آخوندخوانیِ متون فلسفی از افلاطون تا هایدگر و پیامدهای آن
درس بینشاسلامی(1) کلیه رشته های دانشگاهی کشور مبحثی دارد با عنوان «برهان امکان و وجوب» در اثبات واجبالوجود بالذات(خدا). صورت ساده برهان «صدیقین» از این قرار است: بدیهی است که موجودی هست. می پرسیم این موجود، واجب الوجود است یا ممکن الوجود؟ اگر واجب باشد که به مطلوب(اثبات خدا) رسیده ایم اما اگر ممکن باشد با توجه به اینکه هر ممکنی معلول است و مستلزم علتی. سروقت علت اش می رویم اگر علت اش واجبالوجود باشد که مطلوب ثابت شده و اگر ممکنالوجود باشد دوباره سروقت علت اش می رویم و …سلسله علت و معلول ها باید به خدا برسد وگرنه دور و تسلسل پیش می آید و «دور و تسلسل باطل است». به این ترتیب خدا اثبات می شود.
امروزه روشن شده است که نه تنها دور و تسلسل باطل نیست بلکه «قاعدهی هستی» است. بدون دَور چیزی به اسم «فهم» ممکن نمی شود(استدلال در مرتبه بعد قرار دارد: من می فهمم پس هستم) پیشفرض فهم هم تسلسل موجود در«نظام همزمانیِ دالها»ست تسلسلی که با دور هرمنوتیکی تکمیل می شود. از طرف دیگر بدون تسلسل هم چیزی به اسم «زمان» (در مقام صورتِ شهود) بی معنی است. از آنجا که« فهم و زمان» بدیهی تر از هر چیز دیگر از جمله واجب الوجود بالذات است امروزه دیگر وجود واجب الوجود نه تنها ضروری نیست بلکه باید فهم را دچار اختلال کرد تا وجودش ممکن و موجه شود.در واقع این صرفن داستان فهم نیست بلکه فهم ما حقیقت هستی را آشکار می کند. ما در حقیقت با «شبکه ممکنات» مواجه ایم شبکه ای که واجب الوجود بالذات را به «زائدالوجود» تبدیل کرده است. این سرانجام فلسفه اسلامی سنتی بود که «ایده» ضروری و ابدی افلاطونی را به وجود تقلیل داد و امر مسخره ای به نام «واجب الوجود بالذات»را مطرح کرد که نه یک ایده ذهنی(گیرم ذهن الهی) بلکه از مقوله وجود و موجود فرض کرده بود. فلسفه اسلامی سنتی در واقع خوانش یک ذهن آخوندی از ایده افلاطونی و محرک بلاتحرک ارسطویی بود. این مسخره بازی(خوانش آخوندی از فلسفه) به دوران پیشامدرن محدود نماند.
فلسفه اسلامی مدرن، با خوانش آخوندی احمد فردید از فلسفه هایدگر شروع می شود. هر آخوند دیگری هم که دست به خوانش هایدگر می زد به ضرورت به همین «فلسفه» می رسد. به عبارتی فردید، محصول خوانش آخوندی از فلسفه هایدگر بود و نه مولد اش. فردید بنیانگذار فلسفه نوین اسلامی است: خوانش فلسفه های مدرن برای روی منبر رفتن. عصر نوین فلسفه اسلامی، تازه آغاز شده است و چه آغازی!
فلسفه اسلامی سنتی، خوانشی آخوندی از فلسفه افلاطون و ارسطو بود. امروزه ما خوانش آخوندی از پوپر داریم خوانش آخوندی از کانت هم و نیز خوانش آخوندی از دموکراسی. ذهن آخوندی با هر چیز رویارو شود خوانش آخوندی از آن به دست می دهد. فلسفه اسلامی مدرن و سنتی محصول «ذهن آخوندی»است و آنچه باید زیر تیغ تشریح برود همین ذهن پریشان آخوندی است. این منش آخوندی نتیجه نهادینه شدن چندهزاره ای«تمامیت خواهیِ اخلاقیات» در میان ماست و آنرا بهتر از همه جلال آل احمد در داستان هایش راجع به پدر آخوندش توصیف کرده است. ذهن آخوندی چیست؟
آخوند صرفن آن کسی نیست که بالای منبر می رود بلکه ذهن پامنبری ها به شکل مضاعفی آخوندی ست. آخوندهای بالای منبر سالها آخوند پامنبری بوده اند. بدون در نظر گرفتن منبر نمی توان «منش آخوندی» را کالبدشکافی کرد و دوپارهی آنرا تشخیص داد. ذهن آخوندی از دوبخش تشکیل شده است: بخش پامنبری، بخش بالای منبری. وحدت دیالکتیکی این دوپاره ضامن تداوم پریشان گویی و پریشان اندیشی این ذهن بود. این دوپارگی تا پیش از انقلاب اسلامی آشکار نشده بود. اما با وقوع انقلاب اسلامی، منش آخوندی دچار بحران شد و دوپارگی اش آشکار شد. قدرت سیاسی میان این دوپاره ایستاد و جنون آخوندی را به تمامی آشکار کرد. اما این از مسئولیت ما برای تشریح منش آخوندی و تبارشناسی اش نمی کاهد.
