«بچههای جنبش»! برای عبور از ولايت-سلطنت، «چه باید کرد؟»
تجربهی «از هم گسیختگی عمومی جامعه» یعنی تجربهی امر واقعیِ جامعهمان، همهی ما را به سمت این پرسش بنیادین فرامیخواند که «چه باید کرد؟». این پرسش بنیادین یک فراخوانِ حقیقی، اخلاقی و غیر ایدئولوژیک است زیرا که از جانب یک امر واقعی صادر شده است و نه یک امر خیالی یا حتا نمادین (به زبان هایدگری پرسشی در طراز هستی* است و نه وجود**).
پیش از هر گونه پاسخ به این پرسش ضرورت دارد که 1- تا آن جایی که ممکن است «هستی» جامعه مان را نااندیشیده شده نگذاریم و به یک نقشهنگاری تمام و کمال از جامعهمان دست پیدا کنیم 2- سپس مخاطب این پرسش بنیادین را بهروشنی مشخص کنیم.
حقیقتِ ابدی هر جامعهای نه انسجام، همگونی و تمامیتیافتگی، بلکه تبهگنی، ناهمگونی و ناتمامی است. فریادخواهیِ هستی که نتیجهی از دست دادن مداوم انسجام اوست تا ابد در گوش انسان (در مقام یک هستی منسجم) جاری خواهد بود (این فریاد در سرتاسر کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه انعکاس یافته است). «فریاد هستی» مسوولیت آدمیان را میطلبد و از او میخواهد که انسان باشد یعنی مسوولِ هستی اجتماع خویش. هر انسجامی که به هستی بدهیم موقت خواهد بود. نتیجهی موقتی بودنِ این انسجامبخشیها آن است که جانور دوپای ما تا ابد «سوژه» و جانور سیاسی باقی بماند. اما چرا فریاد جاودانهی هستی به گوش بسیاری از آدمیان نمیرسد؟
قاعدهی زندگی آدمیان غفلت از هستی اجتماع است. در واقع کارکرد عادات اجتماعی همین است. در زندگی آدمیان لحظات «خرق عادت»ی هست که امر واقعی جامعه بهتمامی آشکار میشود و در آن لحظه، هستی اجتماع با آدمیان به هزار زبان سخن میگوید. ما این لحظهها را «لحظههای حقیقت» مینامیم. بدون تجربهی «لحظه حقیقت یک جامعه»، ما هنوز در ساحت «عادت» قرار داریم و وارد «حیرت فلسفی-اجتماعی» ضروری برای شناخت امر واقعی جامعه و شنیدن فریاد هستی نشدهایم.
یکی از این لحظات که خود من بهشخصه تجربه کردهام روزهای 18 تا 23 تیر 78 و روزهای 25 تا 31 خرداد 88 است. نسل پیش از من لحظهی حقیقت خودش یعنی فاصلهی میان بهمن 57 تا خرداد شصت را تجربه کرده است.
لحظههای حقیقت، جاودانه بازمیگردند و «عادت» هم در نهایت نمیتواند از وقوع آن جلوگیری کند. عادت که کارکردش ناشنیدنی و عادیکردن این فریادخواهی است ضد خود یعنی «رانهی خارق عادت» را در دل خود میپرورد و لحظهی حقیقت مجددن رخ میدهد. «رخدادِ لحظهی حقیقت» گریزناپذیر و وقوع آن قطعی است و هر گونه واکنش دفاعی مثل انکار، طرد، فرافکنی و غیره یعنی انواع تکنیکهای «امتناع از تفکر» در این مقام بیفایده است. ما مجبور میشویم برای لحظهای دست از «امتناع از تفکر» برداریم و فکر کنیم. واکنش ما به این لحظه و پیامدش یعنی «اجبار به تفکر» دو گونه است: یا این لحظه را جاودانه میکنیم و اندیشه در وجودمان «درونماندگار» میشود یا این که به عادات سابق ارتجاعیمان باز میگردیم. گروهی که اندیشیدن در وجودشان درونماندگار میشود را بچههای جنبش، بچههای انقلاب و… مینامیم و گروه دوم که وانمود میکنند هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز مثل سابق است را ارتجاع، ضدانقلاب و ضد جنبش مینامیم و بعضن حتا خائن. اتفاق مهمی که در این میان میافتد این است که در میان بچههای جنبش یا انقلاب، نوعی دستور زبان مشترک شکل میگیرد که کاملن جدید است و بهتدریج زمانی فرامیرسد که دیگر«دایرهی واژگانی مشترک»ی میان آنها و گروه ارتجاع وجود ندارد و راهی جز «زور» برای حل مشکلات باقی نمیماند. اما این امر چگونه رخ میدهد؟
اساسیترین پیامد «فرارسیدن لحظهی حقیقت یک جامعه» برای بچههای جنبش یا انقلاب عبارت است از«زندگی در یک فضای عمومی انضمامی». تفاوت میان مفهوم «فضای عمومی انضمامی» با «سپهر عمومی» هابرماسی این است که سپهر عمومی غالبن به عنوان یک «فضای عمومی انتزاعی» فهمیده میشود. در واقع مفهوم «فضای عمومی» در ترکیب با دوگانهی آنتاگونیستی «کلی انتزاعی/کلی انضمامی» پدیدآورندهی «فضای عمومی انضمامی» است. تجربهی «زندگی در یک فضای عمومی انضمامی» برای کسانی ممکن است که به نحو پیشینی باور داشته باشند که امر واقعی خیر است (الخیر فی ماوقع). اخلاق واقعی (و نه خلق و خوی فرصتطلبانه/رئالیستی) چیزی جز همین باور «پیشینی» به رویدادهای «پسینی» نیست. آنها که در حاق ذهن خود امر واقعی جامعه را «شر» به حساب میآورند و به استقبال لحظههای حقیقت نمیروند فقط و فقط «فرصتطلب» اند و نه هرگز انسانهای اخلاقی.
