بعد از ظهر بيست و پنج بهمن كه هنوز ميرحسين بود
بعد از ظهر بيست و پنج بهمن، ميدان هفتتير پر از انواع و اقسام نيروهای سركوب است: نيروهای انتظامی عادی با شرمندگی اين پا و آن پا میكنند، نگاهشان را از مردم میدزدند و انگار تنها برای رفع تكليف، در نزديكترين فاصله به ونهای خود گرد هم آمدهاند. گهگاهی حرفی يا صحبتی ميانشان رد و بدل میشود اما نه خندهای هست و نه اشتياقی. نيروهای گاردی با پوشش مخصوص سياهشان بیشباهت به شواليهها نيستند؛ برخی كلاه ايمنی بر سر دارند و برخی نه. صاف و بیتفاوت ايستادهاند. لباسشخصیها اما مثل خروس لاری مدام از روی موتورهاشان گردن میكشند و به مردم عادی خيره میشوند، دنبال شكار میگردند انگار. در رفتارشان چيزی هست از جنس خودنمايی و غرور، پشتگرمی به يك قدرت بیحساب و كتاب. قيافههاشان مثل هم است: ريشی و لباستيرهای و بادگيری و گاه كلاهی كاموايی بر سر. گاه به گاه كسی را در ميانهشان میبينی كه ظاهر مرتبتری دارد و بیسيمی به دست. بر خلاف نيروهای انتظامی و گاردی، لباسشخصیها سعی میكنند حضورشان را پر سر و صداتر و مخوفتر نشان دهند. مدام داد و فرياد میكنند و با موتورهایشان درجا گاز میدهند. گاهی هم يكی فرياد «حزباله، ماشااله» سرمیدهد و ديگران دم میگيرند. كمی بالاتر از فروشگاه زنجيرهای ياس يك اتوبوس خالی گذاشتهاند و چند مامور نيروی انتظامی كنار درش حلقه زدهاند.
چند آبمعدنی میگيرم و میگذارمش توی كولهپشتی كنار روزنامهها و فندك و سيگار. سيگاری نيستم اما میدانم كه لازمم میشود. خيلیها را میبينم كه با سر و وضعی مثل من، بیهيچ حرفی از ضلع شمالی ميدان به سمت ضلع جنوبی و خيابان كريمخان در حال حركتاند: سری به زير انداخته و بیتوجه به مغازهها، بیهيچ شتابی با كولهپشتی و كفش كتانی و عينكدودی يا ماسك. هم ترس هست و هم اميد.
سوار تاكسی میشوم. راننده خودش سر صحبت را باز میكند و میگويد كه نمیشود به انقلاب نزديك شد. در راه رسيدن هم گلههای رنگارنگ و پرشمار سركوبگر را میبينم هم دستهجات چند نفرهی مردم كه بيشتر جواناند و با شكيبايی به سمت انقلاب روانه. سر شانزدهآذر پياده میشوم و پياده راه میافتم سمت انقلاب. در غربی دانشگاه تهران را بستهاند. جمعيت بر خلاف انتظارم رو به بالا میآيد. همهمهی گنگی از دور شنيده میشود. برخی در پيادهرو ايستادهاند و مردد. میگويند كه سر خيابان دارند مردم را كتك میزنند. آرام آرام به سمت انقلاب راه میافتم. سر خيابان نيروهای انتظامی و گاردی مردم را از بسيجیها میترسانند و میگويند كه از سمت آنان نروند. جمعيت زيادی در هر دو سمت خيابان انقلاب فشرده شده است و به سمت خيابان و ميدان آزادی حركت میكند. تمامی كتابفروشیها و پاساژهای روبهروی دانشگاه را بستهاند و كركرهها فروكشيده.
بسيجی چاق و پلشتی به چند دختر نزديك میشود و میگويد: «بفرماييد، بفرماييد، انالله مع الصابرين» و با دست به جلو اشاره میكند. دخترها توجهی نمیكنند اما چند جوجهبسيجی تازه كرك و ريشدرآورده پقی میزنند زير خنده. حاجی هم سربلند و گردنكشيده نگاهش را برمیگرداند سمت بچهها.