در فرهنگی که بیش از دو هزار و پانصد سال در گور «گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک» مدفون شده بود بحران «انقلاب اسلامی» و پدیده های اخلاق ستیزی مثل احمد فردید یک «ضرورت» بود. نمی توان مورد ضداخلاقی ای مثل احمد فردید و رسوائی ای که «فلسفه منبری» اش در گمراه کردن دو سه نسل از «روشنفکران» مان به وجود آورد را نادیده بگیرم و بدون دیدن آن در «ضرورت»اش صرفن به سرزنش «اخلاقی»اش دل خوش کنیم. روشنفکرانِ«اخلاق گرای» ما پس از فریب خوردن دسته جمعی از جانب این آخوندِ مکلا بد و بیراه بسیاری به او گفتند و کمتر در موضعی بودند که بزرگوارانه به رخداد ضد اخلاقی ِ اش بنگرند و منطق آخوندیِ«مسخره بازی فلسفی اش» را درک کنند.
رویدادِ این فیلسوفِ بیادب و «ذکر و فکر»اش در مجموعه ایدئولوگ-آخوندهای جمهوری اسلامی لنگه ای ضروری برای برآماسیدگی اخلاقی «فرهنگ» ما بود. وجود این فیلسوف نانجیب برای فرهنگ ما واجب بود. این واجبالوجودِ فلک زده* که جفت دیالکتیکی صادق هدایت بود(یعنی هم گمراه بود هم کذّاب)، این آخرین آخوندی که سر از فلسفه درآورده بود یک شیطان بود و مثل هر شیطان دیگری در شکاف ها می زیست. فردید توانست شکاف زیستی سنتی آخوندها(بالای منبر/پائین منبر) را پشت سربگذارد و شکاف زیستی تازه ای کشف کند. پرسش اساسی ما این است: «شکاف زیستی فردید چه بود؟»
نام و نام «خانوادگیِ» شیطان ما «احمد مهینی یزدی» بود. مهینی یعنی از طبقه مهین، اشراف و نجبا. آخوند فلسفه دان ما ظاهرن از نام خانوادگی خود آزرده بود و در صدد فرارفتن از آن. شاید یکی از دلایل بی علاقگی ناخودآگاه فیلسوف نجیبی مثل آرامش دوستدار به سخنرانی های او همین فاصله گرفتن فردید از نام خانوادگی اش بود. احتمالن گریز او از نجابت و تن دادن به یک زندگی نانجیبانه به رانه قدرت طلبی اش مربوط باشد.
به هر حال ویژگی اصلی و طبقه ساز در «مهین»بودن یک فرد، داشتن نوعی اِشراف نسبت به محیط اطراف است که به آن نگاه یا «دید»می گویند. برای فررفتن از این «دید» باید به چیزی فرای دید مسلح شد: فرادید یا به اختصار فردید. این فرادید یا تفکر فلسفی است یا بینش دینی. اما او هرگز این ابهام را روشن نکرد. گرچه بارها با حقه بازی معنوی ویژه اش به شکلی متهورانه حکم به یکسانی محتوای فرادید و بینش دینی می داد اما تا آخر عمرهشیاری اش را نسبت به شکاف «فرادید/بینش» حفظ کرد و چیزی ننوشت تا این شکاف مخدوش شود(نوشتنِ کمترین چیزی از «فلسفه» اش به سادگی این ابهام را رفع و زیستگاه سیاسی اش را نابود می کرد). او این شکاف را تا آخر عمر زیست و حتی «فردیدِ دوم» را کشت برای حفظ این شکاف. اوحتی همه نوشته هایش را با خباثت تمام سوزاند.
پروژه فلسفی-سیاسی فردید عبارت بود از تهی کردن بینش دینی و پرکردن آن با فرادید ویژه خودش. این کار با کشف اسم اعظم (یعنی یک دال تهی درمیان اسماء الهی، همان تهی-دال ای که بقیه اسامی الهی را برای سوژه معنی می کند**) و دادن معنای مورد نظر خود به آن و به تبع آن بقیه زنجیره اسماء الهی صورت می گرفت. این همان«علم الاسماء تاریخی» ***(تاریخ اسم) فردید است که چیزی جز روش تولید ایدئولوژی نیست. در واقع بهترین تعریف برای ایدئولوژی همین «علم الاسماء تاریخی» است و فردید یک ایدئولوگ بود و مثل هر ایدئولوگی پریشان فکر و پریشان گو. نکته مهم و اساسی در علم الاسماء تاریخی این است که به واسطه کیف عرفانی اش دربرگیرنده حال وقال است یعنی دوسطح اصلی منحنی میل(معنا و کیف). درواقع عرفان، مغز ایدئولوژی است و پروژه نقد ایدئولوژی ناگزیر است که با «ظلمت عرفانی» نهفته در علم الاسماء تاریخی رودر رو شود و آنرا نقد کند.