فضایِ عمومیِ انضمامی بر خلاف فضای عمومی انتزاعی (همان بهاصطلاح سپهر عمومی)، ظرفی خنثا نیست بلکه خود عامل دوپارگی مظروف است: بچههای انقلاب در مقابل ارتجاع، بچههای جنبش در برابر ضدجنبش و ناجنبندگان. مثلا بچههای انقلاب57 هماکنون و در فضای عمومی انضمامی و بالفعل کنونی، مدام در حال ستیز با «میل به سلطنت»اند(آن جا که ولیفقیه کنونی را با محمدرضا شاه مقایسه میکنند***) و بچههای جنبش سبز در حال ستیز با «میل به ولایت و سلطنت هر دو». سلطنت بدون ولایت دوام نداشته و همیشه در ظل ولایت زیسته است. نمیتوان تا ابد با زور سرنیزه سلطنت کرد. پس از غلبهی قهرآمیز بر رقیبان باید از جایی مشروعیت کسب کرد و ولایت منبع مشروعیت سلطنت بوده است. ولایت همیشه با وساطت سلطان اعمال شده است. «ولایتِ باواسطهی فقیه» عمری به درازای سلطنت دارد. اما انقلاب 57 با ایجاد شکاف میان ولایت و سلطنت به این «وضع طبیعی» خاتمه داد. سلطنت برانداخته شد و زیرپای ولایت خالی شد. ولایت مستقیم و بیواسطهی فقیه یا (به عبارتی جدلی) ولایتِ «فقیه سلطان» امری جدید و محصول انقلاب 57 است. روند فروپاشی قدرت چندهزارسالهی «ولایت فقیه» با اتصال کوتاه 57 آغاز شد. شکاف میان ولایت و سلطنت آغازی برای این فروپاشی بود. بچههای انقلاب 57 حامل شکاف ولایت و سلطنتاند. این شکاف اگر چه ضروری و لازم بود اما هرگز کافی نبود و زمانی باید از چارچوب جدلیاش خارج میشد. بچههای جنبش با درک اینهمانی غائی ولایت و سلطنت (وحدت ضدین دیالکتیکی)، از این دوگانهی دیالکتیکی و جدل مبتذلاش عبور کردند و شعار «جمهوری ایرانی» سردادند و این امر نه در فضای انتزاعی، بلکه در فضای واقعی و انضمامی و در طول یک زنجیرهی تاریخی از لحظههای حقیقت رخ داد.
بنابراین ویژگی اصلی فضای عمومی انضمامی (بر خلاف مشابه انتزاعیاش) «تاریخیبودن» آن است. فضای عمومی انضمامی حاوی «حقایق تاریخی» است. فضایِ عمومیِ انضمامی را زنجیرهای از لحظههای تاریخی حقیقت پدید میآورند. فضایِ عمومیِ انضمامی در واقع یک فضا-زمان است. «زنجیرهی حقایق تاریخی» بچههای جنبش سبز را به بچههای انقلاب57 و بچههای انقلاب 57 را به مشروطهخواهان و مشروطهخواهان را به انقلاب کبیر فرانسه و آن بیانیهی جهانشمولاش (اعلامیهی حقوق بشر و شهروند) پیوند میزند و یک تاریخ مشترک و دایرهی واژگانی مشترک خلق کرده که از دسترس فهم ارتجاع دینی، سلطنتطلبان، اصلاحطلبان درباری و… بیرون است (لائیسیته، جمهوری، حق تاسیسگری، حقوق بشر). نسل اول و دوم و سوم (بچههای دههی چهل وپنجاه، بچههای دههی شصت و بچههای دههی هفتاد) که توسط زنجیرهی حقایق تاریخی به هم متصل شدهاند و دارای تاریخ مشترک و دایرهی واژگانی مشترکاند به عنوان بچههای جنبش، مخاطب پرسش هستیشناختی آغازین این مقالهاند یعنی پرسش هستیشناختیِ «چه باید کرد؟».