ميدان انقلاب گاردیها و بسيجیها به يك اندازه مردم را با باتوم هدايت میكنند و نمیگذارند جزيرههای جمعيت به هم بپيوندند. جوانی مقاومت میكند و میخواهد به راه خودش ادامه بدهد. گاردیها دورهاش میكنند. صورتش از سيلی گاردیها سرخ شده، دستش را محكم گرفتهاند. صدای بیسيم يعنی بازداشت. كمی جلوتر جوان قویهيكلی كه تيپ و قيافهاش به بسيجیها نمیخورد ناگهان يقهی مرد كوتاهقامتی را چنگ میزند و از ميان جمعيت جدايش میكند. مرد كوتاهقامت هيچ حرفی نمیزند، حتا فرياد هم نمیكشد و معلوم نمیشود يك بازداشت بوده يا يك تسويهحساب شخصی.
به سمت آزادی راه افتادهايم. بسيجیها و گاردیها با موتورهاشان از داخل خط ويژه در حال حركتاند. اتوبوسهای بیآرتی مملو از جمعيتاند و بهكندی حركت میكنند؛ كسانی از داخل اتوبوس با موبايل عكس میگيرند. هر دو طرف خيابان پر از جمعيت است. باورم نمیشود بعد از آن همه تهديد و شكنجه، اين همه جمعيت همچنان جانشان را كف دستشان بگيرند و بيايند وسط خيابان. راه به راه نيروهای مختلف (و بيشتر لباسشخصی) از داخل خيابانهای فرعی بيرون میآيند و جمعيت را میتارانند. احتمالن از جايی هدايت میشوند. روی بام اكثر ساختمانها كسانی مشغول فيلمبرداری و تماشا هستند. دوست و دشمن با هم درآميختهاند.
جمعيت پيادهروها لحظه به لحظه فشردهتر میشود و گاردیها و بسيجیها هم دستپاچهتر و برافروختهتر. سر هر تقاطعی گاردیها صف كشيدهاند و جمعيت را با زور از خيابان آزادی به خيابانهای فرعی میكشانند. جمعيت ظاهرن حرفشنو هم به خيابانهای فرعی میرود و دوباره از خيابانی ديگر سرازير میشود به خيابان آزادی. بسيجیها برافروخته و هراساناند. با باتوم به كركرهی پايينكشيدهی مغازهها میكوبند و نعره میكشند. نزديك خيابان حبيباله فشردگی جمعيت از كنترل خارج میشود. يكی فرياد میكشد و هو میكند و ناگهان تمامی حنجرهها پر میشود از فرياد: «مرگ بر ديكتاتور»، «الله اكبر»، «يا حسين، ميرحسين». بسيجیها ديوانهوار حمله میكنند و جمعيت مثل موج دريا عقب میكشد و دوباره پيش میآيد. كسانی از خود جمعيت هشدار میدهند كه موقع عقبنشينی ندويد. بعضیها درجا میمانند و حتا به پيش میروند. فكر میكنم شايد آن چند نفری كه با شتاب به عقب میگريزند و كل جمعيت را به عقب میرمانند میتوانند نفوذی باشند.
بسيجیها انتظارش را ندارند. جمعيت كه به سمتشان میرود عقب میكشند. موتوریهاشان مدام از خط ويژه به آنها اضافه میشوند. در يك تعقيب و گريز، سر يك خيابان فرعی، يك بسيجی يكی از معترضان را ميان دو ماشين گير میاندازد و خركش میكند تا به سمت خودشان ببرد. مردم هو میكشند و فريد «ولش كن» «ولش كن» خيابان را فرامیگيرد. صف جلوی جمعيت برای نجاتش هجوم میبرند. من هم جلوی جمعيت افتادهام. مشت و لگد است كه به سمتشان حواله میشود. میترسند و جوان را رها میكنند. خط قرمزی دور تا دور گردنش افتاده و نفسش بالا نمیآيد. اسير نجاتيافته چونان قطرهای در پناه جمعيت گم میشود.