علم الاسماء تاریخی و برساختن اش راهی سهل و ممتنع دارد و کمی سیاست و رندی می خواهد و به قول خودش:« طريقت رندي يك شرط دارد ، جمعش با سياست است»[1]. شناخت «اسم اعظم زمانه» کلید علم الاسماء تاریخی است(چو اسم اعظم ام باشد چه باک از اهرمن دارم). آنکه اسم اعظم زمانه اش را می داند مردم معمولن او را آدم «سیاسی» به حساب می آورند!
تمام نیم قرن اخیر سیاست ما زیر سیطره ایدئولوژی«غربزدگی ستیزی» سپری شد. اسم اعظم زمانه بدون تردید واژه «غربزدگی» و «طاغوت» بود. هر دو هم شاهکار استاد احمد فردید بودند. اما اوچگونه این اسم اعظم را برساخت و برای آن حتی سابقه تراشید؟
فردید با کلک آخوندی ویژه اش، مفهوم «تاریخ متافیزیک» را از هایدگر قاپید و با این توضیح که مرادش از غرب، غروب خورشید حقیقت است(معنایی که هرگز به ذهن اجتماعی منتقل نشد و در ذهن فردی خود او مدفون ماند)بالای منبر رفت و واژه «غربزدگی» را برساخت و به عنوان معادل متافیزیک اندیشی به «روشنفکران پامنبری» زمانه اش قالب کرد. در واقع او یک برچسب ایدئولوژیک تولید کرد و روشنفکران پامنبری را به دام ایدئولوژی خود انداخت. جلال آل احمد آخرین و بی اهمیت ترین صید و قربانی او بود. بعدن هم خیلی محترمانه او را کوبید. پیش از آنکه جلال او را کتک بزند و در بیابان رها کند او جلال را کوبیده بود و در بیابان اسلامزدگی سرگردان کرده بود.
فردید با زیرکی تمام اسلام را تهی کرد و آنگاه این اسلام تهی و ناب را با ایدئولوژی های «غربزدگی ستیزی» و «طاغوت ستیزی» پرکرد. مهم پدید آوردن «اسلام تهی» بود. پرکردن این ظرف تهی با محتوای تصادفی مطابق میل «امام امت» (اسلام ناب محمدی) امری فرعی بود. بدون فردید چیزی از قبیل «اسلام ناب» امکان نداشت. زمانی دیگر اسم اعظم زمانه از غربزدگی و طاغوت به ولایت فقیه تغییر می کند و ایشان جهت بادبان را تغییر داد«علمالاسماء تاريخي من مستلزم اين است كه بروم به ولايت فقيه»[2]
نکته این است که دیگر بازگشت به اسلام سنتی ممکن نیست. اسلام به معنای ماقبل فردیدیِ خود، مرده است و امروز تنها اسلام و خدای ممکن، اسلام و خدای فردیدی است: «من خداي وجود را اصالت ميدهم نه وجود خدا را.» [3]. دیگر ملاصدرا و فلسفه اسلامی سنتی تمام شده است: «من اساسا معتقد به ملاصدا نيستم»[4]). «بنده به آقاي طباطبائي احترام ميگذارم ولي نميتوانم طباطبائيست، مطهريست باشم»[5]. پس از فردید و اسلام ناب فردیدی، براهین اثبات وجود خدا هم دیگر اهمیتی ندارند و «اثبات خدای وجود»کاری لغو و بیهوده است. خدا همان کارکرد ایدئولوژیک خداست و کارکرد ایدئولوژیک، «یقینی» ترین امر برای مومن است. خدا آنجا هست که ایدئولوژی روز و «اسم اعظم زمانه» آنجاست:
([ایشان] در زمان حکومت تک حزبی حزب رستاخیز تلاش ناموفقی برای نمایندگی شهر یزد در مجلس شورای ملی نمود. او زمانی نیز با همراهی برخی از مارکسیستها تلاش نمود تا «دیالکتیک انقلاب» را تدوین کند. تا پیش از انقلاب، فردید فردی بود علاقمند به فراماسونری و بی میل نسبت به مذهب و دموکراسی. او شاه را نماد «فره ایزدی» و کاریزماتیک روز میدانست. فردید پس از انقلاب خود را نامزد مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی نمود، ولی در هیچیک رأی لازم را بهدست نیاورد و با ۲۰۱ رای خبرگان و ۶۰۰۰ رای برای مجلس شورای اسلامی ناکام ماند.) [6]
این گونه است که می گوید«از فلسفه تاريخ گذشتم به علم الاسماء تاريخي» و«كسي كه در مقابل فلسفه بگويد نه ! غير خودم سراغ ندارم».