نیازی نیست توضیح دهیم با آنها که بیرون از دایرهی واژگانی مشترک ما هستند چگونه «برخورد» باید کرد اما دربارهی «گفتمان» کردن بچههای جنبش با هم کمی توضیح میدهیم. مراد از گفتمانکردن هرگز حرّافی، یاوهگویی و وراجی نیست. از پارهای از گفتمانها عامدانه باید پرهیز کرد.
چنان که از لاکان آموختهایم چهار نوع گفتمان قابلتصور است: گفتمان ارباب، گفتمان هیستریک، گفتمان دانشگاه و گفتمان تحلیلگر. دو گفتمان از این چهارتا مردود است: گفتمان ارباب و گفتمان هیستریک. این دو گفتمان توسط دیالکتیک خدایگان و بنده به هم چفت و بست شدهاند (منظومهی اربابی و بردگی). باید از این دو گفتمان خارج شد. ما «منظومهی گفتمانی» خودمان را با ترکیب دو گفتمان دیگر(یعنی گفتمانِ دانشگاهی و گفتمانِ تحلیلگر) برپا میکنیم. «دیالکتیک آزادی ما» با پیوند و پیکربندی این دو گفتمان در یک توپولوژی بیضوی، «منظومهی گفتمانی آزادی» را برمیسازد. این منظومه، «منظومهی آزادی» ماست در فضای عمومی مشخص و انضمامی.
………………………….
Being*
Existence**
***زمانی که مهدی کروبی میگوید «آقای خامنهای ولایت کند و نه حکومت» در صدد محدود کردن میل آقای خامنهای به سلطنت مطلقه است.
– – دربارهی مفهوم فضای توپولوژیک بیضوی به این نوشتهام رجوع کنید http://www.khodnevis.org/index.php?news=13429
–
قلم خوبی دارید، دانش گسترده ای هم دارید. فقط یک نکته: برای مقاله روزنامه ای، اسامی و ارجاعات به دیسکوری آنالیسیس و تئوری های شناختی را کمتر کنید تا مردمی که دانش تخصصی ندارند از خواندن مقاله خسته نشوند.
موفق باشید.
ممنون از اظهار لطف تون. سعی می کنم همه فهم تر بنویسم ولی نمی توانم انسجام نظری را فدای ساده کردن متن کنم. خطاب این نوشته صرفا عامه مردم نیست گوشه چشمی هم به مخاطبان تخصصی دارد.
mardom jaygozini baraye bad az in rejim nemibinand va baraye hamin ham hamchenan inha bar masnade ghdrat hastand
دقیقا همینطوره. منتها اول باید هدف مشخص بشه و بعد متناسب با این هدف گروههایی که در راستای این هدف گام می زنند متحد شوند و بدیل حکومت فعلی را بیافرینند. این مقاله گامی برای مشخص کردن هدف و یافتن همراهان واقعی ما برای رسیدن به این هدف است. گروههایی که به نوعی معادل این نظام را می خواهند همراهان ما نیستند. نمی توان از طرفداران ولایت فقیه برای عبور از ولایت انتظار همراهی داشت و ایضا طرفداران سلطنت. همه گروههای ضد ولایت-سلطنت با هر اندیشه ای(چپ راست لیبرال،ناسیونالیست….)می توانند و باید متحد شوند
ولایت را با پادشاهی مقایسه می کنی.
این برای موهومات آن برای دنیای واقعی سال ۲۵۳۵
دنیای واقعی 2535 ؟! توی این دنیای «واقعی» کیا زندگی می کنن؟ لابد دنیای امروز افسانه و خیال است و مردم دنیا و در راس آنها اروپا و آمریکا خیالاتی شده اند و دنیای شان کاذب است. می گفتند ما ایرانی ها واقع گرا نیستیم و مدام در توهم به سر می بریم ولی فکر نمی کردم تا بدین حد. پیشنهاد می کنم شعر «افسانه»نیما یوشیج رو یه بار بخون
سانسورچی هم که هستی.
سانسورِ چی؟
لابد پيش خودتان فكر كردهايد اجازهی نشر كامنتتان را در وبلاگ نمیدهيم. نه دوست من هر كس میتواند نظر بگذارد. در آغاز كار هم نظر گذاشتن كاملن آزادانه و بیواسطه بود، اما سربازان گمنام مدام فايلهای آلوده در قالب كامنت و لينك میفرستادند به اين وبلاگ. احساس مسووليت در برابر خوانندگان وبلاگ باعث شد نشر كامنتها مشروط شود به بررسی مديران. و گرنه منطق ما روشن است و از كلنجار با مخالف فكری خود هيچ باكی نداريم.
«رخدادِ لحظهی حقیقت» گریزناپذیر و وقوع آن قطعی است و هر گونه واکنش دفاعی مثل انکار، طرد، فرافکنی و غیره یعنی انواع تکنیکهای «امتناع از تفکر» در این مقام بیفایده است. ما مجبور میشویم برای لحظهای دست از «امتناع از تفکر» برداریم و فکر کنیم
ازاین قسمت نوشته تان خیلی خوشم امد
خیلی قسمتها واژه های کاملا جدیدی برام داشت ولی درمجموع خوب بود