بسيجیها دوباره حمله میكند و جمعيت عقب میكشد. در بازگشت پايم میرود توی جوی آب اما فرصت ماندن و درنگكردن ندارم. تند میجهم و خودم را میاندازم داخل جمعيت. پايم كوفته شده اما پا بر زمين میكوبيم و شعار میدهيم. موتوریهای بسيجی به داخل جمعيت گاز میدهند. جمعيت پراكنده میشود. میگريزم به وسط خيابان آزادی. كنار خط ويژه اتوبوسها صف كشيدهاند و عملن نمیتوانند حركت كنند. پر از مسافرند و جمعيت زيادی هم در ايستگاهها منتظرند.
چشمهايم میسوزد و گلويم شروع میكند به خاريدن. نگاه میكنم. گاز اشكآور زدهاند وسط خيابان. سيگار را درمیآورم. سيگاری نيستم اما دود سيگار را با ولع فرومیدهم و فوت میكنم به سمت صورتم. يك دختر و مادر دارند سرفه میكنند و چشمهاشان سرخ شده. فوت میكنم به سمتشان و سيگارم را میدهم دست دختر. بلد نيست سيگار بكشد. میگويم همانطور جلوی صورتش نگه دارد. مردی هم از راه میرسد. سيگاری بهش تعارف میكنم. میگيرد و میگيراند و زير لب فحش میكشد به همهی اركان نظام مقدس.
دوباره برمیگرديم به پيادهرو و باز فرياد و گريز و دود و اشك و سيگار. رفيقم را گم میكنم. موبايلها همه قطع شده است. دنبالش میگردم. وارد خيابانی میشوم كه كاملن در كنترل بسيجیها است. شبيه ميدان جنگ شده. سطلهای زباله كف خيابان ولو شدهاند و از بعضی از آنها دود آتشی رو به خاموشی به هوا بلند میشود. يك بسيجی كنار خيابان نشسته و شلوارش را تا زانو بالا زده. از زانويش خون میآيد. میشنوم كه به رفيقش میگويد پاره آجر خورده به زانويش. با سرعت از كنارشان رد میشوم.
وارد خيابان جمالزاده میشوم. در يكی از فرعیها خون تازه را كف خيابان میبينم. مثل همان وقتها كه گوسفند سرمیبريدند و خون شره میكرد از محل سر بريدن گوسفند تا چند متر آن طرفتر. يعنی كسی كشته شده؟ يا فقط زخمی شده و خونريزی كرده؟ خون خيلی زيادی بوده. نگران رفيقم میشوم كه نيست، كه مدتی است در يكی از همان گريزها گمش كردهام. مادرش سپرده بودش به من.
پياده راه میافتم سمت خانهی رفيقم. نگرانم اما ته دلم از شادی غنج میزند. از شادی اين همه حضور مردم بعد از ماهها سركوب و ارعاب. در ميدان انقلاب عدهای از بسيجیها وسط ميدان پرچم میچرخانند و شعارهای حكومتی سرمیدهند و رهبرم رهبرم میكنند. میدانم كه از ترسشان است و از شگفتزدگیشان در برابر اين حضور ناباورانه.
به خانهی رفيقم میرسم. زودتر از من رسيده است اما خواهرش هنوز به خانه برنگشته. موبايلش جواب نمیدهد. دو سه ساعتی صبر میكنيم و بعد همه جا را دنبالش میگرديم. اورژانس. بيمارستانها. هيچكس پاسخگو نيست. نه صد و ده، نه پليس پيشگيری در ميدان انقلاب و نه پليس وزرا. حتا اسم را هم تاييد نمیكنند كه جز دستگيرشدگان هست يا نه. اشك را میبينم كه پهنای صورت رفيقم را دربرگرفته. حالا ديگر دارد هقهق میكند. بغلش میكنم. میدانم كه الان دارد به چه فكر میكند با اين پليس بدنام و بسيج و سپاه بدنامتر. خسته و نااميد به خانه برمیگرديم، چشم در چشمهای نگران مادرش، مادرم، مادرمان، ايران.