اگر تعریف هگل از فلسفه(فلسفه، تصویر زمان خویش است) را بپذیریم فردید می خواهد با بسط زمان از فلسفه عبور کند و به آن نه بگوید! یعنی می خواهد با طرح پریروز و پس فردا از زمانه خویش(دیروز و امروز و فردا)عبور کند. در واقع او با گذر از زمانه به زمان نه تنها از فلسفه بیرون نمی زند بلکه به درون چاه متافیزیک یا به قول خودش غربزدگی سقوط می کند:«من غربزده بسيط سلبي هستم»[7] و این غربزدگی بسيط سلبي را پشت قایم باشک بازی با امام قایم پنهان می کند«افق من انقلاب جهاني است و مهدي موعود»[8]. اما آنچه این آخوندِ متافیزیک دان پشت«امام قایم» قایم کرده بود نه غربزدگی بسيط سلبي بلکه دقیقن «غربزدگی مضاعف»اش بود غربزدگی به همان معنای مورد نظر خودش یعنی غروب خورشید حقیقت وسردرآوردن از اسطوره ( پریروزِ اسطوره ای و اسطوره «پس فردا»یی که نگاه افسون زدائی شده امروز غیرممکن اش کرده است). گویی این یک سنت لایتغیر الهی است که خورشیدِ حقیقت همیشه از غرب طلوع می کند و در شرق غروب.
……………..
[1] و[2] [3] [4] [5] [7] [8] www.ahmadfardid.com
[6] ویکی پدیا
*من در عمل فلك زدهام. www.ahmadfardid.com
**جالب است که داریوش آشوری درباره استفاده فردید از «نامیدن اسماء» به جای «نامیدن اشیاء» فقط تعجب می کند. این همان نقطه کاپیتون در روانکاوی یا بحث دال گرهگاهی در بحث تحلیل گفتمان است
** * حکمت انسی و علم الاسماء تاریخی » یا » تفکر انسی و علم الاسماء تاریخی»، این تمام حکمت بنده است www.ahmadfardid.com
ارثیه مارکسیسم مانع توسعه سیاسی لیبرال در ایران
iran-emrooz.net | Mon, 25.07.2011, 10:42
سخنی به گزاف نرفته اگر گفته شود همانطور که حزب توده به عنوان واردکننده مارکسیسم بانی و معمار فضای گفتمان سیاسی مدرن در ایران است، از نظر شیوه و نحوه پاسخگویی سیاسی به مخالفان و منتقدان هم مارکسیستها همان نقش را برعهده دارد. در شیوهای که آنها پایهگذاری کردند، به جای پرداختن و محاجه با اندیشه، صاحب اندیشه بود که هدف قرار میگرفت.
روزنامه «روزگار» / صادق زیباکلام
سخنی به گزاف نرفته اگر گفته شود همانطور که حزب توده به عنوان واردکننده مارکسیسم بانی و معمار فضای گفتمان سیاسی مدرن در ایران است، از نظر شیوه و نحوه پاسخگویی سیاسی به مخالفان و منتقدان هم مارکسیستها همان نقش را برعهده دارد. حزب توده در دهه ۱۳۲۰ نهتنها یک امکان جدید در اندیشه و نگاه سیاسی و تاریخی در ایران به وجود آورد (نگاهی که همچنان مبنا و اساس نگرش اصولگرایان به عرصه بینالمللی را تشکیل میدهد)، بلکه در عرصه پاسخگویی و مقابله با مخالفان سیاسی هم یک تحول جدید و یک راه و روش و دنیای جدید به وجود آورد.
تا قبل از مارکسیسم، یا به هر حال مارکسیسم با روایت و قرائتی که حزب توده در ایران از آن به وجود آورد، پاسخ و جواب دادن به مخالفان و منتقدان سیاسی، خلاصه میشد در پرداختن به موضوعات و مطالب مطرح شده. فیالمثل اگر صاحبنظری معتقد بود حکومت بر اساس تفکر مشروطه، اندیشه و نظری درست نیست، و یک مشروطهخواه میخواست به وی پاسخ دهد، به تعبیر امروزه دیالوگشان عمدتاً محدود میشد به موضوع حکومت و جایگاه آن از نظر مشروطهخواهان و مسائلی از این دست. یا اگر یک فعال سیاسی عمل و اندیشه سیاسی رقیبش را میخواست مورد مخالفت یا انتقاد قرار دهد به عملکرد وی و ویژگیهای اندیشهاش میپرداخت. به بیان دیگر، محل نزاع کنش و اندیشه سیاسی مخالف، منتقد، معترض یا رقیب بود. اما حزب توده این قاعده کلی را برهم زد. مارکسیستها سنت و روش جدیدی ابداع کردند.
در شیوهای که آنها پایهگذاری کردند، به جای پرداختن و محاجه با اندیشه، صاحب اندیشه بود که هدف قرار میگرفت. اگر کسی با حزب توده، با مارکسیسم، با اتحاد شوروی و در یک کلام با آرا و اندیشههای چپ به مخالفت میپرداخت یا انتقادی میکرد، مارکسیستها به جای پرداختن به انتقاد و دیدگاههای فرد معترض، منتقد یا مخالف، به خود وی میپرداختند. بدون اینکه اشارهای به مطالب و موضوعات فکری و نظری داشته باشند، یکراست میرفتند به سروقت گوینده یا نویسنده و به زعم خودشان نشان میدادند گوینده فردی «وابسته»، «مرتجع»، «خائن»، «مزدور»، «عامل بیگانه»، «پادوی سفارت انگلستان»، «حقوقبگیر شرکت نفت»، «مامور سازمان سیا»، «فراماسون»، «امریکایی» و «غربزده» است.
