پای «گزاره» به میان آید. با این حال پس از صدور حکم هیچ چیز مثل سابق نیست. زیرا به واسطه گزارهی نو، «معنایِ تازه»ای پدید آمده است. بازیِ آزادِ خیال ، زبان را متحول می کند.
به این ترتیب به چهارفاز یا پلهی منطق تفکر می رسیم: خیال، دال، گزاره، معنا.
خیال، تفاوت ایجاد می کند. دال های متمایز، پیدایش گزارهها را ممکن می کنند و گزارهها معنا را پدید می آورند.
خیال آزاد، مطابق منطق چهارشقی، شرطِ امکانِ تفکر است. آیا زندان اصلی ما همین خیال-زندانای نیست که در آن حصر خانگی شدهایم؟ چنانکه می بینید تمام هم وغم رسانه های جورواجورِ «سبز» هم معطوف به زندانی کردن خیال ماست: نمی شود، نمی توان….
ما چندهزارسال است که فاقد «خیال-خانه» ایم. زرتشت با «پندار نیک»اش (بستن پای خیال با اخلاقیات)از همانآغاز ما را بی خانمان کرد. او خود زنده متولد نشده بود و خندهی تولدش، خندهی جمجمه یک مرده بود. او از ناراستی مفرط رنج می برد و می خواست این فقدان عظیم را «جبران» کند و کرد!
وظیفهی امروز ما تغییرِ کاملِ مختصات آموزهی زرتشت است آموزه ای که در وجود ما نهادینه شده است و «منِ دیگر»(منِ «غیراسلامی») را برای ما غیرممکن کرده است. پندارِ «آزاد و رها»ست که گفتار نو و معنای تازهی آزادی را ممکن می کند و گفتار نو شرط امکان کردار خلافآمدِعادت است. امروز که ما به ناراستی عادت کرده ایم کردار راستین، تنها کردار خارقعادت است. درواقع راه ما دیگر نه «پندار نیک، گفتار نیک ، کردار نیک» که تفکر را «ممنوع» کرده بلکه «پندارِ رها ، گفتارِ نو و کردار آزاد از قیدعادت» یعنی راه تفکر و آزادی است.
پلهی اول تفکر، رهاسازیِخیال است. پلهی دوم، زاده شدن گفتمان نوین. پلهی سوم، رسیدن به معنای تازه آزادی و سرانجام پلهی چهارم، کردارِ آزاد. ما در همان پلهیاولِ تفکر با بن بست مواجه شده ایم. در این خیال-زندان که یکریز و بیوقفه می گویند: «نمی شود، نمی توان….».