به جای پاسخ به انتقادات و دلایل مخالفت فرد معترض، تودهایها به خود فرد میپرداختند و سعی میکردند با بیاعتبار کردن شخصیت وی، تکلیف حرفهایش را هم روشن کنند. کمترین و محترمانهترین واکنش و پاسخ حزب توده به مخالفش، آن هم مخالفتی که تا حدودی برای وی احترام قائل بود، آن بود که وی تحت تاثیر تبلیغات امپریالیستها، استعمارگران، مرتجعان و دشمنان زحمتکشان و رنجبران قرار گرفته. به بیان دیگر، او حقوقبگیر سفارت انگلستان یا «عامل سازمان سیا و پادوی سفارت امریکا» نیست اما در عین حال تحتتاثیر القائات و تبلیغات دشمن یا غربیها و مدافعان سرمایهداری قرار گرفته است.
بالطبع کسی هم که تحت تاثیر القائات و تبلیغات سرمایهداری و رسانههای غربی قرار گرفته بود، تکلیف حرفها و مطالبش روشن بود. اینکه آن مطالب جدی گرفته شوند و رهبران حزب توده به آنها پاسخ دهند، ارزشی نداشت. مارکسیستها خود را مقید به پاسخ دادن، بحث کردن و محاجه با مزدوران و وابستگان امریکا و انگلستان نمیدانستند. فقط کافی بود ماهیت مخالفان و منتقدان را برای مردم، طرفدارانشان، اقشار و لایههای مترقی، میهنپرستان و خلاصه مردم شریف و آزاده ایران و در راس آنان زحمتکشان و طبقه کارگر، نجیب و شجاع کشور برملا کنند.
مارکسیستها در ایجاد این فرهنگ کم و بیش موفق میشوند و آن را عملا در پایان دهه ۱۳۲۰ در کشور برقرار کرده بودند. حزب توده و مارکسیستها سمبل شجاعت اخلاقی، درستی، پاکی، فداکاری، میهنپرستی، عدالتطلبی و همه صفات اخلاقی و آرمانی بشریت بودند و در مقابل مخالفان آنان مرتجع، وابسته، عوامل استکبار جهانی، مزدوران قدرتهای بیگانه، غربزده، وطنفروش، نوکر استعمار، حقوقبگیر سفارت انگلستان، انگلوفیل (و بعدها عوامل امریکا و امریکایی)، ترسو، بیگانهپرست، طرفداران اشراف و مالکین و همه صفات منفی و رذیلانه بشری بوده. تودهای بودن و مارکسیست بودن افتخار بود، چون تودهایها مدافع منافع کارگران، تودههای زحمتکش و خلقهای ستمدیده، روشنفکر، مترقی، تحصیلکرده و انقلابی بودند و در مقابل مخالفان آنان در خدمت ارتجاع، فاشیسم، بورژوازی و امپریالیسم امریکا بودند.
حزب توده از اواخر دهه ۱۳۲۰ و ظهور مرحوم دکتر مصدق، جبهه ملی و نهضت ملی شدن بخشی از آن جذابیت و تلالو فوقالعادهاش را از دست داد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲مارکسیستها بیشترین تلفات را دادند. رژیم کودتا دهها تن از رهبران حزب توده و سازمان نظامی حزب را اعدام و به حبسهای طویلالمدت محکوم کرد. بسیاری از رهبران حزب توده مجبور به فرار از کشور و پناه بردن به اتحاد شوروی، آلمان شرقی و آذربایجان (شوروی) شدند. اما نکته اینجا بود که گفتمان یا درستتر گفته باشیم شیوه و رویکردی که حزب توده در بیش از یک دهه عمر خود در پارادایم سیاسی کشور ایجاد کرده بود نهتنها باقی ماند که به مرور زمان رشد و گسترش بیشتری هم یافت.
همان تقسیمبندی که مارکسیستها میان خودشان و مخالفانشان کرده بودند عیناً میان مخالفان رژیم شاه با آن رژیم برقرار شد. به این معنا که مخالفان رژیم شاه (ابتدا ملیون و طرفداران دکتر مصدق در سالهای نخست بعد از کودتا، و سپس نهضت آزادی و سایر مخالفان اسلامگرای رژیم شاه) خود را کامل، آزاده، فداکار، مستقل، میهنپرست، شجاع، مترقی، مبارز و در مقابل رژیم شاه را نوکر، مزدور، سرسپرده به اجانب، نوکر انگلستان، غلام امریکا، وطنفروش، بیدین، خائن، مرتجع، رو به زوال و ظالم میدانستند. هر فکر و اندیشهای که مخالفان رژیم شاه (اعم از ملیگرا یا اسلامگرا یا مارکسیستها) داشتند مثبت و در جهت ترقی، عمران، آبادانی و پیشرفت مملکت بود و متقابلا هر اقدام و حرکت رژیم شاه در جهت وابستگی بیشتر، خدمت به اربابان امریکایی و اروپاییاش و استکبار بود.
اما نکته مهمی که بیشتر مورد نظر ماست همان رویکردی است که مارکسیستها در قالب حزب توده نسبت به مخالفان و منتقدانشان در پیش گرفتند. آن رویکرد که به جای پرداختن به انتقاد و دلیل مخالفت، به خود منتقد و مخالف میپرداخت تا نشان دهد او از اساس بیاعتبار و فاسد است، بعدها همچون ارث و میراثی گرانبها به سایر گروههای مبارز و ترقیخواه رسید. مارکسیستهای بعد از حزب توده به کنار (چریکهای فدایی خلق و جریانات مشابهی که در دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰ تا دوران انقالب ظهور کردند)، این شیوه به طور کامل و بیکم وکاست به جریانات اسلامگرای رادیکال مخالف رژیم شاه هم انتقال یافت. از جمله این خلق و خو را به بهترین و کاملترین وجه در سازمان مجاهدین خلق میتوان مشاهده کرد. دقیقاً عین مارکسیستهای حزب توده، مجاهدین هم به جای پاسخ دادن و بررسی موضوع انتقاد و مخالفت یکراست به سروقت خود منتقد و مخالف رفته و او را متهم میکردند به «مرتجع بودن»، «وابستگی»، «داشتن روحیات خردهبورژوازی»، «سازشکاری»، «فرصتطلبی» (یا در اصطلاح مجاهدین اپورتونیسم)، «خستگی و بریدن از مبارزه»، «عافیتطلبی» و در موارد جدیتر به «همکاری و ارتباط با امریکاییها».
این میراث از مجاهدین به گروههای رادیکال و چپ اسلامی که در دهه ۱۳۶۰ قدرت را در دست داشتند، رسید و از آنها هم نهایتاً به اصولگرایان. به همان سهولت، سادگی و شگفتی که مارکسیستهای دهه ۱۳۲۰ مخالفان و منتقدان خود را مزدور، وابسته، عامل سفارت انگلیس و… خطاب میکردند، اصولگرایان بالاخص جریانات تندروتر و به اصطلاح انقلابیتر آنان هم ۶۰ سال بعد از حزب توده، مخالفان و منتقدان خود را به همان سهولت و سادگی متصل امریکا، صهیونیسم، جورج سوروس و انگلستان میکنند.
ممکن است برخی از مخاطبان ملول و دلسرد شوند که پس چه امیدی به پیشرفت، ترقی و توسعه سیاسی در ایران میتوان داشت وقتی همان گفتمان و شیوههای سیاسی ۶۰ سال پیش در ایران امروز رایج است؟
در پاسخ باید گفت اتفافاً امید زیادی باید داشت چرا که تغییرات و تحوالت مهمی ظرف این نیم قرن در پارادایم سیاسی ایران معاصر رخ داده است. از جمله و مهمترین آن این است که در گذشتهها، در دوران حزب توده، یا حتی در دهه ۱۳۵۰ و دوران انقلاب که دوران شکوه و عظمت مجاهدین بود، یا حتی در دهه ۱۳۶۰ که چپ اسلامی جلودار و سرمشق و الگو بود، بالطبع آنان شاخصه انقلابی بودن، پیشرو و مترقی بودن بودند. بنابراین دیگران مجبور بودند در برابر مخالفتها و موضعگیریهای آنان از خود دفاع و ثابت کنند که «لیبرال» نیستند، «وابسته» نیستند، «امریکایی» نیستند، «مرعوب غرب نشدهاند»، «مدافع سرمایهداری و مرفهین بیدرد و بیدردهای مرفه نیستند» و سایر اتهاماتی که حزب توده در دهههای ۱۳۲۰ – ۱۳۳۰، مجاهدین در دهههای ۱۳۴۰ – ۱۳۵۰ و چپ اسلامی، دفتر تحکیم وحدت و دانشجویان مسلمان پیرو خط امام در دهه ۱۳۶۰ به مخالفانشان وارد میکردند، به آنها وارد نیست اما آن ارث و میراث که از دهه ۱۳۸۰ به اصولگرایان رسید، از بخت بد آنان مصادف با زمانی شد که خیلی از معیارها تغییر کرده بود.
روزگاری بود که حزب توده ستاره و الگو بود بنابراین به هر که داغ وابستگی و مزدوری را میزد، فرد داغشده بود که باید ثابت میکرد وابسته نیست، امریکایی نیست، انگلیسی نیست و از شرکت نفت انگلیس حقوق نمیگیرد. روزگاری بود که مجاهدین مظهر اسلامیگری بودند بنابراین به هر که میگفتند «مرتجع» و «خردهبورژوا» باید از خود به دفاع برمیخاست. زمانی بود که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام با متوسط سن بیست و اندی سال شخصیتی مثل مرحوم مهندس بازرگان را که نزدیک به ۷۰ سال داشت و به اندازه وزن آنان مبارزه کرده بود، زندان رفته بود، قرآن و تاریخ مطالعه کرده و کتاب نوشته بود مثل آب خوردن متهم به امریکایی بودن میکردند و ملت هم به پیروی از آنان «مرگ بر لیبرال» و «مرگ بر امریکا» میگفتند. اما در دهههای ۱۳۸۰ و ۱۳۹۰ دیگر اینگونه نیست. در حالی که اصولگرایان همچون مارکسیستها، مجاهدین یا دفتر تحکیم وحدت دهه ۱۳۶۰ مخالفان، معترضان و منتقدان خود را به امریکا، انگلیس، صهیونیسم، وابستگی، مزدوری و غیره نسبت میدهند، مخالفان دیگر مجبور نیستند ثابت کنند آن اتهامات به آنان وارد نیست. مجبور نیستند ثابت کنند مزدور، عامل بیگانه، نوکر امریکا و غالم سفارت انگلستان نیستند.
فیالواقع تحول مهمی که از ۱۳۲۰ تا ۱۳۹۰ به وقوع پیوسته آن است که اساساً نه طرفدار غرب و امریکا بودن ننگ و عار است و متهم باید در قبال این اتهامات از خود به دفاع برخیزد و نه مهمتر از آن ضدامریکایی بودن، ضدغربی بودن، ضدانگلیسی بودن مثل دوران حزب توده، مجاهدین یا دانشجویان خط امام و دفتر تحکیم وحدت طیفی دیگر در سطح جامعه از پرستیژ، اعتبار و افتخار برخوردار است. برعکس ارزشهایی که مارکسیستها، مجاهدین و دانشجویان مسلمان پیرو خط امام و اعضای دفتر تحکیم وحدت سعی کردند آنها را زیر پا گذاشته و له کنند همچون آزادی، آزادی بیان، آزادی اندیشه و دموکراسی است که هر روز بیش از پیش از اعتبار بیشتری در جامعه ایران برخوردار میشد.
ممنون از اینکه یک مقاله را از یک سایت دیگر آوردی و دراینجا به عنوان «نظر» منتشر کردی! من خودم در سایت خودنویس در مقاله «28مرداد:زایش توده ای مسلمان و مسلمان توده ای» این وضعیت را نقد کرده ام اما نقد منش توده ای با تولید «برچسب» فرق می کند و ظاهرن اسم اعظم زمانه ما قرار است«مارکسیسم روسی» باشد برای نقد هرگونه نگاه چپ و مارکسی و «حذف» نگاه های متفاوت از نگاه لیبرالی! درحالی که در همین مقاله من از یک مفهوم مهم مارکسی(ایدئولوژی به مثابه آگاهی کاذب و پیشینی) استفاده کرده و آراء فردید را نقد کرده ام. بدون شک ایده های لیبرال قابل صرف نظر کردن نیستند و نمی توان دغدغه «آزادی» سیاسی را به نفع دغدغه»عدالت» رها کرد. عدالت و آزادی هم ارز و همبسته هم اند و فقدان آزادی از عدالت می کاهد و بالعکس فقدان عدالت از آزادی. تولید برچسب وانواع انگ «منش آخوندی اصیل» بود که به توده ای ها منتقل شد و بعد از انقلاب 57 هم به جایگاه آغازین اش بازگشت. هزاران سال است که اهل اندیشه را با برچسب زندیق و کافر و ملحد و یهودی و گبر و…نجس می شمرند و فتوای قتل شان را صادر می کنند. این آسان خواهی و آسان کُشی دیگران که منش آخوندی را تشکیل داده اصلن پدیده ای مدرن نیست. از منش آخوندی و تولید برچسب بپرهیزیم و به جای آن بغرنج ها را بدون تقلیل و ساده سازی بیاندیشیم و تفکر کنیم. اکنون زمان تفکر است.
متأسفانه غوطه ور شدن در فلسفه همان چیزی است که باعث گمراهی انسانها میشود.
شما اگر بجای فلسفه قدری از علوم طبیعی و حکمت آگاهی داشتی این چرندیاتو جای عقل خودت نمی ذاشتی که به اینجا برسی.
تا حالا فکر کردی چرا پنج تا انگشت داری؟
تا حال فکر کردی چرا نشیمنگاهت این همه چربی داره؟
تا حالا فکر کردی چرا دو تا چشم داری و یه دهان؟
تا حالا فکر کردی چرا هیچ وقت غذا نمیره تو دستگاه تنفست؟
تا حالا فکر کردی چطور از یه آب کثیف و بدبو یه موجود عاقل و مختار بوجود مباد؟
تا حالا فکر کردی چرا جنین تو رحم مادر گرسنه نمی مونه؟
تا حالا فکر کردی چطور بلافاصله بعد از تولد نوزاد تو سینه مادر شیر بوجود میاد؟
تا حالا فکر کردی چطور زمانی که بدنش نیاز به انواع غذاها پیدا می کنه دندوناش در میاد؟
تا حالا فکر کردی چرا هر چی نیاز داری تو طبیعت پیدا میشه؟
تا حالا فکر کردی چطور از یه دونه گندم صدها دونه درست میشه تا برای انسانها غذای کافی باشه؟
بازم بگم؟
نه برو کتاب «توحید مفضل» رو بخون تا وجود خدا رو انکار نکنی…
اگه تو روز دستمونو بزاریم رو چشمامون و بگیم الان شبه سر خودمونو کلاه گذاشتیم.
اگه تسلسل باطل نبود مفهوم زمان از بین می رفت.
واقعا خنده آوره انسانی که بدون آب و غدایی که خداوند رحمان براش بوجود آورده نمی تونه زنده بمونه وجود خدا رو انکار می کنه!!!!!
سوال های خوبی پرسیدی:
تا حالا فکر کردی چرا پنج تا انگشت داری؟
تا حال فکر کردی چرا نشیمنگاهت این همه چربی داره؟
تا حالا فکر کردی چرا دو تا چشم داری و یه دهان؟
تا حالا فکر کردی چرا هیچ وقت غذا نمیره تو دستگاه تنفست؟
تا حالا فکر کردی چطور از یه آب کثیف و بدبو یه موجود عاقل و مختار بوجود مباد؟
تا حالا فکر کردی چرا جنین تو رحم مادر گرسنه نمی مونه؟
تا حالا فکر کردی چطور بلافاصله بعد از تولد نوزاد تو سینه مادر شیر بوجود میاد؟
تا حالا فکر کردی چطور زمانی که بدنش نیاز به انواع غذاها پیدا می کنه دندوناش در میاد؟
تا حالا فکر کردی چرا هر چی نیاز داری تو طبیعت پیدا میشه؟
تا حالا فکر کردی چطور از یه دونه گندم صدها دونه درست میشه تا برای انسانها غذای کافی باشه؟
هیچ می دانستی برای پاسخ به گوشه ای از یکی از این سوالات سی سال از عمر یک دانشمند تلف شده است تا به پاسخی اولیه و خام برسد و شما حالا به جای ارجاع من به نتیجه زحمات یکی از این دانشمندان به استفراغات امام «صادق» ارجاع می دهی؟! این همان «منش آخوندی» است که نمی پرسد و نمی اندیشد و به پرسش علمی پاسخ من درآوردی و ایدئولوژیک می دهد. خدای بی سواد تو برای من آب و غذا فراهم کرده یا آن دانشمندی که تمام عمر در «گمراهی» به سر برده تا به یک پرسش علمی-فلسفی پاسخ بدهد و گوشه ای از مشکلات بشریت را حل کند؟ خدای رحمان تو که نون منو قطع کرده و از همه مواهب زندگی محرومم کرده واقعیت داره یا آن اندیشمندی که زندگی اش را صرف زدودن این توهمات متافیزیکی میکنه؟
اگه تسلسل باطل نبود مفهوم زمان از بین می رفت؟توصیه می کنم سریعن خودت را به نزدیکترین تیمارستان به خانه تان معرفی کن.
تو که به توحید مفضل ارجاع داده ای، تو که خدا را پیدا کرده ای می توانی به دیگران هم نشان بدهی. دیگران وقتی او را دیدند قبولش خواهند کرد. فعلا که او بیش از توهم ذهنی نیست که فقط به درد خمس خوارها می خورد نه به درد من و تو که هیچ درآlدی از او کسب نمی کنیم. شاید تو کسب بکنی ولی من کسب نمی کنم. تو که خدا را پیدا کرده ای بگو آیا در درون جهان است یا در بیرون جهان؟ اگر در درون جهان است آیا امده است یا ماده نیست؟ اگر ماده نیست پس در جهان نیست. اگر در بیرون جهان است بیرون جهان کجا است؟ هرچه که ساختۀ کسی باشد باید که بیرون از آن کس باشد. آن خدا که تو می شناسی در کجا قرار گرفت و این جهان را ساخت؟؟ در توحید مفضل گفته شده که خدا در خلأ مطلق بود. در تاریکی مطلق بود، بر روی آب بود، روی عرش نشسته بود. پس بنا بر توحید مفضل که مرجع تو برای خداشناسی است خدا در مکان بوده پس مادی بده است، پس جسم بوده است. هیچ جسمی از پیش خودش به وجود نمیآید؟؟؟؟ اگر پاسخ تو آری است، آ» جسمی که خدا باشد که روی تخت و روی آب بوده را چه کسی ساخته بوده است؟ خدا ساختۀ ذهن بشر است. بشر است که خدا را آفریده است. می گوئی نه؟ از یک آدم عاقلی بپرس. تا کنون بیش از سه هزار خدا ساخته شده است. در اسلام چندین خدا وحود دارد که نام همه شان الله است ولی هیچکدام به شکل دیگری نیست. زیرا هرکدام را یک فرقه از مسلمانها ساخته است.
سلام بنده مدیر یک وبلاگ اسلام ستیز به نام گرانوم هستم از مطالب وبلاگتان خیلی خوشم آمد شما فلسفه خوندید؟